۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

بمب گذاري صبحگاهي

صبح تو ماشين داداشه نشسته بودم و داشت منو ميرسوند سر كار و چون زن داداشه هم مريض بود نيومده بود من جلو نشسته بودم و هردومونم خواب بوديم وصدامون در نميومد وداشتيم به راديو كه درباره بمبگذاري تو چابهار و وقايع عاشوراي پارسال حرف ميزد و گزارش پخش مي كردگوش مي داديم يعني كلا تو حال وهواي بمب گذاري اينا بوديم كه يهو لاستيك يه كاميون كه دقيقا جلومون بود با يه صداي وحشتناكي تركيد.... واي حالا فقط منو كه داشتم از ترس و شوك سكته مي كردن تصور كنيد.. و از اون ور داداشه كه پشت فرمون از خنده منفجرشده بود!!!!!

۱ نظر: