۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

وقتی برای پست

الان چند وقته حسابی سرم شلوغه و اوقات فراغتم به زمان های محدود بین کار هام و حد اکثر ساعت 10:30 شب به بعد شب نشینی با خانواده گرام محدود میشه. منم که میشناسین همیشه اوج برنامه ریزی های متفرقه و جانبیم دقیقا وقتی که سرم خیلی شلوغه. مثلا الان 6 ماهه نمیرم با بچه ها سالن (فوتبال که چه عرض کنم، پاتیناژ) اما دقیقا الان که امتحانای ترم شروع شده و من 1 صفحه هم نخوندم برنامه سالن رفتنم شده برنامه فیکس و قطعی دو روز در هفتم. یه دو سه ماهی هم بود به سایت هام سر نمیزدم، الان که حسابی کارام زیاد شده و وقت میل چک کردن ندارم افتادم دنبال سایت هام. خلاصه بگم براتون "ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم".

اما بین همه این شلوغ مولوغی ها زنه به هیچی کار نداره جز همین "بازم پست ننوشتی دیگه!". این اواخر که هر وقت از سر کار می رفتم خونه آزمون "به وبلاگمون سر زدی؟" برگزار می کرد. و از جزئیات پست ها و نظرات می پرسید.

الانم که دارم پست میدم شرکتم و داریم رو نمونه کار برای جلسه شنبه کار می کنیم. با خودم گفتم چه چیزی به ذهنم برسه چه نرسه یه پست بدم که این دو روز آخر هفتم با غر غر های زنه سیاه نشه.

"ژنه، رفاقت ما بهت ثابت شد؟! حالا دیگه بیخیال ما باش"

پ.ن: عصری هم داریم میریم خونه علی رو یه پروژه دیگه کار کنیم (یعنی من و علی کار کنیم زنه نظارت کنه)
پ.پ.ن:  علی خان، میدونیم شما سایت رو آر اس اس کردی و اولین کسی هستی که پست رو میخونی! نمی خواد همین حالا فررررت زنگ بزنی بهم بگی... بیخیال شو.

اعترافات ظفرمندانه يك شوهره ولخرج

ديشب بعد از شام شوهره شروع كرد تعريف كردن كه با دكتر.ف.ش قرار بود بريم دانشگاه من كاراشو انجام بدم.. اونم منو برد ناهار رستوران... بعد تعريف كرد با چه دوز و كلكي فيش رو برداشته برده حساب كرده... بعد هم مثل اينكه قيافه من حسابي جالب شده كه دارم شوهره رو بد نگاه مي كنم.. كه تو چرا حساب كردي.. (ولي من اصلا منظوري نداشتم)...داشتم با هيجان به داستانش گوش مي دادم...داستان تموم شده اينا هي گفتن چرا تعريف كردي اينجا؟ الان زن دعوات ميكنه.. هي اذيتش كردن... (آخه شوهره خيلي ولخرج.. همش پول هاشو خرج ميكنه... اصلا هم براش مهم نيست...يعني اصلا پول براش اهميت نداره...) اونم خيلي ظفرمندانه جواب داد.. نخير من الان تو خنده شوخي اينا رو تعريف كردم رفت.... اونجوري بايد جدي توضيح مي دادم... قضيه خيلي بدتر از اينا مي شد...

پ.ن:راستي مثل اينكه دكتر هم خيلي عصباني شده از كار شوهره.... كلي سرش غر زده... شوهره هم دريك حركت انتحاري و بي سابقه... كاري كرده كه دكتر تا آخر مسير حرفي نزده.....!!!حالا حدس بزنيد شوهره چي كار كرده...

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

لرزش ستون با ردپايي از عزراييل

ديروز من و شوهره تو اتاق من بوديم ....من رو تخت زير 2تا پتو داشتم كتاب بينايي رو مي خوندم شوهره هم رو مبل كنار تخت نشسته بود داشت درس مي خوند....موبايل هامون رو حالت ويبره رو تخت زير پتوها بود... كه يهو يه صدايي شبيه صداي ويبره موبايل اومد.. منم هي اين پتو ها رو زيرو رو مي كردم تا موبايل را پيدا كنم... صداقطع شد من هم بعد از چند لحظه موبايل ها رو پيدا كردم ديدم هيچ كدوم نبود.. با تعجب زياد به شوهره نگاه كردم خيلي خونسرد گفت: معلوم بود كه صداي موبايل نيست... حالا من هم عصبانيم كه چرا زودتر بهم نگفته هم ترسيدم كه صداي چي بوده.... از شوهره مي پرسم خوب پس صداي چي بود؟ ميگه هيچي ولش كن... بگم نگران ميشي... خلاصه راضيش كردم... ميگه هيچي بابا ميگه عزراييل وقتي قرار بره جايي ستون هاي خونه شروع مي كنه لرزيدن... و اينم صداي ستون بوده.. حالا از من اصرار كه داري شوخي ميكني داري اذيتم ميكني از اون انكار كه نه جدي مي گم..حالا ول كن بزار درس بخونم.... بعدشم كه با داداشه و زن داداشه ميرن بيرون كه شام تولد داداشه رو بخرن...بعد هم كه ميان با اينكه نگرانم ولي مشغول تولد داداشه ميشيم... بعد هم آخر شب با داداشه و زن داداشه ميريم سمت خونه علي اينا كه يه چيزي بگيريم... كه تو راه دوباره ازش مي پرسم... اونم دوباره به جدي بودنش تاكيد ميكنه... و من مي خوام با استرس برا اونا تعريف كنم.. كه شوهره ميگه نه اينجور چيزا رو آدم برا كسي تعريف نميكنه... ولي زن داداشه با فضولي تمام مي خواد كه براش تعريف كنيم... و براش تعريف ميكنم ..اونم مي گه آره نشنيدي تا حالا؟!!! منم با استرس ميگم... نه... خيلي ناراحت مي شم... اشك تو چشام جمع ميشه...وخيلي با استرس هي گم ..حالا چي كار كنيم... جو ماشين خيلي غمگين و ترسناك بود كه يهو داداشه كه ديد من دارم خيلي اذيت ميشم گفت...موقعي كه رفتيم شام بگيريم شوهره گفت تو رو ترسونده... قرار شد ما هم ادامه بديم كه تو باور كني...كه يهو شوهره و زن داداشه جيغ و داد كه مگه تو قول ندادي كه نگي؟ مگه تو پول نگرفتي كه نگي؟!! كه داداشه گفت: آخه خودمم ديگه داشتم باور ميكردم ... ترسيده بودم...:ي اينو كه گفت شوهره و زن داداشه هم اعتراف كردن كه خودشونم از جوي كه ايجاد كرده بودن ترسيده بودن.. ديگه كف ماشين پهن شديم از خنده..

پ.ن : ولي من هنوز متوجه نشدم اون صداي چي بود؟ صدا كه الكي نبود صدا رو خودم شنيدم...!!!

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

سقطوط آزاد توسط تلفن همراه

بلاخره موضوع رو پيدا كردم...هميشه ميگن از انجام كاري مايوس نشو انجامش بده..بلاخره درست ميشه... پست قبل رو اصلا نمي خواستم بنويسم چون موضوع نداشت... ولي گفتم بنويسم حالا يه چيزي وسطاش يادم مياد انشالا... به محض اينكه ارسال پست انجام شد موضوع زير يادم اومد...
صبح رفتم بود نظارت يه ساختموني...كه انگار بعضي جاهاش آنتن نميداد... علي هم به من زنگ زد گفت اس م اسم به دستت رسيد؟منم گفتم من تو ساختمونم متوجه نشدم... كه يهو تماس قطع شد... چون من داشتم راه مي رفتم تو ساختمون... بعد هر چي سعي كردم باهاش تماس بگيرم نشد.. كارم كه اونجا تموم شد اومدم بيرون.... زنگ زدم بهش خيلي خونسرد ميگه: گوشي قطع شد ديگه نتونستم بگيرمت ...فكر كردم از بالاي ساختمون پرت شدي زمين!!!!!

روزانه نويسي كه روزانه نويسي بلد نيست...

هر چقدر سعي كردم روزانه بنويسم نشد... چقدر سخته روزانه نويسي... اينقدر اتفاقات مختلف مي افته يه روز كه اتفاقي كه بشه تعريف كردنيوفته من معطل مي مونم تو نوشتن .. مخصوصا كه همه دوستان وآشنايان به لطف دهن لق شوهره اينجا رو مي خونن..هر چند ما موضوع قايم كردني از ديگران نداريم و من فقط اينو گفتم يه جوري خودمو توجيه كنم ...خلاصه من همينجا از همه روزانه نويس ها نهايت قدرداني رو انجام مي دم كه مي تونن روزانه هاي زيبايي رو بدون موضوع خاص بنويسن..

پ.ن: ولي خدا وكيلي عنوان پست باحال شد.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

همه چيز در ارتباط با پول در يك روز

ديروز بعد ازظهر با مادر شوهره و خاله شوهره رفتيم مهموني... واي ازبس از من تعريف كردن.. ديگه خودم داشت حالم از خودم بهم مي خورد. ديگه چه برسه به اونا....بعد از اونور هم همينجوري قدم زديم رفتيم تو فروشگاه top mode قشنگ يه مانتو كردن تو پاچه ما.... حالا از ديروز تا حالا غمگينم...حالا خوبه پول رو با دستگاه پرداخت كردم همينجوري نقدي مي دادم...فكر كنم اصلا ديگه رودر وايسي جلو خانواده شوهره رو مي ذاشتم كنار و نمي خريدم....خو دلم نمياد اين همه پول بدم واسه يه مانتو.....
بعد هم اومديم تو كوچه بچه ها رو ديديم داشتن تنهايي بدون ما ميرفتن ددر دودور...كلي با مادر شوهره اذيتشون كرديم...
ميثم دندوناشو ارتودنسي كرده و خيال من راحت شد كه خانواده اش به ميثم هم توجه كردن....:ي آخه همش به داداش كوچيكش توجه مي كنن..خود ميثم از همه بدتر.... يعني ما هر جا بريم فقط داره واسه داداشش خريد مي كنه ...واسه خودش چيزي نمي خره.... ديگه مي خواستم برم با مامانش صحبت كنم كه يه 2 ميليون واسه ارتودنسيش خرج كردن...:ي
ما الان چند روز كه خونه شوهره اينا هستيم خونه ما نرفتيم ..ديروزشوهره به داداشه زنگ زده بود ميگفت بابا تو بيا اينجا من پول يارانه هاتو ميدم..آخه دقيقا شب قبل از اينكه ما بريم خونه شوهره اينا ... بابا به شوخي به همه بچه ها گفته بود شما كه همتون هميشه اينجايين... پول هاي يارانه رو بدين به من...!!!!

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

روز آرام

ديروز بعد از 6 ماه كه از عقدمون مي گذره...يك روز كاملا آروم رو گذرونديم در حدي كه شوهره فكر مي كرد كه جمعه است... خيلي خوب بود از سر كار اومديم خونه شوهره اينا غذا خورديم.... بعد استراحت كرديم بعد پلي استيشن بازي كرديم بعد چايي و شيريني خوشمزه خورديم.... بعد دوباره بازي كرديم من همش شوهره رو مي بردم در حدي كه بازي رو عوض كرد گفت يه چيز ديگه بازي كنيم من اينو دوست ندارم...بعد شيون فومني گوش داديم.. اين وسط هم هيشكي يه كارمون كاري نداشت.... بعد شوهره رفت با داداشش يازي كرد... منو مادر شوهره و خواهر شوهره حرف زديم و اونا فارسي وان ديدن... بعدشم قراربود يه جايي بريم كنسل شد... دوباره بعد از شام هم قرار بود يه جاي ديگه بريم كنسل شد... واي خيلي خوب بود همش استراحت كرديم...شب هم براي اولين بار 11 خوابيديم.... خيلي هم امروز سر كار سرحالم ...فكر كنم به خاطر استراحت ديروز...
پ.ن: ولي اين مدلي زندگي كردن يكي دو روز حال ميده ولي بعد از چند روز ديگه آدم از استراحت زياد خسته ميشه...
پ.ن: مطمئنم الان كه اينو مي نويسم و دوستان عزيز تر از جانمان اينجا را مي خوانند برايمان در ذهنشان نقشه هاي پليد مي كشند...و به زودي اجرا ميكنند... خدا به خير بگذراند...

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

عشق و حاله سه تا زوج با حال

سینا و خانومش پریشب خیلی ضفرمندانه دروازه های رشت رو فتح کردن و قله های روز جمعه و استراحت ما رو هم ایضا. سینا عقیدش این بود (و خانومش هم) که چون من تهران صبح تا شب سر کارم و حتی شب یلدا هم سر کار بودم و پنجشنبه و جمعه و شنبه هم میرم کرمان واسه ارشدم و خلی بد بختم و خیلی بیچارم و و و ... شما ها همه باید جمعه به من خوش بگذرونید. پول نمیدم حتی در حد دنگ، ماشین نمیارم حتی در حد پراید. خلاصه رایزنی سر آخر به این انجامید که زانتیا خوشگله رو بنزین بزنه بیاره و دنگ پدر سوخته رو هم بسلفه (که سلفید) ، ضمنا قرار شد عصری بزنیم بیرون که حسرت خواب صبح جمعه به دله زن و وقت آزاد کار های آخر هفته به دل من نمونه.

یکی دیگه از دوستان نیمه متاهل ما هم به شکل متاهل تو این گروه شش نفره توپ میزد (با تاهلش البته).
پنج و نیم دیره، پنج و نیم دیره، زود تر بریم ما حواشی ساعت 7:30 از رشت حرکت کردیم. من فقط تا ساعت 8 داشتم به این قضیه فکر میکردم که اگه پنج و نیم واسه رفتن خیلی دیر بود ما چرا 7:30 زدیم بیرون؟ همینطور که من داشتم دروس ریاضی سال چهارم ابتدایی رو مرور میکردم تا این معادله نحس رو حل کنم مهدی و خانومش داشتن سعی میکردن یک سانتی متر از ما بیشتر جا بگیرن. آخه ما شیش نفر بودیم وتو ماشین سینا مثله هر ماشین دیگه ای تو کلاس خودش از پیکان بگیر تا "لمبورگینی مورسی الگو" پنج نفر بیشتر جا نمی شد. سینا که راننده بود و طی یک منطق پوچ و بی معنی خانومش با فراخ بال جلو لم داده بود. میموندیم ما چهار تا کوزت که صندلی عقب تناردیه ها تپیده بودیم. حالا اونم نه عینه آدمی زاد منو مهدی وسط بود يم خانومامون سمت در فشار میدادن ما رو تا جا واشه. خلاصه این نبرد نفسگیر برای راحت تر نشستن به جایی ختم شد که ما رسیدم ساحل و یک لحظه هم نتونستیم راحت بشینیم چه برسه به راحت تر!

من و سینا عینه این مردای چهار هزارساله بیژامه به تن به محض رسیدن رفتیم سراغ آتیش درست کردن. آقا مهدی ما هم که معتقده لیسانس مکانیک داره و همین به تنهایی به خودی خود کلی ازش انرژی میگیره و دیگه نمی تونه کارای بدنی شدید دیگه همزمان انجام بده داشت بر کار ما نظارت میکرد. نیم ساعت بود که من و سینا عینه آدمای عصر پارینه سنگی داشتیم رابطه بین ذغال خیس و باد و سرما و چوب تر و کبریت و ژل آتش زنه رو کشف می کردیم که یهو مهدی داد زد بیان آتیش آوردمممممممم!

من و سینا هم همدیگرو نگاه کردیم با خودمون گفتیم خوب ما که کبریت داریم ، مشکل ما چیز دیگست که دیدیم یه دود داره پشت آلاچیقا حرکت میکنه. اول گفتم الحمدالله مهدی آتیش گرفته بعد دیدم مهدی با یه حلب پر آتیش دستش ...از شدت گرمای حلب داره میدوه به سمت ما. ...آقا همینطور که داشتن دنبال یه جا واسه سرپاشون میگشتن دیدن چند نفر دارن میرن و آتیششونو خاموش میکنن ازشون خواسته تا آتیش رو به اون بسپارن، اون هم به خاط جمع از سرپاش گذشت کرده و به آوردن آتیش برای ما مشغول شده. به همین مناسبت هم نشان ملی "سرپاتیش" رو قراره این سری بهش اهدا کنیم. آتیششم که آتیش نگو، انگار لاستیک تظاهرات خیابانی رو آورده باشه. من همین الانم که دارم این پست رو میدم بو آتیش دیسب رو میدم. دیگه پستم داره خیلی طولانی می شه... منو که میشناسین یا پست نمی دم یا پست میدم دیگه ول نمی کنم. البته عشق و حال دیشب نقاط شیرینم داشت مثلا شکلات همراه چایی، که البته برای مهدی فکر کنم چندان شیرین نبود و مزه نمک میداد چون یه بسته شکلات مصرف یک ماه یه خانواده رو مثله پفک گرفته بود دستش میخورد. و نقاط روشن هم داشت مثله عکسای دو نفره و دسته جمعی کنار آتیش و ساحل که همه چی شد الا عکس، اگرچه مهدی و خانومش سالن مد راه انداخته بودن.

