۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

سالاد شيرازي و ابروريزي

ديروز بعدازظهر همايش شوهره كنسل شد و نرفت كه شب له لورده برگرده...غروب از خونشون زديم بيرون... قرار شد قدم بزنيم قدم زدن من همرا با قورت دادن ويترين مغازه هاست.... ولي شوهره دوست داره فقط قدم بزنه...آخه مگه ميشه از كنار اون مغازه هاي خوشگل گذشت و نگاه نكرد.. از اون ور هم داداشه زنگ زد كه بياد دنبالمون ..شوهره هم خوشحال كه ديگه خريد تموم شد... سوار ماشين شديم ذرت خورديم... و همينجوري تصميم گرفتيم كه بريم البسكو.. شوهره هم اصلا متوجه اين موضوع نشد خلاصه رفتيم تا رسيديم شوهره جيغ داد و غر غر كه من نميام... منم كلي ناراحت كه يعني چي و چرا نمياي؟ حالا به زور اومده مثلا داره سعي مي كنه از خريد مثل ما لذت ببره الكي صدام مي كنه بيا اينو ببين واي چقدر خوشگل؟ حالا قيافش يه چيزه ديگه نشون ميده ..من كه داشتم كف زمين پهن مي شدم..از خنده.بعد از اونجا رفتيم مغازه يكي از دوستامون كه علي زنگ زد كه بيايد بريم شام بيرون ديزي بخوريم... بعد از راضي كردن داداشه(آخه داداشه براي هر چيزي حدي داره در يك روز از يه اندازه اي بيشتر نميتونه خريد كنه ..ديروز متوجه شديم از يه اندازه هم بيشتر تفريح نمي تونه بكنه!!!:ي )كه بريم اونجا... غذا رو سفارش داديم..ديزي با سالاد شيرازي....فكركن حدود 15 دقيقه بعد يارو سالاد ها رو آورد داشت مي چيد برامون كه شوهره جلو يارو ميگه ااااا... سالاد شيرازي اينه من فكر ميكردم مامانم بلد نيست سالاد درست كنه از اين سالادا درست مي كنه.... يارو رفت علي كلي غر غر كرد ما با اين مرده تريپ رفاقتو اينا ريختيم اين چه حرفي يود زدي.... جالب اين بود شوهره حواسش نبود اصلا چي گفته... بعد نوبت ماست شد ماست رو محلي سفارش داده بوديم بلند داد مي زنه ميگه اينكه مايعه ماست.... كجاش محلي....؟.

۱ نظر: