۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

پیشگویی های "آداموس" درباره مهمانی شب جمعه

این شب جمعه (فردا شب) برادر خانومه فشفشه (اشاره به پست "عمه جان دارید فشفشه؟") من و زنه رو به صرف کباب بال مرغ (فراوان) و سالاد ماکارونی (ایضا) دعوت کردن خونشون. خوب تا اینجاش نه تنها عادی بلکه خیلی بی معنی هم هست. چون از وقتی ما ازدواج کردیم تقریبا اونجا خونه ماست و برادر خانومم اینا گاهی به ما سر میزنن. علی و خواهر منم دعوتند. خوب اینم گرچه بده ولی سابقش در کتب تاریخی (همین وبلاگ) موجوده. جدا از اینکه جابر هم به این مهمونی دعوته مهمونه شب جمعه ما یه مهمون خیلی خوف انگیز داره. "میثم". برای اونایی که این موجود رو نمیشناسن بگم که اون می تونه به تنهایی با کار هایی که ممکنه هر لحظه ازش سر بزنه آمار طلاق رو تو یه شهر چند رقم جابجا کنه. حالا فکر کنید این سلاح بیولوژیکی قراره بیاریم وسط محل زندگیمون. واسه اینکه بتونم تلفات مهمونی جمعه شب رو به حد اقل برسونم این کلمات تو گوگول سرچ کردم. "دانلود زد میثم" - "مقاله میثم ستیزی" - "کنترل میثم راهنما" - "برادر خانوم بازیابی" - "ازدواج مجدد موفق" . و جز مورد آخری مورد مناسبی پیدا نکردم. همین بود که به فکرم رسید سایت های تاریخی رو مرور کنم که در یکی از کتابخانه های دیجیتالی آنلاین و یکی از کتب تاریخی به دست نوشته ای برخوردم که به ادعای نویسنده از دستونشته های نوستر آداموس بود:

"در صده یکم هزاره سوم ، پس از ریختن ساختمان سوم در هفته دوم ماه نهم او از پس دیوار سوم عبور خواهد کرد نفر سوم را هلاک خواهد ساخت و نژاد بشر را شلاک، ماجوج از پس او یاجوج را خواهد خواند و مرغ بی تنه و سر از مرکز به سمت قائده هرم حرکت خواهد کرد، و آتش بدون دود بر آب آبی رنگ خواهد سوخت، و زندگی نوعی از بشر به نوعی..."
تفسیر:
  • صده یکم هزاره سوم اشاره داره به قرن 21 که میشه همین قرنی که توش هستیم.
  • ساختمان سوم در هفته دوم ماه نهم اشاره داره به ریختن ساختمان های تجارت جهانی و اون ساختمون کوچیکه در یازده سپتامبر.
  • دیوار سوم رو میشه اینجوری تعبیر کرد که دیوار اول خونه ما بود ، دیوار دوم خونه خانومم اینا و دیوار سوم هم خونه برادر خانومم اینا میشه- که از دو تای اول عبور کرد و این یکی مونده.
  • نفر سوم هم میتونه اشاره به خانواده سه نفره برادر خانومم باشه هم میتونه اشاره به مرد سوم باشه (بابام،پدر زنم،برادر خانومم) هم میتونه خوده بد بختم باشم که دو تای قبلی رو نمیشناسم.
  • "نژاد بشر را شلاک" هرچی گشتم معنیش رو نتونستم پیدا کنم لطفا اگه میدونید تو نظرات بنویسید.
  • ماجوج و یاجوج خیلی جاها بهشون اشاره شده از جمله قرآن و کتب بعضی از ادیان اما تو این متن من فکر میکنم منظوره "نوستر آداموس" علی و جابر بوده.
  • مرغ بی تنه و سر هم می تونه همون بال مرغ باشه و اینکه از مرکز به سمت قائده هرم حرکت میکنه شاید منظور اینه که از سمت بازار که در مرکز شهره به سمت خونه برادر خانومم اینا که در بالای شهره حرکت میکنه (خریداری میشه).
  • آتش بدون دود میتونه آتیش ذغال باشه و آب آبی رنگ که میسوزه میتونه ژل آتش زنه باشه و اشاره سریع و بلافاصله به زندگی نوعی از بشر میتونه اشاره صریح به زندگی ما دوتا بخت برگشته باشه و اشاره به نوعی دیگر هم می تونه اشاره به دو نفر بودن ما باشه، هم میتونه اشاره به مرد و زن بودن ما (یعنی از دو نوع) هم میتونه اشاره به این باشه که لزوما آتیش نمی گیریم اما به نوعی دیگه خواهیم سوخت...

ادامه متن سوخته شده بود اگه کسی به این اسناد دسترسی داره لطفا تا قبل از شب جمعه به من برسونه و جون ما دو تا رو نجات بده...

زنه وشوهره مارموز

دیروز قرار بود با یه سری از دوستامون بریم بیرون ولی اینقدر این برنامه کنسل شد و اکی شد که دیگه آخرش کنسل شد.... این وسط ما هم سرگردون بودیم که تصمیم گرفتم برای شوهره بی حوصله کتونی بخرم تا از نظر من خوشحال شه... آخه من اینجوری خوشحال می شم........رفتیم دم یه مغازه یه کتونی نایک جفتمون خوشمون اومد انتخاب کردیم رفتیم تو که بپوشه.... این پوشید هی گیر داد که این چسبش خراب نمیشه نمیدونم ال نمشه بل نمیشه.... خلاصه یه کاری کرد که من فکر کردم خوشش نیومده... ولی چون من انتخاب کرده بودم می گفت حالا می خوای بگیریم .....منم هی می گفتم نه حالا بریم چند جا دیگه رو ببینیم ...هی یه جوری برخورد می کردم که نه بریم... و شوهره که می دونه من اگه بخوام چیزی بخرم باید هزار تا مدل ببینم بعد هی می گفت ول کن.... همین آقا تخفیف می ده همینو بخریم منم هی می گفتم نه.... فروشنده هم هی می گفت اگه الان بخرین تخفیف خوب بهتون می دم..... خلاصه من با یه نارضایتی قبول کردم بخریم ... شوهره هم که با عدم میل ذاتی به خرید..... یه جوری نشون داده بود که ما منت داریم میزاریم اینو می خریم من اصلا حوصله خرید ندارم .... این حرفا.... اینا رو می گفت منم باور می کردم...یعنی تا ایجا جفتمون همرا فروشنده باور کرده بودیم که ناراضیم.... وخودمونم نفهمیدیم چه جوری راضی شدیم..... بعد از گرفتن مقادیر زیادی تخفیف از مغازه اومدیم بیرون به محض اینکه از مغازه دور شدیم جفتمون داد زدیم خیلی خوشگله خیلی خوب خریدیم......... اون وقت بود که از هم پرسیدیم تو که ناراضی بودی.... جواب جفتمونم این بود ...می خواستم تخفیف بگیرم....

داد و فریادهای شبانه

اپیزود اول :
گفته بودم این شوهره چند وقت که سرش شلوغ دیگه.... و وقتی ه مکه اینجوری وضیعت خواب درست حسابی هم نداره..ولی این دیگه عادی نیست... شب خونه داداشم بعد از دیدن قسمت 5 و6 قهوه تلخ خوابیدیم ....دیدم نصفه شب صدای جیغ و داد میاد از خواب پریدم دیدم شوهرست داره داد میزنه....یعنی در حدی داد میزد که داداشه فکر کرده بود که دزد اومده و با استرس اومده بود پایین وقتی دید شوهره خوابید اونم رفت خونسرد خوابید چون شوهره سابقه حرف زدن تو خواب رو داره :ی منم که می خوابم با اینکه خوابم سنگین نیست ولی خیلی نمی تونم از خودم اکتیویته نشون بدم...... خلاصه با دست چند بار تکونش دادم.... آروم شد دوباره خوابید این اتفاق چند بار افتاد و من به همین صورت بیدارش کردم.... تا اینکه دفعه آخر انگار که یه دکتر روانپزشکم ازش پرسیدم چی شده چرا اینجوری می کنی اونم گفت ...اهههههه دستشویی دارم بعد هم بلند شد رفت دستشویی خیلی خونسر گرفت خوابید.... صبح که براش تعریف کردیم اصلا یادش نمیومد........
اپیزود دوم:
صبح قرار شد بابا تو مسیرش من وشوهره رو برسونه سر کار.... تو راه شوهره تو حرفاش یهو به بابا گفت وای پسرت چرا دیشب تو خواب اینقدر داد می زد نذاشت ما بخوابیم..... کلی هم به قضیه آب و تاب میداد.... منم فکر کردم بابا متوجه شده این داره شوخی می کنه حرفی نزدم....ظهر که بابا می ره خونه موقع ناهار به داداشه با نگرانی میگه چرا دیشب تو خواب اونجوری داد می زدی؟.... قیافه داداشه رو دوست داشتم تو اون لحظه می دیدم... ولی خودتون تصور کنین که چه شکلی شد و ایضاً قیافه بابامو که وقتی فهمید ماجرا صبح کاملا بر عکس بوده......

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

عمه جان دارید؟ فشفشه!

من تو این 25 سالی که از خدا عمر گرفتم با تمام فراز و نشیب هایی که زندگیم داشته ، هیچ وقت تو حرف کم نیاوردم. دقت کنید، شده نمره کم بیارم، پول کم بیارم ، موقع نوشتن رو کاغذ جا کم بیارم ، موقع مسافرت بنزین کم بیارم موقع استفاده از لب تاب شارژ کم بیارم برای انجام دادن کارام وقت کم بیارم، اما نشده حرف کم بیارم.
رو همین حساب عموما تنم کوفتست. چه ربطی داره؟ ربطش اینه که معمولا دوستان سعی میکنن بجای مذاکره کلامی مذاکره فیزیکی داشته باشن با من. یعنی بجای اینکه بهم بگن "نظرت در مورد اینکه امشب شام بریم بیرون چیه؟"، یه مشت میزنن تو کمرم، دستمو میپیچونن مینشونن تو ماشین. از بس تو حرف کم نمیارم کسی دیگه با هام حرف نمیزنه، یا آهان یا نه؟
حالا اینا چه ربطی داره؟ ربطش به رابطه مشروع من با برادر خانوممه! منی که یه عمر همه از دستم یا متلک هام و حاضر جوابی هام و پر چونگی هام کلافه بودن از ترس متلک های این موجوده قدیم الوجود و جدید الکشف دو ماهه میانگین صحبت روزانم کاهش 50% داشته. من می ترسم اگه همینجوری پیش بره من دیگه حرف نزنم و اگه وضع بیشتر ادامه پیدا کنه دیگه خودمم به خودم تیکه بپرونم. من اولا هر تیکه ای که مینداختم اون جواب میداد ، الان کار به جایی رسیده که وسط صحبت درباره یه مسئله خیلی جدی مثله مناقشه هسته ای و 5+1 بهم میگه "راستی فلانی"، میگم "جان؟" میگه: "عمه جان داری فشفشه؟" میگم "جان؟!" میگه :"واز بوکونه می کشه"(به رشتی میشه بپره رو کش من).
خلاصه منی که هر ماه یه تیکه کلام اختراع میکنم و تا 6 ماه بقییه ازش استفاده میکنن ، تمام وقتم صرف این میکنم که تیکه کلامای اون تو دهنم نیفته...
راستی...
عمه جان دارید فشفشه؟

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

اعلامیه ازدواج

با تشکر از پست قبلی شوهره می خواستم بگم که بنده چشم خوردم در زمینه وبلاگ نویسی والان چن روز که پستم نمیاد....ولی شوهره زده یهو این وسط یه پست بترکون نوشته..... و من دارم عقب می مونم ازش....ولی الان تمام سعی خودمو می کنم که یه پست بنویسم.....
دیشب دوباره رفتیم همون رستوران بانی میل(ما هراز چندگاهی به یه رستوران چت می کنیم همش میریم اونجا) انقدر دفعه قبل شلوغ کرده بودیم که آقاه ازاون پشت میزد تا ما رو دید شروع کرد خندیدن.....بعد از چیدن میزا کنار هم شروع کردیم انتخاب غذا که قرار شد همه غذا پرسی سفارش بدن که مانع از حمله دیگران به غذاشون بشن.... ولی باز علی بیچاره بد شانسی آورد به غذاش حمله شد آخه غذای بقیه یه مدل بود و بد مزه از آب در اومده بود....بعد از شام رفتیم شب های با تو قرار بود بحث ازدواج علی باشه..... همه نظر می دادن بقیه گوش می دادن با هم در موردش بحث می کردن....تا علی بیچاره می خواست حرف بزنه.... میثم می گفت تو اول بگو مذهب خانومت چیه؟و به کل بحث عوض می شد... داداش منم که هی می گفت نه ازدواج نکن زود.... از اون ور خانومش دعواش می کرد.... منو شوهره هم که گیر داده بودیم که میثمو که با ازدواج کردن یه جورایی مخالف رو متقاعد کنیم و واز یه طرف به جابر می گفتیم تو مرد خانوادی ازدواج کن... اونم با لبخند می گفت من سال دیگه این موقع ازدواج کردم علی هنوز دنبال کیس مورده نظره(تمام مدت بحث جابر سکوت بود) آخرش بحث رو به دوست دخترای سابق رسوندن... در حدی که علی از تصمیمش منصرف شد.... ولی شما نگران نباشید علی از وقتی که اینقدری بود (حرکت دست)(شما تصور کنین قدش 50 سانت بود )می خواسته زن بگیره تا الان....ولی تا الان که موفق نشده ولی تصمیم کبرا گرفته که تا 6 ماه دیگه ازدواج کنه ......به نظر شما می تونه؟......از دوستان و آشنایان محترم طلب راهنمایی در جهت پیدا کردن کیس مورد نظر را داریم...

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

ما هستیم

اشتباه نکنید... این نه یه پست سیاسی نه پاسخ به یه دعوت مشتی نه همون "ما مستیم" که قلب به "هیم"! شده. این یعنی این که دلیل نمیشه چون سه روز سرمون شلوغه شما فکر کنید دیگه "همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، تو دیگه نمی نویسی ، من نظر میزارم!". حالا این سه روز چه خبر بود؟ اینم از سه روز...

ماهستیم، حتی اگه خیلی دور باشه
تا حالا شده یه دوست داشته باشین که زن ذلیل باشه؟ حالا اگه اون قدر زن ذلیل باشه که مراسم نامزدیشو شهر زنش بگیره چه طور؟ حالا اونقدر زن ذلیل باشه که شهر زنش خونه بگیره چه طور؟ عروسیشم همونجا بگیره چه طور؟ خب ما داریم!
حالا شده عروسی برین؟ عروسی یه شهر دیگه چه طور؟ عروسی شیش ساعت راه چه طور؟ حالا بعد از شیش ساعت راه از ماشین پیاده بشین برین تو عروسی چه طور؟ خب ما رفتیم!
آقای س.ح(آقای مهندس سینا خان) یکی از دوستان عزیز تر از جان من و زنه و همسر گرامیشون ض(پر رو نشین، اسم زن مردم که اینجا نمی نویسم) که اونم از دوستای خیلی عزیز ماست خبر مرگ ما دو تا واسه روز جمعه2 مهر مصادف با آخرین روز تعطیلات تابستانی فردیس کرج جشن عروسی گرفتن. الان دو ماهه ما خبر همو نداریم، همین الانم کیش هستن دارن با پول شاباش و رونما صفا سی تی می کنن در حد بوندس لیگا ، ولی از شانس فشنگی ما موقع عروسی نات آنلی ما اولین مدعوین بودیم، بات آلسو سرپرستی مدعوین شهر رشت هم به ما دو تا سپرده شده بود. یه جوری بود که انگار داماد تهرانی یه مدتی هم رشت بوده واسه همین دوستای قدیمیش رو دعوت کرده، انگار نه انگار گل بیجار رو شلوار داماد چسبیده! خلاصه ما یه گله تو این ترافیک روز آخر تعطیلات ، انر انر رفتیم تهران دو ساعت تو عروسی نشستیم ، انر انر رگشتیم. البته من به شخصه تو همین دو ساعت چنان آبرو ریزی های کردم که به دلیل احتمال مشاهده این پست توسط داماد و عروس محترم از بیان آن عاجزم.

ما هستیم، حتی اگه خیلی جلف باشه
انگار یه زوجه عاشق پیشه هستن که وب ما رو می خونن، ما به هیچ نحو به نام و نصبشون اشاره نمی کنیم. الکیم زنگ نزنین چون شما نیستین، خاطرتون جمع. خلاصه از ما خواسته شده اون ور نگاه کنیم و سوت بزنیم و یه سری حرفا بزنیم که بعضیا! بشنون ، حتی اگه خیلی جلف باشه، ما هم که میشناسین پای تعهدات اجتماعی پیش بیاد به دهقان فداکار میگیم ، خان دایی.
"عشق چیز ساده اییه ، بهش شک نکنین، فکر نکنین قبل از اومدنش صدای یه موزیک لایت میاد و بعد از اومدنش صدا سیما سانسورش میکنه ، عشق آروم آروم میاد و بعد از یه مدت میفهمی که تا ابد می تونی جاری بودنش رو احساس کنی و اونجاست که باید بهش اعتماد کنی. عشق چیز با ارزشیه، اونو مخفی نکنین، مخصوصا از کسی که دوستش دارید . اوسگل های گوگولی این همه با هم قایم موشک بازی نکنین، مخصوصا با تو هم کرگدن چماق که فکر میکنی از دماغ فیل افتادی ، برو خبر مرگت بهش بگو بهش علاقه داری خواسته ها تم بگو کلک کارو بکن ، من خبرشو دارم اون اسگل هنوزم دلش با توه..."

ما هستیم، حتی اگه خیلی چرت باشه
ما رفتیم این فیلم یه جیب پر پول، و هم زمان یه فیلم پر چرت، یه سینما پر جلف، یه مهد کودک پر جانور و یه خانواده پر نفهم رو هم تماشا کردیم. خواهر منم معتقده :"خو تقصیر من چیییییه خو؟ تلویزیون تبلیغ میکرد! من که ندیده بودم فیلم رو... تازه تقصیر منه اون همه گره گوری و بچه کوچولو آورده بودن سینما مگه!..."

پ.ن: بی جنبه ها واسه قشنگی اونجوری نوشتم، وگرنه به ما افتخار دادین ما رو دعوت کردین و ما هم افتخار کردیم که تو جشن عروسیتون بودیم. فدا جفتتون ; امضا - مرده و زنه
پ.پ.ن:چرت بودن سینما خداییش تقصیر خواهر من نبود، فرهنگ سینما ها تو ایران مخصوصا تو گیلان پایینه، من و زنه هم اکثر بخاطر حمایت از صنعت سینما میریم سینما وگرنه سی دیش منطقی تره.
پ.پ.پ.ن: زرشککککک. نمیگم اسم اون دوتا رو.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

علی کوچولو و غذای پرسی

دیشب بعد از خرید کت شلوار قرار شد شام بریم بیرون.. حدود 9 نفر بودیم..... رفتیم همون رستوران که ماه رمضون سوپ نمیداد ومنو شوهر عاشقه سوپ اونجاییم....و 2 بار ضایع شدیم و نتونستیم سوپشو بخوریم در حالی که دیگه ماه رمضون نبود....موقع سفارش شام هم همه یه طوری سفارش دادن که بقیه به غذاشون حمله نکنند..... ولی علی کوچولو(یک خرس گنده) مطابق معمول اشتباه کردو غذای پرسی اونم چی استیک با کلی مخلفات سفارش داد ....بعد موقع سفارش شوهره به آقا می گه یه جوری غذای ایشونو بیاره که دست کسی بهش نرسه... آقا هم پایه موقع تحویل به گارسون می گه غذای اون آقا رو از اون پشت ببر.... ولی این کارا فایده نداشت به محض اینکه غذا رو گذاشت زمین... حمله کردیم به غذاش... یه کم خوردیم همه برگشتیم به غذا های خودمون...... علی هم مخلفات باقی موند رو خورده بود و رسیده بود به خود استیک تا استیک ها رو قا چ کرد بهش حمله کردیم در حدی که غذاشو با دو تا قاچ پیتزا باقی مونده خواهر شوهره عوض کرد......