الهی بمیرم این سری چقدر مهدی رو کوبیدم. نه بابا مهدی اونجوریم نیست، بنده خدا سربازه، بزارین غذاشو بخوره کاری به کارش نداشته باشین!

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

درمان مريضي با آنتي ويروس

ديروز داداشه قرار بود بره ماساژ ولي چون مريض بود نتونست بره ميلاد زنگ زده مي پرسه داداشه ميره يا نه ؟ميگم نه ويروس گرفته نمي تونه بره ميگه اي بابا بهش بگو آنتي ويروس نصب كنه ديگه...
اين مريضي داداشه گلاب به روتون شكم روي يا همون اسهال خودمون بود.... در حدي كه شكمشو فشار مي داديم جيغ ميزد ميدويد سمت دستشويي...خلاصه كلي فان شد واسه ما....
حالا با اون حال مريضش مارو هم شام برد بيرون.... وسط راه با خودش صحبت مي كرد تا بتونه مشكلشو حل كنه... بعد كلي نذر و نياز سالم رسيديم خونه ....دادشه رفت دستشويي..اومد بيرون زن دادشه بهش گفت اي ول چجوري تونستي سيفون رو دوبار پشت هم بكشي.... داداشه در جواب گفت: سيفون نبود كه من بودم....!!!!!

پ.ن :از همه دوستان عزيز به خاطر اين پست عذر خواهي مي شود بيشتر جنبه فانش مهم بود تا حال بهم زنش....!!!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب يلدا

ديشب شب يلدا بود و چون اولين شب يلدا بعد از عقدمون بود خانواده شوهره هم اومدن خونه ما..كلي كادو آوردن با هندونه و شيريني و شكلات... از همون لحظه اول كه شوهره اومد بابا در گوشش يه چيزي گفت.. شوهره هم كه وسط مجلس هي شوخي خنده مي كرد و هي وسط شوخي هاش يه بابا مي گفت بگم؟... بعد مي گفت دلم واسه مامان مي سوزه كه دلش پاك نمي خوام اذيتش كنم نميگم.. بعد هر شوخي كه مي كرد ربطش مي داد به بابا بعدش هي مي گفت خلاصه نگفتي تو اون كوچه چي كار مي كردي؟ بابا هم بهش مي گفت اول تو بگو چي كار ميكرد اونم مي گفت من اونجا محل كارم بود رفته بودم بانك تازه دوستمم باهام بود شاهدم دارم شما اونجا چي كار مي كردي؟!!!! خلاصه جريان از اين قرار بود كه ظهرش اينا همديگه رو توخيابان ديده بودن هر دوتا بهم گير داده بودن تو اونجا چي كار ميكني!!! شوهره هم خوش شانس نزديك محل كارش بود هي سوژه داشت كه بابا رو اذيت كنه...
واي فال حافظ گرفتيم شوهره مي خوند... هم رو به كباب روز جمعه تعبير مي كرد.. يه جا اومد تعبير خود شعر رو بخونه ...خوند (فردا گاهي بسراغت مي آيد...) بعد گفت يعني چي ممكنه فردا نياد سراغت؟ بعد دقت كرديم ديديم نوشته فرد آگاهي سراغت مي آيد:ي

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

دستگيري دزد بالاي چهار پايه

ديشب رفتيم با بچه ها بيرون كه در مورد يه سري موارد جدي صحبت كنيم ...اين از اكيپ ما كه هر كدوم از بچه ها به تنهايي يه شهر رو با خنده وشوخي بهم ميريزن خيلي عجيب .. البته بگم هر كدوم تو كارشون جدي و موفق هستنا ولي دور هم فقط خنده و شوخي و مسخره بازي....حالا فكر كنين از هم جدي تر هم ميثم.... چون قرار اين جلسات محرمانه باشه از تعريف كردن اتفاقات جالبش معذورم شرمنده...
خلاصه بعد از تموم شدن جلسه و شام ... برگشتيم خونه شوهره اينا كه شوهره اينترنت ساختمون رو درست كنه ... منو شوهره وجابر داشتيم كار مي كرديم يعني شوهره كار مي كرد منو جابر نگاه ميكرديم يهو جابر رفت بيرون يه لحظه شوهره هم بالاي چهارپايه من اين پايين واسش نور موبايل نگه داشته بودم.. كه يهو ديدم يكي مي گه دزد رو بگيرين دزد رو بگيرين.... يهو برگشتيم ديديم محمد چون در باز بود اومده بود تو ما هم فكر كرديم جابر كه اومده اصلا برنگشتيم نگاش كنيم.... يه جورايي متوجه نشديم....

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

رانندگي بدون سوييچ با اعتماد به نفس بالا

ديروز با زن داداشه رفتيم بيرون با ماشين ...زن داداشه داره تازه رانندگي ميكنه گواهي داشت ولي رانندگي نمي كرد... رانندگيشم خوبه خدايي..از بد شانسي اولين چهاراه خاموش كرد... من يه لحظه نگاه كردم ديدم سوييچ نيست چون تاريك بود فكر كردم اشتباه كردم حالا زن داداشه تا خلاص كنه دستش رفت سمت سوييچ ديد نيست... فكر كنين سوييچ خراب بود افتاد بود كف ماشين حالا سر چهاراه ما وسط اون همه ماشين گره خورده گير كرديم همه هم دارن ما رو نگاه مي كنن ....اون وسط زن داداشه داره به حالت يه طرفه يعني سرش بيرون دستش كف ماشين دنبال سوييچ ميگرده....!!!!!بعد هم با اعتماد به نفس كامل سوييچ رو برداشت ماشين رو روشن كرد و شروع كردبه رانندگي.....

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

بمب گذاري صبحگاهي

صبح تو ماشين داداشه نشسته بودم و داشت منو ميرسوند سر كار و چون زن داداشه هم مريض بود نيومده بود من جلو نشسته بودم و هردومونم خواب بوديم وصدامون در نميومد وداشتيم به راديو كه درباره بمبگذاري تو چابهار و وقايع عاشوراي پارسال حرف ميزد و گزارش پخش مي كردگوش مي داديم يعني كلا تو حال وهواي بمب گذاري اينا بوديم كه يهو لاستيك يه كاميون كه دقيقا جلومون بود با يه صداي وحشتناكي تركيد.... واي حالا فقط منو كه داشتم از ترس و شوك سكته مي كردن تصور كنيد.. و از اون ور داداشه كه پشت فرمون از خنده منفجرشده بود!!!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

سالاد شيرازي و ابروريزي

ديروز بعدازظهر همايش شوهره كنسل شد و نرفت كه شب له لورده برگرده...غروب از خونشون زديم بيرون... قرار شد قدم بزنيم قدم زدن من همرا با قورت دادن ويترين مغازه هاست.... ولي شوهره دوست داره فقط قدم بزنه...آخه مگه ميشه از كنار اون مغازه هاي خوشگل گذشت و نگاه نكرد.. از اون ور هم داداشه زنگ زد كه بياد دنبالمون ..شوهره هم خوشحال كه ديگه خريد تموم شد... سوار ماشين شديم ذرت خورديم... و همينجوري تصميم گرفتيم كه بريم البسكو.. شوهره هم اصلا متوجه اين موضوع نشد خلاصه رفتيم تا رسيديم شوهره جيغ داد و غر غر كه من نميام... منم كلي ناراحت كه يعني چي و چرا نمياي؟ حالا به زور اومده مثلا داره سعي مي كنه از خريد مثل ما لذت ببره الكي صدام مي كنه بيا اينو ببين واي چقدر خوشگل؟ حالا قيافش يه چيزه ديگه نشون ميده ..من كه داشتم كف زمين پهن مي شدم..از خنده.بعد از اونجا رفتيم مغازه يكي از دوستامون كه علي زنگ زد كه بيايد بريم شام بيرون ديزي بخوريم... بعد از راضي كردن داداشه(آخه داداشه براي هر چيزي حدي داره در يك روز از يه اندازه اي بيشتر نميتونه خريد كنه ..ديروز متوجه شديم از يه اندازه هم بيشتر تفريح نمي تونه بكنه!!!:ي )كه بريم اونجا... غذا رو سفارش داديم..ديزي با سالاد شيرازي....فكركن حدود 15 دقيقه بعد يارو سالاد ها رو آورد داشت مي چيد برامون كه شوهره جلو يارو ميگه ااااا... سالاد شيرازي اينه من فكر ميكردم مامانم بلد نيست سالاد درست كنه از اين سالادا درست مي كنه.... يارو رفت علي كلي غر غر كرد ما با اين مرده تريپ رفاقتو اينا ريختيم اين چه حرفي يود زدي.... جالب اين بود شوهره حواسش نبود اصلا چي گفته... بعد نوبت ماست شد ماست رو محلي سفارش داده بوديم بلند داد مي زنه ميگه اينكه مايعه ماست.... كجاش محلي....؟.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تجربه زنده از ماساژ درماني

ديروز بلاخره موفق شدم برم ماساژ..خيلي باحال بود..يه تجربه جديد.... موقع رفتن ميلاد اومد دنبالم منو برد اونجا... منم يه اشتباهي كردم بهش گفتم استرس دارم اينم تا آخرش منو كشت اينقدر اذيت كرد.. ميگفت الان زانوتو يه جور خم ميكني فكر ميكني شكست...جفت پا ميره تو شكمت...منم كه مرده بودم از خنده... قبل از اينكه برسيم ميلاد بهم ياد آوري كرد كه منشي اونجا خانمي كه مرض خوشحالي داره... حالا يعني چي يعني بيش از اندازه خوشحال... حالا ادامه اذيت كردناي ميلاد در مورد استرس اونجا برگزار شد.. هم زمان هم خانم منشي جدي گرفت هي به من مي گفت آب بخور... چيزي نيست.... بعد از كلي انتظارو اذيت كردن خانم منشي. خلاصه نوبت ما شد كه بريم تو اتاق... با يه موسيقي آروم خانمه شروع كرد ماساژ.. همه چي آروم بود تا اينكه خانمه شروع كرد به زدن حرفاي قشنگ قشنگ... و من داشتم از خنده مي تركيدمو همش داشتم فكر ميكردم اگه يكي تو اين وضيعت بويي چيزي از خودش بده خانم چي كار ميكنه...:آخه خانم خيلي مهربون و خوشحال بود..
ولي جدا از شوخي خوب بود... ولي خانم دستاش زياد زور نداشت.. خوش به حال آقايون كه آقا با دستاي قوي له و لوردشون مي كنه...

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

قرررر قرررر

برادر خانومم پریروز اومده تو اتاق قیافشو عینه این بچه دبستانیا میکنه سوسو میده که :"بابا از مکه واسه من ریش تراش موزر آورده ، واسه تو نیاورده!!!". سن خودشو با بچش ، با عدد پی جمع کنی عدد نپر در میاد، اومده داره من و سوسو میده. منم که میدونین تو بگو بچه بازی، تو بگو غول بازی، تو بگو بی جنبه بازی ، تو بگو هرچی... من اهل کم آوردن نیستم، اونم جلو برادر زنه.

9:30 گفت:"بابا هرچی تو بگی، چیکار کنم دست از سرم برداری؟"

هول و هوش 10 برادر زنه از خرید اومد خونه سلام علیک کرد نشست پیش من خستگی در کنه، پدر زنه هم روبه رو نشسته بود. به پدر زنه یه اشاره کردم و خودم هم یه پرتقال برداشتم پوست بگیرم و خودم و زدم به اون را...

پدر زنه:"از عربستان که داشتیم میومدیم، داشتم وسایل رو جمع می کردم که دیدم از تو ساک صدا میاد، ساک وا کردم دیدم از تو جعبه ریش تراش صدا میاد، ریش تراش در آوردم دیدم قرررررر قررررر میکنه. خوب که دقت کردم دیدم میگه :"قرررررر قرررررر من و بده به مرده قرررررر قرررررر"

برادر زنه رو میبینی، تا حالا پدرشو اینجوری ندیده بود! منم آخرین پر پرتقالم و مزه مزه کردم عینه این سردارایی که پایتخت رو فتح کرده باشن لب و دهنم و پاک کردم باد به قب قب انداختم گفتم :"البته با هم استفاده می کنیم"

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

همه چی سر جاشه

پریشب بعد از این که برای زدن پرده های خوش آمد حاجی های عزیزمون از هیچ جایی حتی سیم برق دریغ نکردیم(کاش عکس میگرفتم تا باور کنین) رفتیم بخوابیم تا صبح زود بریم پیشواز. اونا قرار بود 3 صبح به وقت عربستان پرواز کنن و 7 صبح به وقت ایران بشینن فرودگاه. از اونجایی که همه پرواز های حجاج تا همین دیروز صبح و از همین دیروز صبح به بعد حد اقل با 6 7 ساعت تاخیر انجام شد من گفتم:"ما که همه فردا مرخصی گرفتیم، مامان اینا هم که زود زود بیان 12 ظهره، لا اقل بیان بشینیم دور هم فیلم نگاه کنیم و تا صبح بیدار بمونیم که هم اموراتمون بگذره و هم مرخصیمون هدر نره!
با پیشنهاد من نسبتا موافقت شد. یعنی فیلم نگاه کردیم اما نه تا صبح بلکه تا وسطای فیلم. صبح ساعت هفت و ربع خواهر زنم بدون توجه به مسائل ناموسی با جیغ پرید تو اتاق که پاشین دیر شد. در عرض 3 دقیقه سکوت صبحگاهی خونه شکسته شد و هرکی با یه شلوار در حال پوشیدن و جوراب و بلوز لنگان لنگان از یه اتاق میومد بیرون و بد بختی هم این بود که نمی دونم چرا همه به سمت اتاق من و زنه حرکت می کردند!
تعداد افراد کمیته استقبال زیاد بود ، تا حدی که دوستای برادر زنه هم مونده بودن. من طوری که دارم واسه سرنشینان یه کشتی طوفان زده قبل از غرق شدن سخنرانی می کنم ازشون خواستم آرامش خودشون چند لحظه حفظ کنن و به حرف های من گوش بدن، بعد افزودم:"اولا که هیچ هوا پیمایی از حجاج کمتر از 5 ساعت تاخیر نداشته بعد دقیقا همین حجاج ما سر وقت میرسن؟! بعد هم تازه گیریم حرف خواهر زنم که میگه اونا 4:30 پرواز کردن درست باشه، بازم باید نزدیکای 9 برسن دیگه! پس همه بریم لا لا تا 8 بعد هم در کمال آرامش حرکت می کنیم، خواهر زن گرام هم زنگ بزنه فرودگاه ببینه دقیقا کی میان که علاف نشیم!" تقریبا همه متقاعد شدن و به سمت اتاقاشون رفتن و من هم در حد فاصل سرمای توی اتاق و گرمای زیر پتو خوابم برد، هنوز چشمام گرم نشده بود که یهو خواهر زنه داد زد: "هوا پیما نشست!"
دوباره همون بساط قبلی با این تفاوت که ایندفعه منم جوراب به دست داشتم میدویدم.!!!

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

خبرررر دار.

فردا بعد از یک ماه فراق توفیق وصال یار فراهم آمده (فردا صبح می اید) و مادر زن و پدر زن عظیم شان مردمک چشمم را به قدوم مبارک مزين می نمایند (فردا صبح). لذا بر خود لازم دیدم اندر احوالات این یک ماه که گذشت تورقی نموده و به قلم مقصورم ، لحظاتی منظور نمایم تا شاید از خاطر نرود نبود آن دو پرستوی سفید آزادی که زین پس بودنشان غنیمت شمرم.

اول از همه نهار که هرچه خواهر زن گرام کوشید تا مرا مسموم نماید و از بیخ و بن برکند ، اصرارش را به انکارم مسکوت داشتم.
دوم از همه خواب، که برادر زن گرام کوشید و هرچه کوشیدم از پسش بر نیامدم. در 31 روزی که گذشت جمعا 31 ساعت هم نخوابیدم.
سوم از همه مال، که دنگ ، دنگ ، بابت نفس هم دنگ دادیم.
چهارم از همه کار، که از این پس پدر زنم را "ژان وال ژان" می نامم. خدا بیامرزد پدر تناردیه ها را.
پنجم از همه، عشق، که کاسه کاسه از گلویم دریغ شد (این یکی جملش قشنگ بود واسش مصداقی پیدا نکردم).

و در نهایت... مادرررررر زن و پدررررر زن همایونی وارررررد می شوند. خبرررر دار.

پ.ن: اشخاصی که نام بردم + زنه سنگ تموم گذاشتن. مخصوصا خواهر زنه و زن برادر زنه که وقت و بی وقت به شکم کارد خورده من سرویس دهی می کردن، دیدم اونجوری بنویسم پاچه خواری میشه اینجوری نوشتم که بی چشم و رو گیری بشه حالشو ببرین.

پاي شيري!!!!!

ديروز شوهره گير داد بود به خواهرزاده بيچاره 4 ساله من هي يكي از پاهاشو مي گرفت مي گفت پاتو مي خوام در بيارم ..بعد به مامانش توضيح مي داد كه اينجوري بچه رو ادب مي كنم جلو بزرگتر پاشو دراز نكنه .. اينقدر هي به بچه گفت و يكم هم انجام داد.. كه تا بچه مي شنوه فرار مي كنه... جالبش اينجا بود كه رفتيم يكم خريد كنيم واسه شام بچه رو هم با خودمون برديم كل راه براي بچه توضيح مي داد كه پا مثل دندون شيري ميمونه بايد از جا بكنمش دوباره دربياد واگه خودش بيوفته دوباره در بياد كوتاه و بلند ميشه.... و كلي با زبون چرب و نرمش بچه رو راضي كرد پاشو در بياره.!!!
ولي بچه هم كم زرنگ نبود.... چون هر تاريخي كه شوهره مي گفت اون يه بهانه اي مي آورد...و اينقدر كشش داد تا رسيديم خونه... دوباره روز ازنو روزي از نو... دوباره از شوهره اصرار ار خواهرزاده انكار....

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

استقبال از مامان وبابا

ديشب خونه ما بوديم قرار شد كارايي كه قبل از اومدن مامان اينا بايد انجام بشه رو ليست كنيم قيمت هارو رو محاسبه كنيم دنگ بزاريم كارا انجام بشه.. داداشه كاغذ به دست مي گفت مي نوشت قيمتا رو حساب ميكرد.. هر قيمتي كه مي گفت همه سعي مي كردن يه جوري كمش كنن قيمت ها رو حساب كرديم قبل از اينكه تقسيم به تعدادكنيم شوهره ميگه از اين جا به بعدشو من بلدم... بديم من انجام بدم.. مي پرسيم چطوري؟ ميگه سن افراد هر خانوار رو جمع ميكنيم به همون قسمت هم دنگ ميديم...آخه جمع سن من و شوهره از همه كمتر ميشه..!!!!

پ.ن : در لارج بودن شوهره هيچ شك و شبهي براي كسي نيست.... در حدي كه ديشب به خاطره اينكه در دادن پول عجله نكردم.. كلي دعوام كرد...

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

یک گزارش ویژه از خط مقدم

همکنون که در حال ارسال این پست هستم خونه علی اینا هستیم و طی یک عملیات دهشت انگیز نه به سفره خونه نه به شکم خودمون رحم نکردیم و در کل ترکوندیم. اونقدر خوردیم که تکون نمی تونستیم بخوریم و الانم با کلی تقلا تونستیم خودمون و به اتاق علی برسونیم پست بدیم(البته بدم) چون علی و زنه دارن عکسای دوربین زنه رو که از تولد علی گرفته بود نگاه می کنن.
همین الانم بابای علی داد زد گل. نمی دونم سایپا زد یا استقلال اما در هر صورت از طرف ما با هیچ واکنشی مواجه نشد.
یکم سر حال بیام می خواییم بریم طی یک ضد حال اساسی بابای علی رو خاک پیچ کنیم کانال رو عوض کنیم و بشینیم ایکس باکس بازی کنیم.
برنامه ما فتح قله های عشق و حال به صورت تمامن مفتی در یک مهمانی آخر هفتست که با زحمت ایثار گرانه من و زنه به بعضی اهداف دست یافته و دشمن فرضی رو به عقب روندیم. منتظر گزارشات بعدی نباشید ما با این برنامه ای که واسه امروز داریم دیگه وقت پست دادن نمیشه.
همکارانم از واحد مرکزی خبر به من اشاره می کنن :"بگو "آر اس اس"  سایت رو "اد" کنن تا همیشه به روز باشن و از گوشی موبایل هم بتونن بخونن"(آخه ما 3.000.000 بازدید در روز داریم ترافیک سایت نمی کشه!)

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

ديدگاه جديد در مورد شوهره

ديروز خانمي كه اومده بود كامپيوترهاي شركت رو درست كنه ...آشناي آقاي رئيس بود موقع هاي رفتن من بود كه واسه اون غذا سفارش داد...اونم چي كباب... حالا همون موقع شوهره زنگ زد گفت مياد دنبالم... آقاي رئيس به خانمه ميگه بدو غذاتو بخور وگرنه اين شوهره بياد چيزي واست نميمونه ها.. اونم سريع پرسيد چطور مگه چاق؟ آقاي رييس هم با حسرت فراوان كاش چاق بود و اينقدر مي خورد... بعد از كلي توضيح در باره شوهره گفت... اصلا اين آدم هرچيزي كه هست نيست...
يعني لاغر ولي خيلي مي خوره.. ريش داره ولي .....صورتش معصوم ولي.....

پ.ن: شوهره و آقاي رييس به محض اينكه همديگرو مي بينن عين دوتا بچه تخس فقط با هم كل كل ميكنند يعني به معنا واقعي يكي اين ميگه يكي اون ميگه...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

كشتي كج با يه روز تاخير

ديشب خونه شوهره اينا بوديم...xbox رو هم برده بوديم... بعد از شام مادر شوهره داشت تو آشپزخونه كار مي كرد... كه شوهره و صدرا(برادر شوهره) مادر شوهره رو صدا كردن بيا الان قرار كشتي كج پخش شه اون بيچاره هم تند تند كاراشوانجام داد كه بياد كشتي كج ببينه آخه عاشق كشتي كج..در حدي كه اون موقع ها كه خيلي جو كشتي كج بود نصف شب از خواب پا مي شد كشتي كج ميديد... حالا فكر كن بعد از مدت ها با شوق وذوق اومد...كه نگاه كنه بچه ها بازي رو گذاشتن...از خنده هاي ما فهميد كه يه موضوعي هست... يكم پكر شد ولي وقتي بازي رو ديد كلي حال كرد و با هيجان تشويق مي كرد.....در حدي كه يه جاهايي شوهره رو تشويق مي كرد موقعي كه با من مسابقه ميداد... كه بزن ديگه يالا بزن ....من يه لحظه برگشتم نگاش كردم ببينم در چه وضيعتي كه اينقدر هيجاني شده.؟!!!..فوري گفت ببخشيد...زنه تو شوهره رو بزن.. آها بزن ديگه...:ي.من كه ديگه نزديك بود دسته رو ول كنم پهن شم كف زمين....

پ.ن: ديروز در گيرو دار ويندوز عوض كردن كامپيوترم دور از چشم خانم مهندس پست رو نوشتم ولي نشد پستش كنم....:

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

جایی برای شب نشین ها نیست!

دیشب بعد از اینکه میثم و زنه کلاس اتو کدشون تموم شد (میثم پیش زنه کلاس اتو کد میاد خیر سرش) با میثم زدیم بیرون رفتیم دنبال خواهر بنده و باقی بچه ها که شب شا و بیرون بخوریم. شام رفتیم یه رستوران جدید ، از صندلی اول تا دم محل سفارش از بس اشنا دیدیم یک ربع بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم و نشستیم. اونم چه نشستنی. اون همه آدم کت و کلفت مثله این مرغ منجمد های بسته بندی شده تو یه میز چهار نفری بسته بندی شد بودیم. طوری که علی روبروی من نشسته بود و دستای من رو ظرف غذای علی بود!
حالا خیلی جامون خوبه و اوضاعمون رضایت بخشه طرف غذارم نمیاره! ما هم دیدیم مسالمت آمیز سرش نمیشه شروع کردیم شوخی خرکی رستوران گذاشتیم رو سرمون، مرده هم دید اگه ما زود تر نریم اونه که باید زود تر بره غذامون خارج از نوبت آورد. فکر کردین کار تموم شد !نخیر تازه داستان شروع شد. از بس بهم چسبیدیم هیچکی به غذای هیچکی رحم نمیکنه. ظرف غذا کفش به میز نرسیده همه دستا توشه...

از بس بی حساب خوردیم آخرش کسی یادش نمیومد چی سفارش داده و چی خورده! حالا بعد از این همه ندید بدید بازی و لمبوندن تازه گشنمون شده بود تصمیم گرفتیم بریم ذرت و ژامبون بزنیم ته بندی کنیم. اونم که دلمبوندیم ساعت شده بود 12 شب. هیچکی حس خونه رفتن نداشت (به استثنا من که جرات ابراز نظر نداشتم) رو همین حساب قرار شد شب و بزنیم تو جاده بریم طرف انزلی یا یه جای دیگه، من دیدم اوضاع پسه پیشنهاد دادم بریم خونه یکی از بچه ها دور هم جم بشیم. همین شد که کجا بریم کجا نریم قرار شد چون مامان بابای زنه نیستن و رفتن حج بریم خونه اونا، خلاصه حالا بریم نریم و یه عالمه بگو مگو همه دیدن که اگه مخالافت کنن گزینه بعدی ممکنه خودشون باشن رو همین حساب همه موافقت کردن.

رسیدیم خونه زنه دیدیم خواهر زنه اونجاست و اعصاب خطی خطیشم فضا رو خاکستری کرده. خسته، عصبی و خواب آلود و ما ها رم که میدونی با شخصیت ، آروم و مودب. واسه همینم تصمیم گرفتیم تا ما رو بیرون نکردن خودمون بریم یه جا دیگه. نهایتا بعد از 1 ساعت خیابون گردی و این در اوندر زدن تصمیم گرفتیم بریم خونه بخوابیم و یه شب دیگه باهم باشیم.
البته خیلی جاها بود که مارو میخواستنا ما خودمون دوس نداریم اونجا ها بریم آخه اونجا ها بو میدن. ما خودمونم دوست داشتیم زود بریم خونه!

یه درخواست ساده!

مرده:سلام میثم، خوبی ، میتونی صحبت کنی؟!(با استرس فراوان)

میثم:سلام ، چی شده؟

مرده:میثم اوضاعم خیلی خرابه به دادم برس...

میثم:چی شده؟

مرده:گیر افتادم میثم، بد جور گیر افتادم!

میثم:چی شده ؟ حرف بزن دیگه...(با استرس فراوان تر)

مرده: دو میلیون همین الان داری بهم بدی؟! تا شنبه بهت میرسونم.

میثم: آخه الان 10 شبه! دو میلیون نقد چه جوری جور کنم!!!

مرده:میثم خیلی گیرم یه کاریش بکن...

میثم: ... (ساکت) ...

مرده:میثم... میثم... !!!

میثم: آخه الان چیکار میشه کرد!!!

مرده:یعنی اگه الان دو میلیون پول داشتی بهم می رسوندی؟!!

میثم:خوب معلومه ...

مرده: دو میلیون بخوره تو سرت ، این دسته های XBox تو امشب بهمون قرض بده می خواهیم چهار نفری بازی کنیم تا شنبه بهت میدم.


پ.ن: ایکس باکس ماله داداش میثمه چند بار بهش گفتیم گفت نمیشه ماله داداشمه... این دفعه این حرکت رو زدم و گرفت. جاتون خالی من و زنه و برادر زنه و زنش تا صبح چهار نفری کشتی کج و ماشین بازی کردیم... در حد تیم ملی.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ماساژ درمانی

دیروز میلاد اومد خونمون کارشو انجام بدم . اول کلی نقشه های پرینت شده درست ودرمون گذاشت جلوی من ...بعد یه نقشه با مداد کشیده ساده گذاشت جلوم گفت این کار اصلیم از رو این توضیح بده..!!! اونا نقشه هایی بود که قبلا بهش داده بودم...بعد منو نشونده سر کار.. خودش با شوهره نشسته ماساژ درمانی میکنه کلی راهای درمانی که طی کلاسایی که میره رو داشت رو شوهره امتحان می کرد توضیح می داد... شوهره هم اصلا دوست نداره ولی بر عکس داداشم خیلی دوست داره واسه همین شوهره رفت داداشه رو آورد ....بعد از داداشه نوبت شوهره بود اون می گفت من می ترسم نمی خوام ...اینام به زور قلنجش رو شکوندن...حالا میلاد هم هی تند تند از این دکتر تعریف می کنه.. وهمچنین از خودش که قرار تا چند وقت دیگه دیپلم ماساژ درمانی بگیره....تو این گیرو دار داداشه انگار رفت مطب دکتر کل درد و مرض هاشو توضیح می داد...میلاد هم همه رو می گفت : آره درمان میشه.!!!

پ.ن : این آقا میلاد ما رشته اش عمران واسه همین اومد که من نقشه هاشو درست کنم... و گرنه کارش خیلی هم درسته....

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

خواسته های یک دوست مهندس....

میلاد زنگ زده بهم با استرس فراوان می گه امروز وقت داری یه کاری برام انجام بدی میگم چی کار؟ میگه یه نقشه دارم که فردا باید تحویل بدم تازه یادم اومده ... کلی برام توضیح میده که چی کار باید انجام بده.. بهش می گم شما آقای دقیقه نود هستین؟(چون همیشه کاراشو تا فردا می خواد عجله هم داره) میگه بله خودم هستم خوشبختم.!!!!
بهش میگم باشه رفتم خونه عصری بهت خبر میدم مثلا می خواد تعارف کنه میگه مرسی حالا خیلی هم عجله ندارم ... میگم مگه نگفتی واسه فردا می خوام .!!! می گه آره خوب ولی چی کار کنم دیگه؟ با ماشین برم تو دیوار؟!!!!!

ترس و توهم های زنانه

شوهره از 5 شنبه صبح تا همین الان که دارم می نویسم(تو محل کارش) یه بازی جدید گرفته مرتب داره بازی می کنه... در حدی که 5 شنبه از ساعت 1 شب تا 5 صبح نشسته یه برنامه نوشته که بتونه بازی رو save کنه ....بعد بریزه تو فلش همه جا با خودش بچرخونه ...یعنی همیچین شوهری دارم من... منم به جز مواقع خاص.. دیگه صداش نکردم فقط می خواستم ببینم تا کجا پیش میره.. که دیدم نخیر قضیه خیلی جدی تر از این حرفاست....در حدی که گولم می زد مثلا می خوام برم دستشویی می دیدم بالا نشسته پشت لب تاپم داره بازی می کنه... همه این قضایا موقعی برا من ترسناک میشه که وقتی بعد از یه مدت کوتاه اون موضوع برای شوهره اون قدر بی اهمیت میشه که یادشم نمیاد دیگه....حالا نکنه این بلا سر منم بیاد!!!!:ی

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

عیدتون مبارک

عید همگی مبارک
از اونجایی که من عین بدبخت ها سر کارم(پروژه بانک فقط روزای تعطیل می شه کار کرد) الان خونه هم نیستم که زنگ بزنم به سید های دورو برمون تبریک بگم از همینجا به همه سید ها تبریک میگم....
دیشب شام رفتیم یه رستوران ایتالیایی که جدید باز شده.. فکر می کنم تنها آدمهای غریبه ای که اونجا بودند ما بودیم... چون دومین روز افتتاحش بود و همه دوست و آشنا هاشون اومده بودن رستورانشون که تبریک بگن یه جورایی پاتوق کرده بودن اونجا...شوهره هم که عالم وآدم می شناسه هر کی می رفت می اومد... گیر می داد وای این کی بود چقدر قیافش آشنا بود؟!!! بعد تا آشناهای اونا میومدن با یه لحن تعجب انگیز می گفت : وای اینا همه با هم فامیلند...!!!یه جوری که انگار همه با هم جمع شدن می خوان یه بلایی سر ما بیارن..!!!

پ.ن: از صبح تا الان هیچ کاری نداشتیم تو شرکت... اون پروژه رو هم قرار فردا کار کنند..

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

خود شیرینی به صورت ناخودآگاه....

دیروز تولد رییسمون بود.. صبح کلی برنامه ریزی کردیم که چه جوری سورپرایزش کنیم... و قرار شد وقتی هم که اومد شرکت کسی چیزی نگه همه خیلی عادی بر خورد کنن... خلاصه گذشت تا ساعت 11 اینا بود که سر وکلش پیدا شد قبل از اینکه بیاد تو من داد زدم که همه بشنون که الان چیزی نمیگیم دیگه؟!!!! هنوز حرف من تموم نشده بود اومد تو... همکارم از جاش به صورت کامل بلند شد و با کلی عشوه و ناز گفت تولدتون مبارک .... چقدر خوشتیپ شدین امروز... اینقدر قیافه من جالب بود که رییسمون خنده اش گرفت رفت تو اتاقش.... خود خانم همکار هم با خجالت تمام فقط می خندید و میگفت واقعا نمی دونم چرا این کار رو کردم...؟

پ.ن : آخه بیچاره اصلا آدم پاچه خواری هم نیست بگیم واسه خودشیرینی این کار رو کرد.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

تولد اسکندر مقدونی با استقبال فراوان از نهار مواجه شد

امروز رفته بودم تا هشتپر که زنه موقع برگشت زنگ زد گفت امروز تولد رییس شرکتمونه، بیا میخواد بهمون نهار بده. هرچیم ازش پرسیدم که مطمئنی منم دعوتم،گفت آره،که البته بعدا خود رییس  شرکتشون گفت قبل از اینکه من دعوتت کنم خانومت  بهت زنگ زده بود، یعنی درسته دعوت شدم اما با دعوت نرفتم! بگذریم. وقتی خودم و رسوندم رستوران فکر کردم نهایت پنج شش نفر دعوتیم، که دیدم هرکی از اونجا رد میشه داره میاد تولد رئیس شرکت زنه. خلاصه رفتیم و اونجا من یکی از دوستای اهل تقوامو دیدم، این رئیس شرکت زنه هم نصفه حقوقشو ار بی بی سی و صدا آمریکا میگیره. شروع کرد به متلک پروندن به من، منم که اومده بودم نهار بخورم نه میزه گرد سیاسی هرچی گفت ، گفتم بله حق با شماست ...
خلاصه نهار پلوکباب سلطانی رو زدم وقتی داشتم با زیتون پرورده ، مغز گردو مزه دهنمو عوض میکردم زدم به برجک رئیس شرکت خانوم ، هر دو تا تیر یه خمپاره هم ول میدادم، خلاصه کار به جایی رسید که از فرط هرس داشت با قاشق دندونه های چنگالش و خم میکرد، زنه هم هی میزد بهم که مثلا تموم کن دیگه. منم که میشناسین، بد لج...
الانم اومدیم نهار خونه دیدیم مامانم نهار منتظرمونه... داریم شکنجه وار بشقاب نهار و کثیف میکنیم تا بخاطر دو نهار در یک روز مکافات نشیم...