فرق کت شلوار هاکوپیان با x-box در چیست؟

شب که بیرون بودیم شوهره لوس من می هی گفت من کت شلوار دیدم تو هاکوپیان ....زنه برام نمیخره...هی گفت گفت ....خودشو لوس کرد..به محض اینکه داداشه من و شوهرو پیاده کرده که برن به کارشون برسن برگردن دنبال ما ....زنگ زد و گفت بیاین گلسار که بریم براش کت شلوارو بگیریم به خودش هم نگو چون قبول نمی کنه... ما این شوهرو به زور با هزارتا بلا بردیم دم هاکوپیان حالا مگه میاد تو..... داره با دوستشو و مامانش حرف می زنه.... من و داداشه و زن داداشه رفتیم تو تا شوهره بیاد....داداشه کاپشن دیده بود 290 تومن... می گفت این از این دوتا بگیریم می شه 50 تومن دیگه می گفت ریال ....بعد می رفت هی تند تند کتای مختلف ومی پوشید خواهر شوهر یواشکی از شون عکس می گرفت...... فکر کنین فروشنده میومد کت براش نگه داره که تنش کنه میگفت قربون دستت من خجالت می کشم نکن این کارو......یعنی در عرض 10 دقیقه هاکوپیان رو گذاشتیم رو سرمون.....کت شلوار رو برداشته بود به شوهره می گفت کاغذ کادو چه شکلی دوست داری بگم برات کادو کنه.....حالا فکر کن ما همیشه میریم هاکوپیان در نهایت کلاس برخورد می کنیم انگار نه انگار که همچین آدمای ارازل واوباشی هستیم ... در حدی که شوهره به اون آقا می گه می شه یه قسمت بدی خوانواده من اونجا باشن آخه هر کودوممون یه جا داشتیم کرم میریختیم یا می خندیدیم خلاصه آبروی چندین وچند ساله برده شد.... داد شه من هاکوپیان خرید نمی کنه... ایکات خرید می کنه..... اونجا اینقدر شوغ وکرد و اونا رو خندوند که موقع حساب کردن آقای یه کارت اشتراک داد بهش.... حال گیر داد بود به اون کارت هی میگفت که برین این کارت من و پی گیری کنین......هی می گفت اینو باید ببرم بزارم بانک....
بعد نوشت: راستی داشتم با خودم فکر می کردم فرق کت شلوار هاکوپیان با x-box چیه که؟ الان 6ماه مرده داره خودشو می کشه براش نخریدیم ولی تا گفت کت شلوار می خواد همه گفتن برات می خریم......آخرشم در عرض یه روز داداشم براش خرید....؟
به همین دلیل تیتر پست عوض شد....
اگه جوابشو می دونین سریع بگین....

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

دو خاطره قهوه ای

قبل از تعریف اولین خاطره از اونایی که با انواع و اقسام مواد و اصوات متخرج از بدن انسان مشکل دارن خواهش می کنم بجای نوشتن کلماتی مثله "ایشششش،.. - کثیف. - ی محتوای نجس."و... همین الان از خوندن ادامه مطلب خودد داری کنن.