یکی من - یکی تو

قبول، من حواس پرت، من گیج، من همه چی. اما یه خصوصیت خوبی که تو من هست اصلا اهل تلافی کردن و این جور بچه بازی در آوردنا نیستم. زنه هم اصلا آدمی نیست که تا حالا به عمرش پیاز نخورده باشه و از هر ده تا غذا به نه تاش آلرژی داشته باشه. اصلا هم اهله فضولی و سرک کشیدن تو زندگی این و اون نیست. هیچم اهله حساب کتاب و دو دو تا چهار تا نیست ( این آخری رو خساست بشمارین تا جزو خصیصه ها منفیش حساب بشه). آره ... گیج و هواس پرتم خودشه.

پ.ن: ببخشید که ایرادای که ازش گفتم چرت و بیخود بودن. همینارم با کلی فکر کردن پیداشون کردم.

حواس پرتی تا چه حد؟

دیشب خونه شوهره اینا بودیم و منتظر بودیم من و تو حذفی ها رواعلام کنه و تحت تاثیر بازی کشتی کج x- boxداشتیم واقعا کشتی می گرفتیم که یهو شوهره تصمیم گرفت بشینه پشته لب تاپش یه کاری انجام بده منم همزمان عینک رو از رو چشمش برداشتم گفتم بده برات تمیزش کنم... رفتم که دستمالشو بردارم... یهو شوهره گفت : زنه دوباره باید بریم چشم پزشکی!!! من چرا؟ اخه چشمم خیلی ضعیف شده دیگه با عینکم خیلی ضعیف میبینم؟ حالا من با تعجب تمام بهش میگم تو که عینکت پیش منه؟ یهو شوهره در کمال ناباوری خیلی جدی دستشو برد نزدیک صورتش که ببینه عینکش هست یا نه؟ فکر کن اصلا متوجه نشده بود که من عینک رو از رو صورتش برداشتم!!!!

پ .ن شوهره عزیزم اصلا هم حواسش پرت نیست....

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

مرور اتفاقات این چند روز تقدیمی به شوهره

من تمام اتفاقات این تعطیلات رو گذاشتم شوهره بنویسه چون بعضی وقتا دوست دارم از زبون اون بشنوم.... حالا که ننوشته خودم می نویسم :
خرید
چهار شنبه رو خونه شوهره اینا بودیم...غروب هم با صدرا (که با گرفتن قاتل پرهام دوباره دپرس شده ) مشغول خرید بودیم و شوهره که از گشتن تو خیابون به بهانه خرید بدش میاد پا به پا با ما اومد ... و کلی همکاری هم کرد !!! بعدش هم با داداشه اینا رفتیم واسه میثم کادو بخریم...اینقدر در مورد سلیقه میثم وخودش تو مغازه ها گفتیم که فکر کنم دیگه همشون بشناسنش...آخرش هم نخریدیم بعد از شام هم میثم وعلی و جابر اومدن خونه ما دور هم باشیم... اینقدر شوهره سلیقه میثم رو خیلی خاص و عجیب غریب توصیف کرده بود که زن داداشه تا میثم دید پرسید الان این چیزی که پوشیدی خیلی قشنگه؟!!!
تولد میثم
5شنبه : غروب رفتیم تولد میثم .... شوهره عزیزم هم با این که از صبح تا ساعت 6 سر کاربود ولی اونجا به مثابه یک گوله انرژی بود...این قدر کارای زشت ولی خنده کار کرد که واقعا در توان من نیست بنویسم .. اگه دوست دارین از خودش بخواین براتون تعریف کنه..(مخصوصا قسمت بطری بازی )
ولازم همینجا از میثم عزیز به خاطر پذیرایی عالی و مهمونی خوبش تشکر کنم....
دانشمند کوچولو
جمعه:ناهار خونه شوهره اینا بودیم بعد از ناهار تند تند همه رو خبر کرده که دانشمند کوچولو می خواد آزمایش علمی انجام بده آزمایش هم از این قرار بود که توسط موبایل فویل رو آتیش بزنیم... همه کار رو انجام دادیم نشد... این وسط هم هی مادر شوهره می گفت که الکی الکل سفید رو تموم کردین... بچه ها هم نقشه ریختن که مادر شوهره رو بفرستن تو انباری بعد با فندک فویل رو آتیش بزنن... وای مادر شوهره بر گشت حالا با تعجب می گه حالا ببینین این موبایل با جون آدمیزاد چی کار میکنه؟!!!
(نگران نباشین آخرش من به مادر شوهره گفتم که بچه ها اذیتش کردن... ولی بچه ها فکر می کردند من پاچه خواری کردم ولی دلیل اصلیش این بود که بتونیم از اون به بعد با موبایل صحبت کنیم....!!!!!

یک بام و دو هوا

دیشب با دوستامون شام رفتیم یکی از رستوران ایتالیایی هایی که من دوست ندارم...ولی شوهره و پوریا عاشقشن.... یعنی بقیه مون فقط به خاطر فردین بازی رفتیم(چون پوریا پیشنهاد کرده بود)در حدی که من فقط سالاد خوردم.. ولی آخرش به این نتیجه رسیدیم که من بهترین کارو کردم....آخه پیتزاهاش خیلی بد مزه بود پاستا هم که من اصلا دوست ندارم..میلاد اولین بار بود میومد اینجا... منو رو که دید اون اسما رو عجیب غریب می خوند... بعد یه اسم عجیب غریب ایتالیایی می گفت که مثلا گارسون رو صدا کنه... وخیلی تصادفی همون موقع گارسون هم میومد...بلاخره غذا رو سفارش دادند سه نفری که واسه هر کدومشون 1 پیتزا کم بود 3تایی 2 تا پیتزا سفارش دادند اونم اینقدر بد مزه بود که هی به هم تعارف می کردند... پیتزا رو که به زور خوردند شاهین اومد باواریا سیب که سفارش داده بود بخوره یه قلپ خورد با خوشحالی گفت خدا رو شکر این خوشمزست... همشم نگران بود چرا به مامانش گفته شام نمیاد خونه براش شام نزارن...!!! میثم هم که هی سعی میکرد باهمون پیتزا به خودش خوش بگزرونه... حالا اون ور ماجرا شوهره و پوریا با لذت فراوان داشتن پاستا هاشون رو می خوردن و هی تعارف می کردن .تازه با هم share هم می کردند... انگار نه انگار که ما ها این ور داریم از بدمزه گی غذا وگشنگی تو دلمون به زمین و زمان بد وبیراه میگیم!!!

وقتی کسی پست نمی دهد

الان چهار ماه و ده روز از عقدمون و دو سه ماه از تاسیس بلاگمون میگذره و کم کم وبلاگ نویسیمون داره کم رنگ میشه! ماهگرد برگزار نمیشه و سر چیزای بیخود جر و بحثی نمیشه.البته این آخریش خوبه اما باز یه تغییره که شاید با توجه به اصل موضوع نگران کننده باشه.
اصلا این ایده وبلاگ نویسی از اولشم واسه همین بود. واسه این بود که اصل قضیه یادمون نره. که بنویسیم و اگه نتونستیم سر چیزایی که نوشتیم واستیم لااقل هر از گاهی کنار نوشته هامون سر خودمون واستیم.
من و زنه نه دعوا کردیم نه قهر و نه هیچ چیز دیگه، حتی تازگی دهن به دهنم نیومدیم، الکی نگران نشین. حتی دپرس هم نیستیم، خدا رو شکر عینه فیلمای هالیوودی صبح میزنیم از خونه بیرون اکشن ، اکشن ، بیزی و بیزنس خسته میام خونه با هم نهار شاد و خندون و خسته میزنیم گاهی یه چرت میخوابیم و اگه واسه بعد از ظهر برنامه ای نداشته باشیم یه سره یه عالمه گزینه مهمونی ، دور همی و خرید و کارای بیرون داریم که اصلا وقت دپرس شدن نداریم. اصلا از بس بعضی اوقات همه چی خوب میگذره خسته میشیم دیگه نمی دونیم چیکار کنیم دپ میشیم (به جز دپرشن های گاه و بی گاه زنه که خودشم دلیلشو نمیدونه). اما خوب آدم یادش میره... خیلی زودم یادش میره و عادت میکنه. و قبل از هر چیز به فراموش کردن عادت میکن. به کار، نگاه های سرد، سکوت ها من واسه این روزای خوب دلواپسم، واسه همینم امروز با دل نگرانی نوشتم:
"یادم باشه وقتی کسی پست نمیده، ایرادی نداره اما نگرانی داره"

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

زجر کش کردن توسط کباب

1شنبه شب بود... که بابچه هارفتیم ازاین رستوران کثیفا که فقط ظاهرش قدیمی وداغون... ولی هم غذاش عالیه هم قیمتاش گرون..شوهره کباب لوبیا خورده و من ومیثم وعلی کباب...علی همون یه خرس گنده 3 سیخ کباب سفارش داد ولی فکر نکنم یکیشم درست حسابی خورده باشه چون به محض اینکه غذاشو آوردن من که از 2 مدلش (کوبیده وجوجه برداشتم) میثم هم یه سیخ از کباب اونو اشتباهی خورد !!!! مشغول خوردن بودیم که شوهره یهو مخلفات جلو بچه ها روبر داشت(چون مخلفات خودمون تموم شده بود.) ما هم فکر کردیم می خواد بخوره دیگه نگو می خواسته عکس بندازه واسه سعید یکی از دوستای عزیزمون که یه چند وقتی رفته استرالیا و عاشق کباب ولوبیا اینجا بوده....و همومون خوشحال شدیم از این ایدش ولی الان که دارم به اون عکس نگاه می کنمو ودهن داره آب میافته اینقدر که اشتها بر انگیزه... به نیت واقعی شوهره مبنی بر زجر کش کردن سعید بیچاره پی میبرم....

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

وقتی همه خواب بودند!

این شبه جمعه که گذشت دوستای برادر خانومم خونشون دعوت بودن، ما هم که دعوت معوت سرمون میشه، سر قفلی رو خونه ایم مارو باید بندازن بیرون. اول از همه یکیشون که صداش میکردن آقای وکیل اومد، نه اینکه وکیل نباشه و مسخرش کنن، نه، اتفاقا همین که وکیل بود خیلی مسخره بود!(پسر خیلی ماهی بودا). تا اومد عینه کسی که سرشو کرده باشن زیر آب ،باد به قب قب انداخته بود و زور میزد جلوی من کلاسشو رو حفظ کنه (همین الان میخواستم بنویسم حفظ یادم نمیومد حفس بود یا حفص بود یا حفز، فقط اوضاع خراب من و داشته باشین تورو خدا) و مهم تر از همه از زنه حساب میبرد که کاری نکنه که بعد زنه دعواش کنه چرا آبرو من و جلو مرده بردی. بعد از نیم ساعت تریپ با کلاسی و بحث های داغ سیاسی از صندوق رای تا پلمپ نیرو گاه بوشهر دیدم این بنده خدا داره نفس کم میاره زدم بهش گفتم پای ی یه دست پی ای اس بزنیم! یهو چشاش برق زد و از شادی فقط کم مونده بود اشک بریزه، مثله برق از جاش پرید گفت :"بابا اینم که از خودمونه!" خلاصه ما تازه درگیر هضم کردن این موجود هضم نشدنی بودیم و داشتیم بازی میکردیم که در خونه باز شد و یه موجود دو سه متری اومد تو خونه و قبل از هر سلام علیکی پرید وسط ما که "منم بازی" ...

صداش میکردن کامی، اما نا کامبیز بود نه کامیار بود، حتی کامران هم نبود ، فکر کنم اسمش هومن بود! نمیشه نوشتش باید دیدش. من خودم ته نا میزونم، من جلوی اون پریزیدنت اوباما بودم. زنم داشت اما زنه اونم مثله زنه من فهمیده بود این بیماری درمان نداره تنها راهش حفظ آرامشه، فقط خیلی خوشحال شدم که بچه نداشت چون این یعنی هنوز امید به از بین رفتن نسل اینگونه موجودات(مثله خودم) هست. اومدیم مافیا بازی کنیم (ساعت 8 شب نیستا ساعت 2 صبحه) بعد از اینکه من پیر شدم تا بازی رو توضیح بدم گفتم بخوابین(من خدای بازی بودم - البته قابل توجه کسایی که این بازی رو بلدن) گفتم مافیا پاشه، دیدیم هیچکس تکون نمیخوره! گفتم مافیا پاشه! دیدیم باز هیچکی تکون نمیخوره خلاصه کار به جایی رسید که من دونه دونه تکونشون میدادم که یهو دیدم صدای خور پف میاد! خودم رو کشتم تا مافیا رو پیدا کردم تا گفتم مافیا پاشه دیدم همه چشماشونو باز کردن! اینا تا ساعت 3 صبح من رو کشتن تا تونستیم به روز اول بازی برسیم تازه اون موقع گفتن ما قبلا هم این بازی رو تا این قسمت بازی کرده بودیم اما هیچوقت از این جلو تر نرفتیم! البته اون شبم نرفتیم!

بعد نوبت پانتومیم شد ، اول از مورچه، مارمولک و اینجور چیزا شروع شد بعد رفت سمت اعضای بدن و کم کم به جاهایی رسید که اگه بگم سایتمون فیلتر میشه ، فقط همینو بگم که من و کامی خیلی خیلی خیلی خیلی بی ادبیم!

ساعت 5 صبح خانوما رفتن خواب و چهارتا شتر (من، برادر خانومه، آقای وکیل،کامی) انگار از کلوپ دستگاه کرایه کرده باشی دو به دو داریم فوتبال بازی میکنیم. تصمیم گرفتیم بسته بزنیم سره اینکه بازنده صبح حلیم بخره. من و کامی شدیم یه تیم -برادر خانومه و آقای وکیل شدن یه تیم. بازی هم گذاشتیم رفت و برگشت هر بازی نیم ساعت. خوب قاعدتا باید حد اکثر تا ساعت6 تکلیف بازی ها مشخص بشه و بازنده معلوم بشه. آدمای به این گندگی از بس جر زدیم و دبه کردیم ساعت 8، 9 صبح شد هنوز داشتیم سره حلیم بازی میکردیم. آخرشم کوفته کله هم نخوردیم چه برسه هلیم...
تمام این شب به یاد ماندنی وقتی اتفاق افتاد که همه خواب بودند.

راز نگهداری یا خبر چینی؟!!!