اولی
دیروز خونه پدر خانومم اینا نشسته بودیم که یه هو دیدم یه صدای از نزدیکای نافم (اشتباه نکنین، منظورم دقیقا همون نافه نه جای دیگه!) میاد. تا بیام به خودم بجنبم ببینم صدای چکه کردن رادیاتور معدمه یا واشر رودم شل شده یهو آمپرم رفت بالا داغ کردم تمام صورتمعرق کرد... مهلت پیدا نکردم بفهمم چی شده فقط احساس کردم که باید خودم رو به اولین حفره سیاه رنگ تاق سفید و زیبای دستشویی برسونم.
عینه صحنه ای که راسل کرو تو گلادیاتور وسط کلوسیوم پا شد واستاد ، وسط هال پا شدم واستادم و به سمت دستشویی یورش بردم که..."نه، نه، خرابه"; این صدای برادر خانومم بود که یهو منو میخ کوب کرد. دو تا راه حل داشتم: 1- رگم رو میزدم، که تا بخوام خودم رو به تیغ برسونم قبلش خودم رو قهوه ای کرده بودم 2-خودم رو قهوه ای می کردم، که بعدش دیگه حتما باید رگم رو میزدم که یهو یادم اومد خونه برادر خانومم اینا پایینه و اونایه دستشویی دارن، بدون اینکه بپرسم پریدم تو راه پله...
طوری که گودزیلا دنبالم کرده باشه دو دستی به در مشت می زدم و (ع.ش) خانم برادر خانومم رو صدا می زدم."نه صدایی در کار نبود". بلند تر داد می زدم. فریاد می کشیدم (باور کنین مبالغه نمی کنم) تقریبا همه جا رو با یه فیلتر رنگ قهوه ای میدیم... دنبال یه چی می گشتم که اگه ریخت جلوشو بگیرم که یه آن در خونه برارد خانومم اینا نیمه باز شد یه سر از وسط در طوری که هیکلش پشت تر قایم شده بود بیرون اومد و عصبی نگام کرد... اگه حالت دیگه ای بود ممکن بود فکر کنم مردم و این جا هم دره جهنمه یا از بس حول بودم یه طبقه اشتباه اومدم ، اما خونه اونا دو تا طبقه بیشتر نداشت و یا فکر کنم اینا همش یه خواب وحشتناکه اما... من وقت نداشتم به هیچی فکر کنم. فقط گفتم در و وا کن (ع) صدا بزن. اون گفت (ف) برادر خانومم بالاست (ع) هم دستشویی. گفتم میدونم تو بگو (ع) بیاد جلو در... اون گفت ... خلاصه دو سه بار دیالوگ تکرار شد تا اینکه اون تصمیم گرفت برگرد و (ع) رو صدا بزنه. من دیدم دیگه تحمل ندارم بی توجه به محرم نا محرم جلو چشمم گرفتم رفتم تو خونه گفتم یا الله دویدم به سمت دستشویی...
تا اینجا رو داشته باشین من یه فلش بک بیام; (ع) با چند تا از فامیلا ی خودش میخواستن برن عروسی... برادر خانومم رو فرستاده بودن بالا تا اونا راحت حاضر بشن. وقتی هم که من داشتم به سمت پایین می دویدم برادر خانومم گویا داد میزد که نه نرو اما من و که یادتونه اصلا تو حال خودم نبودم.
ادامه داستان....
من وسط هال خونه برادر خانومم اینا با یه دستم جلو چشمم گرفتم با یه دستم سگک شلوارم و می گم از "دستشویی بیایین بیرون"... دروغ چرا من سرم پایین بود و قیافه و کارای بقیه رو ندیدم اما از اونجایی که هیچ صدایی نمی شنیدم حدس میزنم حسابی حاج و واج و متعجب بودن.
(ع) از استایلم فهمید که جای بحث و سوال جواب نیست و باید سریع من و به دستشویی برسونه واسه همین سریع دستشویی خالی کرد و گفت بیا برو. رفتم تو دیدم در بسته نمی شه. هی فشار میدم هی بسته نمی شه هی فشار میدم هی بسته نمی شه که هیو یکی عصبانی درو فشار داد پریز برق سشووار کشید (سشووار رو به دو شاخه دستشویی وصل کرده بودن ، سیم سشوورا لای در گیر کرده بود). خلاصه حالا خوان هفتم شروع شده بود. ---صدا--- . با وضعی که من داشتم هنوز شروع نکرده از معدم صدا میومد، اگه شروع میکردم ممکن بود زنگ بزنن اورژانس بیاد من و جمع کنه. خلاصه شیر آب وا کردم و جای همه آرزو مندا خالی یه دل سیر زیبا ترین لحظات زندگیم رو تجربه کردم...