5 شنبه منو خواهرمو و زن داداشهو پسر داییم رفتیم بیرون خواهره می خواست لباسی و که خریده بود عوض کنه فکر کن عین ارازل و اوباش همه با هم می رفتیم تو مغازه های مختلف رفتیم تو یه عطر فروشی که دو طرف مغازه رو عطر تستر گذاشته بود به محض اینکه رفتیم تو آقا خوشحال شد که وای چقدر مشتری ما هم ذوق زده شده بودیم همه عطراشو تست کردیم ولی آخرش انداختن گردن من ...یه دونه عطر خریدم آبرومون نره...موقع برگشتم خیلی گشنمون بود هی حرف یه ساندویچی رو میزدیم.. ولی دیگه نرفتیم و برگشتیم خونه... همزمان با ای اتفاق ها شوهره و داداشه هم رفته بودن بیرون که یه کاری انجام بدن... اونا یکم زودتر از ما رسیدن خونه... به محض این که وارد خونه شدیم من رفتم پیش شوهره که داشت پلی استیشن بازی میکرد.. عین این بچه ها که یه کار بدی کردن واز چشاشون معلومه... بربر نگام کرد... منم که می دونم اینجور موقع ها یه کاری کرده گفتم چیه؟ چی شد؟ که یهو داد زد ما اصلا بیرون چیزی نخوردیم... هی حالا بهش می گم بگو کجا رفتین؟ نمیگه...هی من اصرار می کنم اون میگه نه ما قول دادیم نگیم.....اینقدر جیغ و داد زدیم که داداشه اومد گفت :رفتن بیرون دوتایی ساندویچ مفصل خوردن اونم دقیقا همونجایی که ما تو ماشین در موردش حرف می زدیم ....حالا بعد از گفتن داداشه شوهره هی دقیقه به دقیقه بهش میگفت خبر چین... دیدی نتونستی حرف تو دهنت نگه داری ..دیدی لو دادی...!!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

قرارهای دقیق و حساب شده

دیشب قرار بود بعد از دیدن یه قسمت از سریال فرینج با شوهره بشینیم فیلمی رو ببینیم که قرار بود امروز در موردش مقاله بنویسه تا خوابش نبره... بعد از دیدن فرینج زن داداشه به علت اینکه پاشو جراحی کرده بود خیلی خونسرد پاشد رفت که بخوابه... بعد اون داداشه رفت گفت زن داداشه پاش درد می کنه نمی تونه بچه رو بزاره رو پاش بخوابونه من برم بچه خوابید میام... (خوابش برد دیگه نیومد)منم رفتم بالش پتو آوردم تو حال یه 5 دقیقه گذشت به شوهره گفتم من همینجا می خوابم تو تنها نباشی حالا من هر وقت می خوام بخوابم نیم ساعت طول می کشه ها ولی دیشب اینقدر خسته بود سر گذاشتم خوابیدم... خلاصه شوهره موند و حوضش ...صبح داداشه داشت ما رو می رسوند سر کار با اعتماد به نفس کامل میگه مگه قرار نبود همه با هم فیلمو ببینیم چرا تنها دیدی ؟ چرا منو از خواب بیدار نکردی!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ماهگرد چهارم

امروز 19 آبان چهارمین ماهگرد عقدمون... چقدر زود گذشت....
مثلا قرار بود ما هر ماه ماهگرد داشته باشیم با کلی تشکیلات.... ولی از اونجایی که همیشه استعداد هست امکانات نیست مراسم رو به همینجا انتقال میدم... واز همینجا به شوهره عزیزم تبریک می گم... و به خاطر خاطرات خوبی که تو این چند ماه برام رقم زده ازش تشکر میکنم....
پ.ن: شما هم یه تبریک بگین بد نیستا بی معرفتا!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

در جواب به چارلی چاپلین و در رد نظریه انیشتن

صبح داشتم میومدم بیرون از خونه بیرون یه صد تومن پول نقد میخواستم همون اول صبحی برم بدم جایی، زنه رو از خواب بیدار کردم که بهم پول بده... بعد از اینکه ده دقیقه ، یک ربع سعی کرد من رو منصرف کنه گفت:"برو اون جعبه سیاه از طبقه سوم کمد بیار"، رفتم آوردم. در جعبه رو وا کرد از توش یه جعبه دیگه در آورد گرفت جلو صورتش یواشکی با انگشتش توش یه چیزایی جا به جا کرد بعد یه چشمی توش نگاه کرد و مطمئن شد، بعد زل زد تو چشمام گفت:"این اولین و آخرین باره ها!!!، دیگه تو پیش من پولی نداری" بعد عینه این تردستا یه بسته هزاری در آورد بهم داد!

خوب هرچی فکر کردم دیدم زنه نه تنها حساب بانکی داره بلکه ترجیح میده خرید هاشم الکترونیکی انجام بده پس، مطمئنا احتمال اینکه هنوز به نظام بانکی کشور و سیستم پس انداز آشنا نشده باشه خیلی دور از ذهنه!!! واسه همین تنها احتمالی که به ذهنم رسید اینه که تحت تاثیر "فرینج*" تصمیم گرفته که به گذشته سفر کنه.
امروز تو فکر افتادم مثله این مادر بزرگای سه هزار ساله یه صندوقچه براش بخرم یکی از اون قفل برنجیای ده کیلویی با کلیدای فولادی سیاه هم روش بذارم تا این خانم مهندس ما سفر در زمان خودش رو تکمیل کنه. هنوز وقت نکردم راجب به کارش تحلیل درست و حسابی بکنم و وقت صحبت با همدیگه رو هم پیدا نکردیم، اما فکر می کنم این کارش جوابیه به مسافر زمان چارلی چاپلین** و در رد نظریه انیشتن***.

پ.ن*فرینج یه مجموعه داستانی تلویزیونی  در مورد علوم غریبه هست، که از کانال فاکس و با یک روز تاخیر تلویزیون خونه برارد خانومم اینا با زیر نویس فارسی پخش میشه
پ.پ.ن**مسافر زمان چارلی چاپلین یه خانومه تو یکی از فیلمای چارلی چاپلین که به نظر میرسه داره با یه تلفن همراه صحبت میکنه. واسه تنویر افکار عمومی لینک یوتیوپش رو در پست قبل گذاشتم.
پ.پ.پ.ن***نظریه سفر در زمان انیشتن میگه اگه انسان از سرعت نور عبور کنه میتونه خودش رو در آینده ملاقات کنه اما سفر به گذشته هیچ راهی نداره، که البته زنه انگار داره یه راهایی پیدا می کنه!!!

مسافر زمان در فیلم چارلی چاپلین

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

ماموریت غیر ممکن: پرواز با اتوبوس

دیروز یکی از روزای فوق العاده، فوق العاده شلوغ کاری من بود و تقریبا سه چهار تا جلسه غیر قابل حذف داشتم. از اونجایی که همه چی من با همه چی من درست در میاد همین دیروز هم روز حرکت مادر زنه و پدر زنه یکی دو دونه من به مراسم پر فیض حج بیت الله الحرام بود. اونا حدود ساعت 12:30 پرواز داشتن و من با اون همه کار طوری برنامه ریزی کرده بودم که همون حدود برسم فرودگاه و با هاشون خدا حافظی کنم. حالا فکر کنید وسط جلسه زنه می زنگه میگه ساعت 10:30 از روبروی مسجد امام رضا(ع) حرکته!!! من ساعتمو نگاه می کنم: "ساعت 10:23، فاصله من هم تا اونجا حد اقل نیم ساعته. حالا بماند که من همینجوریشم حد اقل یکی دو ساعت دیگه کار دارم و رو تاخیر پرواز حساب باز کردم! خلاصه دیگه اصلا به این فکر نکردم که مگه مسجد باند فرودگاه داره که از اونجا میرن عربستان! یا اصلا با هواپیما میخوان برن یا اتوبوس!!! تصمیم گرفتم دیگه نه به ساعت نگاه کنم نه به چیزی فکر کنم فقط حرکت کنم... نشون به اون نشون که تو اون شلوغی من وقتی خودم رو رسوندم که از وسط جمعیت جلوی در اتوبوس باهاشون خدا حافظی کردم. یعنی یه عمر زخم زبون از بیخ گوشم رد شد!

پ.ن: چون خیلی شلوغ میشه دیگه فرودگاه اجازه ورود همراهان رو نمیدن و قبلش یه جای دیگه سوار اتوبوس میکنن بدرقه میکنن و میبرن. حج همه حاجیا قبول باشه و خدا ایشاالله نصیب آرزومنداش بکنه.

عروسی پسر خاله و نهنگ داستان حضرت یونس

یکی از نقاط قوت فامیل ما (مرده) ارتباط تنگا تنگ اعضای خانواده ها با همدیگست، طوری که خودم به شخصی بعضی وقتا نمی تونم اسم دایی ها و خاله هام رو به خاطر بیارم چه برسه به اینکه تصمیم بگیرم بهشون سر بزنم. 8 تا پسر خاله پسر دایی (همین الان با انگشتام شمردم) و 8 تا دختر خاله دختر دایی (البته فکر کنم) هستیم که سال تا سال همدیگرو نمیبینیم!


حالا فکر کنید عروسی پسر خالمه ، من اگه همینجوری شانسی سرمو مینداختم میرفتم تو یه جا عروسی بیشتر آدم میشناختم و تحویلم می گرفتن تا عروسی پسر خالم، از یه طرف یه عالمه از فامیلا نیستن از طرف دیگه اونایی هم که هستن با هم رو دروایسی و تعارف دارن! فکر کنین من تو این جمع تنگا تنگ خانوادگی بیشتر از همه با یه خانم که 1 سال پیش یک بار تو تهیه یک فیلم مستند یک روز باهاشون همکاری کردم و یک آقا که 7 سال پیش دو بار همدیگرو دیدیم گرم بودم. یه نهنگ بیاد مثله حضرت یونس(ع) ما رو قورت بده ، هم ما ها رو یکم با هم تنها نگه داره هم جامعه رو از شر ما نجات بده...

تصاعد هندسی برای یک سالگرد ازدواج

یک سالگرد ازدواج - دو زوج جوان - چهارخانواده

نه ، اشتباه نکنین، مطلب راجب به تصاعد هندسی و ارتباط اون با نهاد خانواده نیست. مطلب راجب به سالگرد ازدواج برادر زن و زن برادر زن عزیز تر از جانمه که اینه این فیلم های دهه 60 برگزار شد. بدون موزیک متن، کم دیالوگ، صحنه شلوغ و داستان پیچیده. کارکتر های داستان هم برادر زنه و زن برادر زنه و من و زنه و خواهر زنه و شوهرش و پدر زنه و مادر زنه بودن + کوچولوی برادر زنه و نسبتا کوچولوی خواهر زنه.

تا پای کادو معلوم نبود کادوی ما به این دو تا نو گل دیر شکفته چی بود، کا دو رو دادیم بازم نفهمیدیم، الان ازشون می پرسیم جواب سر بالا میدن، خودمون تا جایی که یادمونه و تا دقیقه نود هی در موردش بحث کردیم، علی رقم تاکید دیگران بر دادن کادو ....وجه نقد تو پاکت گذاشتیم دادیم ، اما اونا یه جوری با ما رفتار میکنن که انگار نه انگار ما اون همه پول از گلوی خودمون کشیدیم بیرون ریختیم تو جیبشون... برادر خانومم طوری در مورد کادوی ما صحبت می کنه که انگار ما کاغذ کادو ، کادو دادیم!!!!!

گنه کرد در بلخ آهنگری، شما چرا وبلاگ ما رو نمی خونید؟!

الان چند روزه ، چند تا از وبلاگ های معروف که ما دو تا رو لینک کردن پست نمی دن و بازدیدشون کم شده و به همون نسبت ما هم پست نمیدیم و بازدیدمون کم شده. زنه میگه این واسه این نیست که ما پست نمیدیم چون قبلا ما چه پست میدادیم چه نمیدادیم یه بازدید حد اقلی رو داشتیم، اما الان چه پست بدیم چه پست ندیم اگه اون وبلاگ معروفا پست ندن ما کماکان بازدیدمون کم میمونه... از بس این زنه به آدم اعتماد به نفس میده ، بعضی اوقات تا پای هاراگیری میرم و بر میگردم...

مامان وبابا و سفر حج

دیروز صبح بابا ومامان پرواز داشتن به سمت مکه ... صبح همه مرخصی بودن به جزء من وشوهره... ساعت نزدیک 10:30 بود ... داداشه اومد دنبالم که بریم برای پیشوازشون.... قرار بود شوهره رو هم سر راه سوار کنن که شوهره جلسه بود گفت شما برین من خودم می یام....خلاصه ما رفتیم تا شوهره بیاد همش گریه خداحافظی و اشک و اینا بود... دیگه مامان اینا داشتن سوار اتوبوس میشدن که برن سمت فرودگاه که شوهره خودشو رسوند... به محض اینکه اومد شروع کرد به اذیت کردن ما که داشتیم گریه می کردیم....در حدی که که با داداشه نقشه کشیدن که از این به بعد هر وقت خواستن پلی استیشن بازی کنن ما نذاشتیم بگن مامان و بابا ما گریه کنیم حواسمون پرت شه... اونا بتونن راحت بازی کنن... اینا همینجوری داشتن اذیتمون می کردن که یهو شوهره یکی از دوستاش که پزشک رو دید که تو اتوبوس وایساده داره به بقیه کمک می کنه که فهمیدیم پزشک کاروان.... یه دور شوهر رفت شفارش مامان اینا رو کرد یه دور من گفتم .. یه دور هم که می خواست از پشت شیشه به بابا بگه که این یارو دوستش... حالا بابا بور نمیکرد داداشه می گفت بابا باور نمکنه بور ببین این آقا واقعا دکتره؟!!!!بعد از کلی خداحافظی اتوبوس راه افتاد ما هم پشت سرش به سمت فرودگاه فکر کن اتوبوس به اون گندگی تو لاین سبقت راه نمی داد که ما از کنارش رد شیم مامان اینا رو ببینیم براشون دست تکون بدیم ولی بعد از کلی ژانگولر بازی هی سبقت از راست هی از چپ دیگه کل اتویوس برا ما دست تکون می دادن... تا اینکه اتوبوس وایساد ما رفتیم پایین که آخرین خداحافظی رو بکنیم ... که آقای دکتر زنگ زد به شوهره که یعنی تو اینقدر پدرزن و مادر زنتو دوست داری؟!!!!
پ.ن: از وقتی که سوار ماشین شدیم و هی می خواستیم به زور برای مامان اینا دست تکون بدیم شوهره هی می گفت زشته!!! نکنین!!! آبرومونو بردین....

تومان44=جرم گیری -کتری وقوری

روز شنبه که ما از این دکتر به اون دکتر بودیم داداشه و زنش داشتن واسه خودشون دور دور می کردن ... خوش می گذروندن هی هم به ما زنگ می زدند که کجایین ما بیایم دنبالتون...خلاصه بعد از کلی از این مطب به اون مطب رفتن کارمون تموم شد و به محض اینکه سوار ماشین داداشه شدیم داداشه با عصبانیت گفت یعنی چی تا الان کجا بودین؟ ما هم با تعجب گفتیم : خوب مطب دکتر چطور مگه؟ چی شده؟ اون در جواب گفت :چون شما دیر کردین ما رفتیم تو یه مغازه کتری قوری خریدیم 94 تومن.... پول منو بدین... شوهره هم در جواب گفت ما دندون جرم گیری کردیم 50 تومن. پولشو بدین....... داداشه عصبانیتش فرو کش می کنه و میگه : ااا یعنی من 44 تومن دادم....؟!!!

از رادیولوژی تا خواستگاری

بعد از دکترپوست من نوبت دکتر شوهره بود اون می خواست بره دندون پزشکی.. بعد از ویزیت فرستادمون رادیولوژی که از دندون های شوهره عکس بندازیم ...و باید اونجا نزدیک 2 ساعت منتظر می موندیم... اول خیلی با شخصیت بودیم جفتمون خیلی آىوم بدون هیچ کاری نشسته بودیم وحرفم نمیزدیم ... یه ذره که گذشت حوصلمون سر رفت من مشغول فضولی تو ورق امتحانی های خانم معلمی که کنارم نشسته بود شدم ولی اونم خیلی جاب نبود برام شوهره عزیزم هم اومد با موبایل یه پست جدید بنویسه.. تا وارد بلاگر شد موبایل شارژش تموم شد....دوباره ساکت شدیم ولی طولی نکشید که حوصله مون دوباره سر رفت این دفعه شروع کردیم به نخودچی خورون دو تا عروسی که روزای قبل رفته بودیم که صدای خنده شوخی هامون کم کم بلند شد.... همینجوری که داشتیم خنده شوخی می کردیم یه دختر خانومی با مامانش اومد تو که شبیه یکس از دوستامون بود و این موضوع رو شوهره به من نشون داد... حالا جفتمون ذل زدیم به دختر هی تجزیه تحلیل می کنیم .. که شبیه هست یا نه...دختره هم هی آینه در می آورد خودشو نگاه می کرد هی شالشو درست می کرد ..هی با مامانش نگاه مون می کردن... حرف میزدن و از اونجایی که منو شوهره شبیه هم هستیم دختره فکر کرده بود ما خواهر برادریم و من می خوام برا داداشم ، زنی ،دوست دختری پیدا کنم .....

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

و خدایی که در این نزدیکیست

روزشنبه کلا تو مطب دکتر های مختلف گذشت. ...بعداز کار و ناهار خودم تنهایی رفتم دکتر پوست و اونجا نزدیک 2.30 دقیقه منتظر بودم... واسه خودم تو حال وهوای خودم بودم و داشتم فکر می کردم که چه جالب این همه آدم غریبه اینجا نشسته هر کی تو حال و هوای خودشه ..و کسی هم با کسی آشنا نیست تا این فکر از ذهنم گذشت خانومی که کنارم نشسته بود با یه خانوم تازه وارد شروع به احوال پرسی کرد و در همون چند ساعت انتظار چند نفر آشنا در اومدن با هم یکی هم خود من که یکی از همسایه هامونو دیدم... میبینین خدا چه قدر نزدیکمون و ما حواسمون نیست.... گاهی کافی فقط یه چیزی رو خالصانه بخوای تا در جا خدا حضورشو بهت ثابت کنه....


اعلامیه

دوستان عزیز من خیلی خیلی بیزی هستم از شوهره خواستم که براتون یه پست خفن بنویسه......
با تشکر از حامیان جوان وبلاگ ما دوتا

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

تند - زود - سریع

زنه زنگ زده دستور داده که امروز هر جور شد، چه اتفاقی بیفته چه نیفته، چه وقت داشته باشی چه نداشته باشی، چه اینترنت وصل باشه چه نباشه، حتی اگه بلاگر رو بکل تعطیل کرده باشن باید یه پست بزاری بعد بیایی خونه. منم چون وقت زیاد داشتم گذاشتم کارام و بکنم تا آخره وقت یه پست سفارشی بزارم. اما الان برادر زنه زنگ زده گفته میاد دنبالم منم 2 دقیقه بیشتر وقت ندارم که همین حالا دو دقیقه تموم شد. اومد . خدا حافظ همگی. اینم پست

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

وبلاگ و رویدادیه

پاره ای از اراذل شکواییه تنظیم کرده اند مبنی بر دخل و تصرف بنده در نقل وقایع مطبوع ، و ایضا تغییر آنها به نفع خودم. همینجا دعوت به نظر می کنم به وقایعی که در آنها ما سوار بودیم و ایشان سواری ولی ما به جهت ایجاد حسن تعلیق در روایت واقعه بر خلاف آنچه چشم بلند نظر تاریخ به خود دیده بود، خود را پیاده انگاشتیم و بر عزت ایشان زیاده پنداشتیم. الاظاهر این وسعت نظر ما بر تکریم مخاطب و ایراد متن مناسب از سطح معلومات ادبی بعضی افزون تر و بر فقدان ذوق ایشان در وجود منحوسشان، گواهی نیک برتر است. لذا تمامی دوستان معظم و ایشان که قید نام میگردند معزز اند اما اگر لغتی به شکوایه و گلایه بر آید همانا طبع طنز را منور و نقش تعلیق را در متن منثور ،مسجل می نماید. معظم باشید.
بیست و چهارم ذی القعده 1431 قمری
مردوالدوله دیلمی

پ.ن: یعنی بی جنبه ها اگه من یه جایی هم چهار تا شوخی میکنم و داستان رو کم زیاد می کنم واسه قشنگ تر شدنشه، شما ها که تو کل تاریخ همین چهار تا خط بیشتر اسمتون نمیاد حالا به نیکی بیاد و به بدی بیاد چه فرقی به حال شما می کنه؟!

شارلاتان بازی با طعم استیک و قارچ

یه چیزی که تو خانواده ما (مرده) خیلی رواج داره توجه به اصول اقتصادی در هنگام افول اقتصادیه (افول اقتصادی تو این جمله معنی نمیده اما چون وزنش باحال می شد نوشتم)

خوب، حالا این یعنی چی؟ یعنی اینکه ما وقتی بی پول می شیم خرج کردمون میره بالا. مثلا بابای من وقتی دستش خالی میشه با استرس میاد خونه میگه یه مدت باید ماشینمون رو عوش کنیم. بعد همه ما نگاش میکنیم میگیم خوب عوض کنیم. بعد اون میره بیرون 20 دقیقه بعد با یه ماشین صفر مدل بالا تر بر میگرده میگه :"ماشینش چطوره؟" بعد ما همه با یه حالت مستأصل (رجوع شود به لغت نامه دهخدا ، اما اجالتا یعنی بیچاره، درمانده، وامانده، ما) به چشاش نگاه می کنیم و اون فکر میکنه ما از ماشین بدمون میاد ، بنده خدا نمیدونه ما از خودمون بدمون میاد! بگذریم...

چون من این چند روز حسابی خرج کردم رفته بود بالا و دیگه دستم خیلی خالی شده بود بی دلیل تصمیم گرفتم شام بریم بیرون اونم یه جای گرون اونم با یه عده نادون (میثم،علی،جابر).شرمنده این نادون به وزن جمله کمک می کرد ، به دل نگیرید.
خلاصه میثم گفت من شام خوردم ، من و زنه هم که همیشه یه بشقاب میخوریم، جابر یه پیتزا و علی هم یه بیف استراگانف سفارش داد و من و زنه هم استیک با قارچ و پنیر . بی ادبی نباشه! یه سالاد بار (اردور) و باواریا و کوکا هم بود، محض عرض. خلاصه ما پنج نفر، این سه ظرف غذا رو طوری بلعیدیم ، که وقتی سرمون بلند کردیم اوضاع میز طوری بود که انگار تازه میخواییم غذا سفارش بدیم!

من رفتم پول غذا رو حساب کنم طرف کارت خوان نداشت منم که پول نقد نداشتم یه غلطی کردم 20.000 تومن از میثم (همون دوست کم مومون رو میگم) پول سر میز دستی گرفتم تا بچه ها دنگ بدن بهش برگردونم. خلاصه پول رو دادم (400 تومنم انعام دادم) اومدیم بیرون اینا انگار نه انگار شام کوفت کردن، تازه میثم که ادعا داشت من اصلا چیزی سفارش ندادم و همه پولم رو باید همین حالا (تاکید روی "همین حالا") بهم برگردونی. حالا من از یه طرف می خوام از اون دو تا شارلاتان پول دنگ رو بگیرم اونا اصلا به روی خودشون نمیارن و دقیقا وقتی دستم میرسه به یقشون میثم یقه من رو میگیره که :"من پولت میکنم!".
بالاخره کار بجایی رسید که کل مبلغ تقسیم بر پنج کنیم یا تقسیم بر سه. منم هرجوری حساب کردم در هر دو صورت من باز هم بیشتر داده بودم! قبول کردم ، خلاصه با کلی مذاکرات و تشکیل کار گروه و رو کردن اسناد و مدارک سر اخر این شد که من و بانو هرجور حساب کردیم - یک سوم - یک پنجم - دنگمون - اصلا دنگ اونا ، باز هم 2000 تومن کم آوردیم. حالا شما بگید انسانیت و جوون مردی هنوز نمرده... همه جور سرم کلاه رفته بود اما دیگه کلاه برداری با طعم استیک و قارچ و پنیر نوبره واقعا!!!

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

ما دو تا - دو تا دو تا

تیتر رو با این وزن بخونید: "ما دو تا دختر خاله - میرویم خونه خاله..."

اولا، قابل توجه اراذل سیاسی که هر از گاهی به سایت ما سر میزنن و با گذاشتن کامنت های بو دار سعی در سیاه نمایی حال و هوای پست های این دو کفتر کاکل به سر دارند ، عارض شوم که ما دو تا به هیچ گروه و جناح سیاسی وابسته نیست مگر اینکه لازم شود. حالا کی لازم می شود؟! در پست های آتی خواهم گفت اما برای نمونه مثلا اگه بخواییم محل کارمون عوض کنیم یا اتفاقا یادمون بیوفته تو کشورمون چه خبره! بخواییم بریم صدای آ.م.ر.ی.ک.ا ، اما اجالتا "مرگ بر آمریکا"!

و اصل موضوع :
توی گوگل نوشتم "ما دو تا" در کمال نا باوری تبدیل به شیر سماور شدم... چه طور؟! خوب برید ببینید... ما دو تا، یعنی من و زنه فکر میکردیم فقط ما دو تاییم که ما دو تاییم، نه ، نگو یه عالمه آدم هستن که دو تا - دوتا ، "ما دو تا" هستن. از بس رو دمم موند اسامی بعضی از این وبلاگ ها رو جهت هاراگیری عرض میکنم:

  • www.matwota.blogfa.com
فکر کنم تا حالا از هم جدا شدن، آخرین پستشون ماله سه شنبه 15 اردیبهشت1388 ، یا شایدم دیگه حوصله این لوس بازیا رو ندارن، گرچه تو پستاشون حرفای سیاسیم زیاد می زدن، فکر کنم شیطونا نخبه سیاسی وطن پرست شدن رفتن خارج از کشور.
شعار وبلاگ:"نگاهی میکنی مارا،مگر عاشق ندیدی تو"

  • cathyvahid.persianblog.ir
این دو تا که شورش رو در آوردن در حد جام باشگاه های اروپا: cathyvahid.blogspot.com و cathyvahid.blogfa.com هم ماله این دو تا ، لوسه. هی هم میگن ما خارجیم، ما خارجیم. خوب بر عکسش نگاه کنن میبینن ما خارجیم اونا داخلن. اصلا ولش کن، اینا هم چون رفتن خارج دیگه حرف سیاسی لازم نیست بزنن،عوضش تا دلتون بخواد حرفای خاله زنکی، مطمئنم زنه از همین امروز خواننده پروپا قرص وبلاگشون میشه.
شعار وبلاگ:"ما خارجیم! ای ول"

  • www.fateme-zahra.persianblog.ir
از بس آخرین پستش قدیمی بود خودم بیخیال شدم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

پ.ن: من امروز دیروز بعد از یک عمر عمل به قانون اولین عمل قانون شکنانه خودم رو انجام دادم و وی پی ان خریدم، تازه بعدش هم فیس بوک رفتم، میترسم همینطوری که داری پیش میره جو بگیرتم بریزم خیابون شعار بدم!!! واسه همینم منو جو سیاسی گرفته، نگران نباشین، ایدز نیست که، خوب میشم!
پ.پ.ن:قایل توجه دوستان صاحب وبلاگ های مذکور. جنبه داشته باشید. لینک کنید. با مرام باشید و تلافی نکنید.
پ.پ.پ.ن:ای زنه، ای تراوت گیسوی بهار در خرمن سر سبز حیاته من (عجب جمله ای گفتم!)، هیچی دیگه جو من و گرفت، بیخیال.
پ.پ.پ.پ.ن:همینجوری، هیچی، از پی نوشت خوشم اومده.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ادعاهای عجیب غریب

شوهره عزیزم یه اخلاق خوبی که داره اینکه اصلا از صحبت کردن با موبایل و کلا موبایل اینا بدش میاد بیچاره حقم داره آخه موبایلش هر 5 دقیقه یه بار زنگ می خوره... همه هم باهاش کار جدی وفوری دارن... مخصوصا صبح تو محل کارش یعنی اینقدر که سرش شلوغ و میس کال داره مثلا یه بار که زنگ می زنی جواب نمیده بد دیرتر که دیگه اصلا کارت یادت رفته زنگ میزنه.. بعد دوبار یه نیم ساعت دیگه زنگ میزنه میگه میس کالتو تازه دیدم کاری داشتی ....یا وقتایی که با همیم باید دنبالش بدوم گوشی رو بدم دستش تا جواب بده... sms که اصلا جواب نمیده... یعنی اصلا نمی خونه که جواب بده.
دیشب رفته بودیم قلیون سرا بحث فیلم شد... میثم به شوهره گفت فردا برام اون فیلم رو بیار... شوهره هم با اعتماد به نفس کامل گفت اگه فردا یه میس برام بندازی برات میارم.... فکر کنین قیافه ماها چه شکلی شد بعد از شنیدن این حرف شوهره...

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

سوژه; داغ داغه

همین الان می خواستم راجب به یه قضیه بنویسم که زنه از پشت گردنم و گرفت و شروع کرد نیشگون گرفتن. برگشتم دیدم دفتر شعر سابقمو باز کرده داره شعراشو میخونه و من و باز جویی می کنه... همین الانم نشسته داره بر بر نگاه میکنه منتظر پستم تموم شه تا دخلمو بیاره... میگه ستاره رو هم بنویس; چشم.
اسم دفتر شعر سابقم دفتر ستاره بود. دفتر شعرام اسم های مختلف داشتن "مقصر"، "آسمون" و... تا بعد که خانومو دیدیم سوراخ شعر گفتنمون بسته شد. حالا بگزریم. (خودش میگه :"اینقدر که من با احساسم") این شعر های دفتر مقصر و بعضی از شعر های دفتر ستاره سفارشی بودن. یعنی بچه ها تریپ میریختن به من می گفتن حالا شعرشو بگو. الان گیر داده میگه "ستاره کیییییییی بود؟" ... وایییی بازم صداش بلند شد . برم ببینم دیگه چی دیده.......

اولی و چهارمی!

دیشب علی و میثم و زنه داشتن یه کامیون حرف خاله زنکی وسط قلیون سرا معامله میکردن ، و میثم داشت این وسط حرف های خاله زنکی رو تجزیه تحلیل می کرد تا زندگی خاله زنکی خودش رو به یه خاله زنک مثله خودش پیوست کنه. تیتر حرف ها:
  • دختر ها من رو دوست دارن؟
  • کله بی مو یا کم مو؟
  • دختر های دانشگاه.
  • من دوست دختر میخوام در 21 روز و ...
همین وسطا بود که علی داشت بالای منبر نطق می کرد ; گفت به نظر من اگه اون کسی که دوستش داری دوستت نداره چهار تا دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه: بعد گفت اول اینکه... دوم اینکه... سوم اینکه و سر آخرم... . خلاصه وقتی حرفش تموم شد و همه با دقت داشتن علی رو نگاه می کردن میثم گفت من مشکلم همون اولی و چارمی ی. یه هو علی قرمز شد گفت :"اولی و چهارمی حالا چی بود؟"- آقا حالا علی هرچی زور میزنه یادش نمیاد اولی و چهارمی چی بود! شما فکر کنید بعدا اینا میخوان بشینن دور هم واسه زندگیشون تصمیم بگیرن!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

سورپرایز پارتی

دیروز تولد علی بود.. صبح بهش زنگ زدم تبریک گفتم..وازش پرسیدم شب میریم بیرون واسه تولدت دیگه؟ اونم خیلی مظلومانه گفت نه ؟پرسیدم چرا ؟گفت آخه حقوقم مو نداند... گفتم یعنی هیچی؟ گفت حقوق ماه قبل رو هم ندادند... این رو گفت و قول داد که به زودی زود میبرتمون بیرون...... خلاصه ما هم بی خیال تولد شدیم... تا اینکه عصری میثم زنگ زد که مامان وبابای علی می خوان سورپرایزش کنن..شب براش تو پیتزا امیر تولد بگیرن.. ساعت 9:30 هم میز رزرو کرده بودن ولی چون میز تعدادش زیاد بود یه تعداداشو داده بودن به مشتری اوناهم با خیال راحت نشسته بودن قصد بلند شدن رو نداشتن... از اون ور هم جابر با علی بیرون در حال دور دور بودن وعلی اصرار داشت برن یه چیزی بخورن دوتایی.. خلاصه با تلاش های زیاد میثم و مامان علی طبقه دوم برامون میز خالی کردند... و ما دوباره یک عده آدم گنده(همین قدر بگم که وکیل واستاد دانشگاه بودند بینمون مهندساشم که خودمون بودیم ) نشسته بودیم دور میز کیک هم روشن منتظر بودیم جابر علی رو بیاره... فکر کنید علی اومد ما ها هم دست جیغ به صورت خفیف ...مراسم بر گزار شد... موقع کادو ها شد... یه پولی از علی دسته من مونده بود فکر کن.. اون پول رو همراه کادو دادم بهش بیچاره مامان علی شرمنده شده بود هر چه قدر هم علی می گفت نه این پول خودمه من میزدم زیرش که نه این جزء کادو....... بعد از اون ور هم رفتیم شب های با تو کیک و چایی خوردیم..اون وسط هم شوهره و بابا علی هم که فقط با هم شوخی های ناجور می کردند.... شوهر خاله علی هم که تازه ازدواج کردند(همون عروسی که شوهره سوتی داده بود) عاشق قیلون بود خیلی هم پر دود قیلون میکشید بعد یکی از شوخی های شوهره و بابای علی شوهره به بابای علی می گه آخه به باجناقت رحم کن بعد از هر شوخی ناجوری که می کنی ... اون کل صورتش پر دود میشه....
پ:ن : بابای علی و شوهره خیلی باشخصیتن ولی بهم که می رسن شوخی ناجور کردنشون گل میکنه... در ضمن حرفای زشت هم نمیزننا ... باید به حرفاشون دقت کنی تا منظورشونو بفهمی.... همش در مورد باغ و گل وگلستان صحبت میکنند...:ی

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

نقد فیلم در خیابان همراه با کباب کثیف

دیشب من شوهره،خواهر شوهره ،برادر شوهره ،میلاد، شاهین،پوریا،حامد یعنی یک عده نخبه اجتماعی(دوستان منظورم بود) که به علت دوستی با ما به ارازل واوباش تغییر نام دادند..رفتیم سینما فیلم ملک سلیمان.... موضوع وایده فیلم جدید بود ولی پرداخت فیلم ضعیف بود در حدی که موقع قسمتای خنده دار فیلم مردم قهقهه می زدند... حالا فکر نکنین ما جزء شون نبودیم ما هام می خندیدیم اونا قهقهه میزدند...ما سعی می کردیم آروم بخندیم اونم به خاطر نگاه اخمالودیی که شوهره نثار ما میکرد... هر چند آخراش دیگه اونم از تیکه های میلاد و خنده های ما خندش می گرفت ... یه صحنه از فیلم شیطون میره تو جلد آدما... همشون وحشی میشن صداهای وحشتناک در می آوردن..یهو میلاد گفت فکر کنم (ی.ار.ان.ه )ها رو دادند مردم اینجوری شدن... یعنی اشکمون در اومد اینقدر خندیدیم... یه صحنه دیگه بود سلیمان رفت بود نزدیک دریا مردم اونجا رو نجات بده...جنگ تموم میشه شب همه چی آروم میشه سلیمان هم کنار دریا نشسته ...در همین لحظه یه جای دیگه جنگ میشه... کشت وکشتار وحشتناک یهو میلاد گفت اونا دارن میجگن سلیمان پاشده رفت شمال....یعنی فیلم ترسناک بود صحنه هاش در حدی که مطمئنم خواهر شوهره تا صبح نخوابیده(هر چند اونم خیلی خیلی ترسو) ولی آخه نمیدونم چرا صحنه هاش خنده دار به نظر میومد....
بعد از اون ور رفتیم کباب کثیف خوردیم همونجا شوهره و پوریا نقد فیلم برگزار کردند.تصور کنین شوهر واستاده بود ماها همه نشسته بودیم (به صورت نا خوداگاه ) اونم داشت برامون در مورد فیلم توضیح می داد با فیلم های مشابه خارجی مقایسه می کرد... یهو سرمو چرخوندم دیدم همه اونایی که منتظر بودند کبابشون حاضر شه با تعجب دارن شوهره رو نگاه می کنن و به حرفاش گوش میدن.... فکر کنین موضوع بحث هم در مورجنگ ،شیطان .جن و صحنه های فیلم بود.

پ.ن1: قابل توجه کسایی که کباب کثیف نخوردن: کباب کثیف، کنار خیابون آماده ومیل میشود...
پ.ن2 :توصیه می کنم هر موقع اومدین رشت این تجربه خوب خوردن کباب کثیف رو از دست ندین...

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

سفرنامه آستارا

1.صبح میثم اومد دنبالمون ... با همون ترکیب شب قبل سوار ماشین شدیم... ما تو ماشین میثم .. علی و جابر هم با هم....راه افتادیم جاده هم خلوت... میثم هم که عاشق سرعت... یعنی ما راه 1.45 رو تو کمتر از یه ساعت رسیده بودیم... وقتی که رسیدیم شوهره خواب بود صداش کردیم ببینیم همینه دانشگاهشون .بیدار نمیشد فکر می کرد ما داریم باهاش شوخی می کنیم تا بیدار شد شروع کرد جیغ وداد که که چرا صدام کردین که یهو سرشو برگردوند دانشگاه رو دید خشکش زد.... باورش نمیشد می گفت راننده های سواری که اینقدر تند میان 1:45 طول میکشه ما چه جوری رسیدیم...

2.خلاصه رفتیم دم سالن ورزشی شون ببینیم که کلاس بر گزار می شه یا نه و برگشتیم که صبحونه بخوریم. علی از یه نفر پرسید کجا صبحونه خوب دارن؟آقا میگه برین تو شهر همه مغازه ها بازن....!!!!!!!!

3.برای صبحونه یه سری نیمرو سفارش دادیم یه سری املت . فرق بین املتشون و نیمروشون در یه قاشق ربی بود که بهش زده بود...

4. شوهره برای اینکه به کلاسش برسه زودتر برگشت سالن ورزشی...قبلشم هم بچه ها کل راهی رو رو که به استاد بگه که استاد اجازه بده این نره سر کلاس توضیح داداه بودن... و مامنتظر بودیم وقتی رفتیم اونجا ببینیم شوهره جلو در منتظر ماست... وقتی رسیدیم بچه ها رفتن تو سالن دیدن شوهره با لباس ورزشی تو صف اول داره به حرفای استاد گوش میده. تا این جای کار بچه ها شنیدن که استاد قراره امتحان بگیره.اینام فکر کرده بودن که استاد می خواد امروز امتحان بگیره که بچه ها نیان دیگه .. ما خوشحال یکم استراحت کردیم تا شوهره اومد.. تازه فهمیدیم استاده بدجنس برای اینکه بچه ها همه جلسه ها رو برن سر کلاس هر جلسه امتحان همون بخش رو میگره و 4 نمره هم داره....

5.بعد از کلاس حرکت کردیم به سمت آستارا.. وقتی هم رسیدیم هممون داشتیم از بی خوابی غش می کردیم. خلاصه شروع کردیم پاساژ گردی.... من و خواهر شوهره هر کدوم 2تا فقط کلیپس مو گرفتیم.. میثم که همون اولین مغازه چند تا پیرهن واسه بابا وداداشش خرید علی هم که هیچی ولی جابر برای کل خاندانشون سوغاتی خرید کلی هم ما رو گردوند از این مغازه به اون مغازه از هر چیزی هم خوشش نمیومد... هیچ کدوم از ا ینا ایرادی نداره تنها چیزی که مهم بود این بود که جابر اصلا نمی خواست بیاد... به زور راضیش کردیم اومد...

6.در حین همه این اتفاقا که افتاد شوهره هی غر می زد می گفت من خرید دوست ندارم.ما هم به زور هی می کشیدیمش این ور اون ور..اینم کلافه شده بود..دیگه نزدیکای ساعت 1:30 بود که پاساژ گردی ما تموم شد که شوهره دیگه از گشنگی طاقتش طاق شده بود.ما هم گشنمون بود رفتیم ناهار بخوریم... که شوهر حالش بد شد بردیمش درمونگاه.....وای چه درمونگاهی یکی از دکتراش سیگار میکشید پشت سیگار... ه میر فت با همون سیگار تو درمونگاه هی میرفت بیرون... ما نوبت گرفتیم در اتاق معاینه باز بود شوهره و میثم رفتن تو.. ما موندیم تو فضای انتظارش... بعد از 10 دقیقه دکتر اومد عین مور ملخ آدم اومد تو همه هبا هم می خواستن برن تو مطب در حدی که نگهبان مونده بود جلوی در مطب... خلاصه براشون توضیح دادن که این قبضاشون شماره داره یکی یکی راشون دادن تو ولی باز هم این وسط هی میمودن میر فتن تو واسه خودشون نوبت شوهره که شد...دکتر با مریضی که واسه خودش همراه شوهره اومده بود تواومد بیرون .. شوهره میثم اون جا تنها موندن.. تا دکتره برگرده...میثم اون چوبایی که شبیه چوب بستنی واسه معاینه رو با یه چندتا چیز دیگه قایم کرد... خیلی خونسرد از اتاق اومدن بیرون...

7.در همین حین یه خانمه هی گیر داد بود به خواهر شوهر نگاه میکرد...علی هم هی اذیتش میکرد دیدی بعد اون همه کلاسی که برا خودت می زاری کی می خواد بیاد خواستگاریت (یه ذره خانومه سر وضعش داغون بود)فقط محض شوخی با خواهر شوهره... وگرنه قصد توهین به خانوم رو نداشتیم. اینو گفتم بدونین ما آدمای بدجنسی نیستیما.

8.ما قرار بو.د بعد از ناهار بریم بازارچه ساحلی ولی بعد از مطب دکتر برگشتیم سمت رشت به خاطره شوهره که حالش خوب نبود...ولی1 ساعت که تو ماشین خوابید حالش بهتر شد...منم کل راه غر زدم که من می خواستم برم بازارچه منو نبردین در حدی اینکه حاضر بودن برگردن وسط راه...

9. شب هم که رسیدیم قرار شد شام حاضر شه زود بخوابیم ولی یه مهمونه فوق محرمانه اومد که پدر شوهره که همیشه ساعت 10 خوابه با بقیه اعضای خانواده تا ساعت 2 خورده ای بیدار بودیم...

جو گرفتگی و تصمیمات غلط

5 شنبه شب ساعت 11 با بچه ها رفتیم بیرون.... از قبل راه افتادن همه می دونستیم که می خواییم بریم سلطان که قراره پاتوق جدیدمون بشه .... منو شوهره و خواهر شوهره تو ماشیین میثم بودیم... علی هم با جابر تو ماشین جابر بودند. رسیدیم به سلطان دیدیم خیلی شلوغ ...بعد از کلی بربم نریم رفتیم بالا.... دیدیم تو عین یه پارتی خفن شلوغ یعنی پر دختر پسر داف ... دود قلیون... موزیک.... حالا من خواهر شوهر با یه تیپ ساده رفتیم نمیدونستیم 5 شنبه ها اونجا اون شکلی.... خواهر شوهره این قدر تحت تاثیر بود با اینکه تیپش خوب بود هی میزد تو سر وکلش وی فلانی من و دید وای بیریم... فکر کنید همه اینا تو آسانسور بود قبل از این که بریم تو پارتی رو ببینه ... دگیه رسیدیم طبقه 4 رفتیم تو همشون گفتن برگردیم... پسرا واسه شلوغی خواهر شوهره به خاطره مسائل ذکر شده.. فقط من دوست داشتم برم تو... که اونم شوهره معتقده به خاطره حس فضولیم بود...:ی بعد از اون جا رفتیم شب های با تو خودمون ... هممون ولو شدیم شروع به مسخره بازی کردیم در حدی که شوهره میگفت شما با این کاراتون می خواستین اونجا بمونین؟!! همه مشغول حرف زدن بود که یهو بحث کشیده شد به این که شوهره عزیزم ترم آخری مجبوره که جمعه ساعت 8 صبح بره کلاس تربیت بدنی...اونم کجا هشتپر جایی که 1:45 با اینجا فاصله داره...که یهو میثم فتوا داد که ما هم باهات میایم بعد از کلاست میریم آستارا... بقیه هم از جمله خودم جو گیر شدیم واصرا ر کردیم که آره ما میایم شوهره بیچاره هم هر چه قدر خودشو کشت که نه جاده خطرناک شما نیاین... ما بیخیال نشدیم حالا ساعت چنده ؟1 شب.... تا به نتیجه برسیم شد 1:30.. تا رفتیم خونه ساعت شد 2 خورده ای... صبح که ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم اولین جمله ای که اومد تو ذهنم این بود غلط کردم...

پ .ن :صبح شوهره رو صداش کردم ...میگم پاشو بریم. می گه کجا...میگم کلاس داری ..میگه کلاس چیه؟!! من می خوام بخوابم....حالا کل دیروز فکر رو ذهنش این کلاس بودا...

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

سریال طلسم شده..

نیمدونم این چه حکمتی که هر وقت که ما میخواییم یه بعدازظهرو تا شب بشینییم این سریال فرینج رو ببینیم نمیشه...یا باید بریم بیرون.. یا شوهره جلسه داره..یا من کار دارم یا داداشه اینا می خوان برن مهمونی... خلاصه دیروز بعد از کلی برنامه ریزی هممون برنامه هامون رو کنسل کردیم شوهره جلسشو کنسل کرده....قرار شد شوهره بیاد که فرینج ببینیم منم خواب بودم به محض اینکه بیدار شدم یادم اومد که الان چند روز قرار یه نقشه ای رو واسه یه شخص مهم وکار مهم آماده کنم که دیگه امروز آخرین مهلتم بود... خلاصه تند تند نشستم اونارو انجام دادم شد 6:30 شوهره قرار شد ببره میلش کنه چون مودم لپ تابم خراب شده....تا اون برگرده شد 7:30... تا حرف زدنامون تموم شد..شد8 خلاصه ما تا 2 قسمت فرینج دیدیم که یهو دوستای داداشه زنگ زدن که میان خونشون.... من و شوهره اومدیم طبقه بالا خونه ما شام خوردیم تا 11 اونا رفتن.... به زور شوهره رو که از هرفرصتی واسه خوابیدن استفاده میکنه رو بیدار کردم بردم پایین که ادامه فرینج ببینیم که دیدیم داداشه وزنش قهوه تلخ رو آماده کردن ببینیم اونم واسه اینکه دوستای داداشه تعریف کردن تو این سریش رقص چاقو داره..... خلاصه بازم این فرینج دیدن ما کنسل شد... قرار شد که بعد از قهوه تلخ 1 قسمت فرینج ببینیم... اونم دیدیدم بلاخره ولی با ندیدنش واسه من فرقی نداشت.... چون تمام مدت داشتم چرت می زدم والان هم ازش هیچی یادم نمیاد....خلاصه نمی دونم این فرینج بیچاره طلسم شده چه اتفاقی براش افتاده که اصلا قسمت نمی شه ببینیمش تا به پخش جهانی برسیم.... هرچند من هنوز نمیدونم ما چرا اینقدر اصرار داریم تند تند فرینج ببینیم...

پ.ن : هر چند زن داداشه معتقد من بیدارم باشه قسمت قبلی رو باید به طور کامل برای من یادآوری کنه تا بتونم قسمت جدید رو ببینیم.....:ی

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

این کجا و آن کجا....؟

وای خدا.... چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.... عینه معتادا شده بودم تنم درد میکرد صبحا می رفتم شرکت اینترنت نداشتم....امروز صبح اینترنت دار شدیم و اوضاع شرکت به حال قبلی برگشت.. ولی این کجا وآن کجا؟ در دفتر قبلی من بودم و یه اتاق که طبقه بالا بود کسی کاری به کارم نداشت واسه خودم ریاست می کردم حالا اتاق من در همان یک طبقه در کنار اتاق ها و فضا های دیگر است با 2 میز تابث و یه صندلی که کنار میز من و 3نفر دیگه که هی میان به نوبت رو او میز میشن ومسلما کله همشونم تو مانیتوره من.!!!! این یعنی خداحافظ تمام وبلاگی که در طول روز 10 بار چکتون میکردم.... خداحافظ وبگردی ......ولی اشکال نداره یه موقع هایی مثل الان هست که بتونم به کارام برسم.....مثل الان... به من میگن زنه.....
راستی از شوهره عزیزم واسه پست تولدم تشکر میکنم.واقعا لذت بردم ازش. میدونم الان همتون شبیه آیکون حالت تهوع شدین....دیگه ببخشین این دفعه رو.... دیگه تکرار نمیشه.....

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

زنه متولد می شود - مرده عاشق می شود

امروز تولد زنه بیچاره است. دیشب هم شب تولدش بود. امشب هم شبه روز تولدشه. من هم، هم دیشب و هم امروز و هم امشب میمیرم براش که اینقدر تولدش سوت و کور بود. بیچارشم واسه همین سوت و کور بودنشه.
من یه چند وقتیه عجیب سرم شلوغه و ذهنم مشغوله. خبر دارین که، حسابی گیج میزنم. یهو میرم تو فکر ، وسط خنده یهو جدی میشم ، همش استرس دارم و دپ میشم و پاک گیج و ویجم. از سه روز پیشم یه مسئله خونوادگی به باقی ذهن مشغولیام اضافه شده ، جدای اینکه فکر به قتل رسیدن پرهام خدا بیامرز و پدر و مادرش هم خیلی من و اذیت میکنه و همه و همه اینا من و تبدیل کرده به آدم تماما قفل شده.

تو همین اکناف و اصناف دیروز داشتم با زنه راجب به اینکه شب به مناسبت تولدش شام بگیریم ببریم خونشون صحبت میکردم. وسط حرفاش راجب به کادویی که پارسال تولدش واسش خریده بودم حرف زد. من هرچی فکر کردم تولد پارسالش و اینکه اون کادو چی بوده هیچی یادم نیومد اما می دونستم اگه بفهمه قاطی میکنه به روی خودم نیاوردم. خلاصه اون همینجوری داشت می گفت می خندید که پارسال چیا شد منم داشتم با تعجب حرفاش رو گوش می کردم که اون یه هو ساکت شد منو نگاه کرد و با یه حالت که انگار جن دیده بهم گفت :"تو بازم یادت نمیاد، نه!"، من دست و پام و گم کردم و هاج و واج نگاش کردم. گفت اگه راست میگی بگو پارسال تولدم با کی رفتیم بیرون من:"با هم رفتیم" زنه:"دیگه کی؟ ، کادوت چی بود؟" (دی ی ی ی ی ن گ) قهر.

حالا خر بیارو باقالی بار کن، هی هرچی میگم خانوم، فدات شم، بلات بخوره تو سرم، خوب یادم نمیاد قتل که نکردم... بگذریم که همین الانم که دارم واستون می نویسم درست حسابی یادم نمیاد اما انگار پارسال از سره کار زنگ زده بودم بهش برده بودمش بیرون واسه نهار و کادو و دعوت و کلی اتفاقات صورتی... اما امسال شام به چند تا دونه پیتزا و اوقات تلخ من و یه قلیون سرا رفتن ختم شد که تازه قلیون سرا تا نشستیم برادر زاده ایشون پوشک شون رو گرم کردن و شروع کردن به جیغ و داد و گریه و ما هم مجبور شدیم بر گردیم، این شد که تولدش نه تنها سوت و کور بود و در اوج سردی بر گزار شد ، من هم همش تو فکر یودم و دپرس بودم و این خودش به تنهایی بیشتر از هر چیز دیگه ناراحتش می کرد. چون من اینجور موقع ها هم در بدترین شرایط با خنده و شوخی و اینجور چیزا مجلس و گرم میکنم و نمیزارم خاطره ها خراب بشه. اما این دپرس بودنم ، نه بخاطر اینکه تولدش خراب می شد بلکه بخاطر اینکه واسه خودم که این همه غصه دارم ،شبش رو فارغ از اينكه شب تولدش هم بود خراب كرد ...

مسئله مشكلاتم نيست كه اينجوري من رو از پا در آورده. اين مشكلات مقياس همون مشكلات قديمي ، يه بار تو هفت سالگي داشتن دو چرخ است، تو 17 سالگي درس و ديپلمه، بعد دانشگاه وكار و تا آخر زندگي ادامه پيدا ميكنه. ناراحتي ها بخاطرش ساختگي اما بدي ما آدما اينه كه باورش مي كنيم، اما حاضر نيستيم هم رو باور كنيم. من به زنه باور دارم، مي دونم يه روز بر ميگرديم و به اين روزا نگاه مي كنيم و با خودمون ميگيم:"اون روزا رو چه خوب رد كرديم." و مطمئنيم از پس سخت تر از اينم بر ميام. يه روز تو آينده به اين پست و مشكلاتش مثله يه داستان قديمي فراموش شده نگاه مي كنيم و اينكه چه راحت از پس همه چي بر اومديم خوشحالمون مي كنه.

زنه ببخشيد اگه خاطره شب تولدت نا خواسته بخاطر من خراب شد، اما واسه من يه خاطره قشنگ تر موند، اونم اينكه تو ديشب نه تولدت برات مهم بود و نه ديگران و نه هيچ چيز ديگه ، با اينكه هيچكس نفهميده بود اما تو فهميده بودي من چقدر دلم گرفته و فقط نگران من بودي و به من فكر مي كردي.

بخاطر اين تولد شيرين و اين خاطره خوب ازت متشكرم. تولدت مبارك.

پ. ن: زنه دفتر كارش چند روزه انتقال پيدا كرده و هنوز اينترنت دفتر جديدش وصل نشده و نمي تونه بياد پست بزاره، حتي هنوز پست جديد من رو نخونده ، پس از غيبتش سو برداشت نكنين، به زودي بر مي گرده. به اميد خدا.
پ پ ن : كادو زنه از اون اسرار طبقه بندي شدست كه سالها بعد فاش ميشه!

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

وااااااااااااای! این عکس از کجا آوردین؟!

من دیروز نه ، پس پریروز نه ، روز قبل ترش جی میلم رو باز کردم دیدم تو صندوق پستی ام پر از نظرات هست که در فیس بوک درباره عکس من دادن. خوب اگه من فیس بوک میرفتم این خیلی هم جالب و خوشحال کننده بود اما وقتی من شیش هفت ماه از آخرین لاگین اتفاقیم به فیس بوک میگزره و کلا تا حالا 20 30 بار تو عمرم بیشتر لاگین نکردم این میشه یه اتفاق جالب و نگران کننده. واسه همین تصمیم گرفتم فیس بوک لاگین کنم و خودم رو از نگرانی در بیارم .

یعنی یه عکس نا جور از من منتشر شده؟ یعنی اکانت من هک شده؟ یعنی توطئه در کاره؟ فتنه! نه این یکی نه اما خوب فیس بوکه دیگه هرچیزی ممکنه حتی فتنه! مگه نه؟!؟

خلاصه اومدم لاگین کنم یه خبطی کردم، گور خودم رو کندم دو سه بار پسورد اشتباه زدم (حالا بعد از 3 ساعت مکافات که فیلتر شکن گیر آوردم تازه کار نمی کرد). حلاصه دیدم فیس بوک من رو بن کرده و دیگه راه نمیده. منم بعد از اونهمه تلاش عصبی شدم و بی خیال شدم.

فرداش که دیروز باشه صبح دیدم یه عالمه ایمیل دیگه با همون مضمون اومده. بیخیالی طی کردم دیشب هم دیدم یه عالمه دیگه ایمیل اومده. مضمون نظرات هم اینا بود "بابا ساچمه!"- "واییی این عکس رو از کجا آوردین؟" - "هاااا هاااا هاااا چه با حال" "lol" ...

باز جوش آوردم اومدم برم فیس بوک، یه صفحه باز میشد یه سوال امنیتی می پرسید ، جواب میدادم، سرعت فیلتر شکن کم بود صفحه بسته می شد از باز اول. یکبار، دو بار ، سه بار، سی بار، صد بار .... دیگه خون داشت خونم رو میخورد. تا همین سه ساعت پیش. از سر یه پروژه خارج از شهر با کلی خستگی رسیدم خونه گفتم قبل از استراحت این لعنتی رو یه چک کنم. دیدم تو ایمیلم باز پر از نظرات شک بر انگیز راجب همون عکسه. همه کسایی هم که نظر دادن آشناهای دور و نزدیکم هستن! از یه طرف دارم دغ میکنم از طرف دیگه میترسم به زنه بگم عکسه ناجور باشه گندش در آد. خلاصه با کلی بیل گیتز بازی در آوردن یه وی پی ان توپ ران کردم و بالاخره قسمت سوال امنیتی فیس بوک رو رد کردم. صورتم از فرط شادی روشن شده بود و خوشحال از اینکه الان صفحه پروفیلم باز میشه و چه بد چه خوب میفهمم داستان چیه! که نا گهان فیس بوک خیلی معصومانه گفت میخواد واسه اینکه بیشتر مطمئن بشه که منه بد بخت خوده سیاه بختمم عکس پروفایل چند تا از دوستام رو نشون بده و من اونا رو شناسایی کنم، من که دیدم سرعت اینترنت خوبه خیلی خونسرد قبول کردم و اونم تاکیید کرد این آزمایش هر یک ساعت یکبار انجام میشه و اگه اشتباه کنم باید یک ساعت صبر کنم. صفحه اول اومد، دو تا عکس از پروفایل یکی از دوستای زنه بود. مطهره... اون بغل هم 5 6 تا اسم واسه انتخاب نوشته بود که یکی اسم اون بود. با خوشحالی انتخاب کردم و زدم بعدی... یه عکس از صفحه لاگین ویندوز اکس پی بود و یه عکس از 5 تا از دوستام که اسم 2 تا شون تو جوابا بود، دو تا فرصت رد کردن برای سوال بعدی رو داشتم، خریت کردم با اعتماد به نفس یه فرصت رو انتخاب کردم، با خودم فکر کردم اینا چه احمقن عکس لاگین ویندوز و عکس های دور همی رو گذاشتن به عنوان عکس های خودشون نمی گن یکی مثله من اگه گیر کنه چیکار باید بکنه؟، خندیدم و زدم بعدی... ! موندم ! میدونید چی دیدم؟ یه دنده ماشین و یه قسمت از یه اتاق! بازم گفتم اه به این شانس آخرین فرصت رد کردنم هم زدم و بعدی... یه عکس از یه چمنزار و یه کیف جیبی، انتخاب شانسی ، بعدی... یه عکس از قهوه تلخ و کاریکاتور، انتخاب شانسی، بعدی... یه عکس از میدان آزادی و دو نفر نا شناس، انتخاب شانسی، بعدی... یه عکس از یکی از دوستام و یه عکس دیگه از یکی دیگه از دوستام، جالب اینه که اسم هیچ کدوم تو جواب ها نبود، انتخاب بعدی- بعدی-بعدی- بعدی در کار نبود. فیس بوک من رو مزاحم تشخیص داد و من باید برای ورود به اکانتم باز هم بعدا مراجعه کنم!

مدام این جمله تو ذهنم می پیچه :"وااااااااااااای! این عکس از کجا آوردین؟!" و به این فکر میکنم چه زندگی سیاهی دارم!

می خوام به ستاره زنگ بزنم ببیبنم قضیه عکس چی بود. اون واسش نظر داده بود آخه. فعلا دیگه حال هیچی و ندارم اگه فهمیدم تو قسمت نظرات کامنت می کنم.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بازیگران قهوه تلخ در نزدیکی ما...

چند شب پیش بود داداشه وزنش رفتن مهمونی قرار شد زود برگردن که ادامه فرینج رو ببینیم.. منم خوابیدم....چون دیر اومدن منم خوابم میومد دیگه هر چی اصرار کردن نذاشتم فیلم ببینیم ...آخه خودشون صبح دیرتر می رن سر کار دلشونم بخواد نمیرن... بعد شب منو مسخره می کنن میگن ما هم باید صبح بریم سر کار بعد من و شوهره صبح زود میریم اونا تا 9 یا 10 می خوابن.. یا اینکه نمیرن خلاصه من اومدن بالا خوابیدم شوهرو با اونا تنها گذاشتم کاشیکیه نمیذاشتم!!!!فردا دیدم شوهره حالت خمیده راه میره شبیه بازیگر قهوه تلخ... میگم چرا اونجوری راه میری میگه از دیشب قرار گذاشتیم با شوهره اینجوری راه بریم خیلی حال میده آدم خسته نمیشه منم فکر کردم شوخی میکنه تا اینکه رفتیم پایین پیش داداشه اینا... تا همو دیدن جفتشون خم شدن ادای اون دوتا را در می آوردن دور خودشون می چرخیدن....تا بخورن بهم همو بندازن.... هی هم می گفتن کیه؟ کیه؟ بعد داداشم شوهرو رو اذیت می کرد می گفت ببوسیم.!!!!اونم فرار می کرد از دستش....

پ.ن: خدا نقشه های شومی که رو در اون شب کذایی کشیدن بخیر کنه....این حرکتشون که خطری در بر نداشته شوم هم نبوده ..ولی می دونم قضیه پیچیده تر از این حرفاست...

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

شیرین اما شور

الان چند بار این خط رو نوشتم و پاک کردم. این چند وقت از بس سرم شلوغه کارای روزانه خودم رو نمی تونم برنامه ریزی کنم چه برسه به پست دادن. الان ساعت 9:5 صبحه و من 9:15 جلسه دارم و این وسط خیلی سریع سایت رو باز کردم میخوام پست بدم. هر چقدر زور میزنم هیچی یادم نمیاد. یه عالمه اتفاق توپ این چند وقته افتاده اما نمی تونم محاسبه کتم تو این زمان محدود اول از کدوم بگم... آهان... آهان...

بگو قهری یا آشتی
چند شب پیشا کاوه بهم زنگ میزنه اما چون من حواسم پرت بود درست متوجه نشدم چی میگه. تلفن رو قطع کردم زنه پرسید چی گفت؟ گفتم دقیقا متوجه نشدم چی گفت حواسم پرت بود اما انگار رشته ، یه قرار بزاریم همدیگه رو ببینیم. بعد از چند روز تو همین تراکم کاری فوق العاده وسط یه جلسه کاوه زنگ زد گفت :"مرده بین من و تو چیزی پیش اومده مگه؟" گفتم (با صدای یواش تو جلسه)"منظورت چیه؟" گفت:"اگه قهری به ما هم بگو ما بدونیم؟" گفتم:"من غلط بکنم، چی شده؟" گفت:"تو الان دو ساله به خانوم من اصرار میکنی از کرمانشاه بیاد رشت تا مهمون شما باشه و ازش پذیرایی کنی حالا بعد مدت ها پاشده اومده ، قبلش که گفتم تو گفتی چشم. بعدم اومد به تو زنگ زدم گفتی چشم حالا دو روزه تلفن من رو جواب نمیدی و خانوم من هم متعجب از کار تو الان سوار اتوبوس شد و پرسید :"بین تو و فلانی مشکلی پیش اومده مگه؟" منم از تو الان میپرسم:"بین من و تو چیزی پیش اومده؟؟؟
اوه اوه جلسم دیر شد...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

توقع های غیرقابل پیش بینی

دیروز بعدازظهر ...یه ذره شوهره بهم ریخته بود. بهش زنگ زدم... با کلی قربون صدقه رفتنش میگم بیا خونه ما ازین ور بریم بیرون یکم آروم شی....میگه نه من اعصابم خورده الان بیام بیرون توهم هی سوال وجواب می کنی که چی شده چی نشده !!!!هی میری رو اعصابم بعد بیشتر اعصابم میریزه بهم و اذیت میشم... حالا قیافه منو تصور کنید بعد از شنیدن اون حرفا !!! یه نفس عمیق کشیدم و بدون هیچ گونه دلخوری وخیلی روشنفکرانه گفتم باشه عزیزم هر جور که صلاح می دونی وراحتی ..همون کار رو انجام بده .و تو دلم گفتم چه قدر الان از این رفتار من که به حریم شخصیش احترام گذاشتم کیف می کنه....نگو نخیر این شوهره بنده... خیلی پیچیده تر از این حرفاست خواسته هاش .... یه 45 دقیقه بعد زنگ زده دوباره با دلخوری میگه... اون موقع که گفتم نمیایم چرا اصرار نکردی.... من: فکر کردم شاید ناراحت شی .....اذیت شی......شوهره:اصلا چرا نگفتی بیا من اذیتت نمیکنم!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

سوژه ها داخل تاکسی یافت می شوند....

صبح داشتم می رفتم سر یه ساختمون.... تو تاکسی نشسته بودم که یه پیرزن هم سوار شد.... ای جان از همون اول که نشت فقط حرف میزد ماها می خندیدیم(به جز خانمی که جلو نشسته بود)خودش که بعد من سوار شد.. یکم جلوتر یه پیر مرده سوار شد. تا بیچاره درو باز کرد.!!!با خنده بهش گفت: بهت گفتم اونجا پیش من واینستا حال اومدی کنار من نشتی.؟!!! شروع کرد خندیدنبعد به من میگه وای نذاشت دودقیقه راحت بشینیم .بعد یهو ماشین پیچید جلومون داد میزنه به راننده میگه این خره تو سریعتر برو بزن بهش بذار دیگه ازین گه خوریا نکنه!!!!همینجوری هی یه چیز میگفت هی ما میخندیدیم... تا دختری که جلو نشسته بود پیاده شد گفت آخه اینقدر حرف زدم سرش درد گرفت پیاده شد. بعد تعریف میکرد می گفت آقامون اون موقع به ما می گفت تو باید مرد می شدی اینقدر سر وزبون داری.....چی کار کنم دیگه این دو روز دنیا رو نگیم نخندیم چی کار کنیم..میگفت هر بار تاکسی میشنم اینقدر من میگم و رانندها می خندن که منو تا خونه می رسونن یه آن خودش خجالت کشید. گفت من یه عالمه نوه دارم...سنی از من گذشته...راننده هم در جواب آره ادم باید خودش انسان باشه.... من الان خودم بچه اول دبیرستان دارم.....
یه جا می خواست یه نفر سوار شه راننده نشنید رفت این بهش گفت راننده برگشت هر چی بوق زد دختر برنگشت پیرزن میگفت خاک بر سرش لیاقت نداشت. این همه مسافر.. بریم ولش کن.بعد دوباره گیر داد که مردم باید به خودشون خوش بگذزونن. پیرمرده می گفت آره من چند ماه اینورم چند ماه اون ور... پیرزن یهو گفت فارسی وانم می بینی؟ مرده گفت:.آره... پیرزن آفرین آفرین فارسی وان خیلی خوبه....

پرهام عزیز روحت شاد....

دیروز بعد از کار خیلی خوشحال و شاد وخندان رفتم خونه غذا خوردم.... خوابمم نمیومد...داشتم کتاب می خوندم که شوهره زنگ زد... گفت پرهام دوست داداشش که فقط 17 سالش رو با مامان باباش تو خونشون سر بریدن........من که شوکه شده بودم اصلا نمی تونستم باور کنم اون پرهام کوچولو که کنار صدرا(داداشه شوهره) اینقدر کوچولو به نظر میمومد که باورت نمی شد امسال باید کنکور بده..با اون صورت معصوم با اینکه تو سن بلوغ بود زیبا بود.سرشو بریدن..... مگه اینجا تگزاسه؟ یعنی چی؟ اون بچه چه گناهی کرده بود.
یادم میاد تو ماشین کنار من و شوهره نشسته بود خیلی با شخصیت جواب شوخی های شوهره رو میداد و کلی با ذوق شوق می خواستن از بابای شوهره رانندگی یاد بگیرن...وای یعنی چی؟ چرا؟ من که چهره نازش یادم میاد....دیوونه می شم.... تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بهش فکر نکنم... و فکر کنم پرهام الان تو مدرسه است و ذوق تعطیل شدنشو داره........
مطمئنم که الان تو جای خوبی هستی.... ولی الان برای رفتن به اون جای خوب خیلی زود بود.... خیلی....
پ.ن: دعا کنین زودتر قاتل یا قاتلینشونو بگیرن.....

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

هد هد هدا

برادر خانومه عزیز تر از جانم دو روز بود پاش درد می کرد و میرفت دکتر ،  اون تمام این مدت دو روز رو داشت پاشو بهم نشون میداد که کجاش عفونت کرده و من یه جای دیگشو نگاه می کردم و میگفتم که این که یه زخم ساده است! نه واسه شوخی ها، جدی جدی اشتباه میکردم. وقتی رفتیم دکتر عمل کنه دیدم دکتر داره یه جا دیگه پاشو عمل میکنه از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که من دیگه چقدر گیجم!

خلاصه وقتی کار تموم شد رفتیم پرستار دوباره وقت بده که اشتباهی فامیلی یه نفر دیگه که "هد هدی" بود رو خوند و برادر خانومم هم با تعجب گفت:"قد قدی!" نه خانوم "قد قدی چیه" حالا هرچی زنه اصرار میکنه که هد هدی برادر خانومم میگه قد قدی، زنه فهمید اشتباه کرده عذر خواهی کرد، اما کار واسه برادر خانومم تموم نشده بود. مگه ول میکرد! اونقدر گقت قد قدی تا زنه نزدیک بود به غلط کردن بیوفته...

راستی شایان ذکر الان علی اینجا واستاده داره پست رو هین نوشتن میخونه، همینجا یاد آوری میکنم علی خیلی بیجنبست چون دیشب (الان زد تو سرم) مشت زدم زیر چشش کبود شد آقا ناراحت شد چند دقیقه باهام حرف نزد. گفتم که شما هم بدونین این بی جنبست باهاش شوخی نکنین. (تاکید میکنه شوخی فیزیکی دوست نداره، ولی اهل شوخیه) چرت میگه، بی جنبست...