دومی
رفته بودم دستشویی پارک (پری روز) داشتم دستمو می شستم دیدم یکی هی همش صدا میده. به نشانه اعتراض برگشتم در دستشویی نگاه کنم واسه خودم غر بزنم تا برگشتم دیدم شیشه در شکسته صورت مرده از بینی به بالا معلومه داره نگام می کنه. سلام علیک کردم اومدم بیرون.

والاسلام

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

آرامش قبل از طوفان

این دو روز خیلی آروم سپری شد... چون یکشنبه رفتیم دوباره با بچه ها شب های با تو ..... ولی در آرامش کامل... چون میثم تند رانندگی نکرد موقع شطرنج علی و شوهره رو اذیت نکردیم که هیچ میثم یه بازی دیگه معرفی کرد با علی و شوهره بازی هم کرد.... از همه مهمتر این بود که موقع برگشت.. آهنگ لایت گوش دادیم... وای باورم نمیشه آهنگ لایت...:یه دلیل مهم دیگه این آرامش اینه که شوهره شیطون من درگیر یه پروژه است... و کلا آروم و در حال فکر کردن دائم...(چت کرده بازم) دیروز هم که اصلا بچه ها رو ندیدیم....من از این همه آرامش یهویی می ترسم... خدا بخیر کنه... اگه طی چند روز آینده اتفاقاتی افتاد تو شهر بدونین کار ما و دوستامون بوده......

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

شنبه اول هفته است یا آخر هفته؟

دیروز بعد از یه روز کاری .....خسته و مونده میریم خونه شوهره اینا..... بعد از ناهار به صحبت با مادر شوهره می گذره...بعد که میری بخوابی مثلا...... به کشتی گرفتن با شوهره می گذره.... بعد که شوهره میره بیرون..... تا سعی می کنی که بخوابی خواهر شوهره که خودش از یه خواب خوب وراحت پاشده با جیغ وداد میاد تو اتاق که بریم بیرون دیر شد.....جاتون خالی میریم خرید با پیاده روی فراوان...بعد که نزدیکای خونه ایم شوهر زنگ می زنه...و قرار می شه با اون وعلی هم بریم قدم بزنیم.... میریم قدم میزنیم که یهو از دهنم در میره و میگم بعد از شام بیریم بیرون.... دوستا ی ماهم که اصلا اهل تفریح نیستن .... سریع برنامه می چینیم واسه ساعت 11.... میثم میاد دنبالمون.... منو شوهره و خواهر شوهره و علی و میثم میریرم سفره خونه همیشگی (شب های با تو) ..... خیلی خوشحالو خندان میشینیمو.. می گیمو می خندیم البته منو میثم و خواهر شوهره... علی و شوهره چت کرده بودن.... شطرنج بازی می کردن در حد اینکه شوهره متوجه نشد ما خیلی جوگیرانه برنامه انزلی گذاشتیم...فکر کن تو ماشین و تو راه متوجه شد......حالا فکر کن بفهمه واسه هفته بعدتر برنامه رامسر گذاشتیم تو همون صحبتای دیشب....... خودشو میکشه......خلاصه ما رفتیم تو جاده.... آقا جاده نگو بگو شهر شادی..... اونم با رانندگی میثم..... وای چه هیجانی داشت.... البته تمام اینا واسه شوهره یه حالت احساسی برعکسی داشت..... در حد اینکه سر درد بگیره... و از اون همه شورو نشاطش کم بشه.....رسیدیم دریا و من گیر دادم با یه دوربین با فلش زیاد تند تند تو صرت بچه ها ازشون عکس بگیرم.... شوهر بیچاره هم تو خواب و بیدار بود هی می گفت بسه بریم.. بچه ها هی میگفتم حالا من .... حالا من..... موقع برگشت که شوهره کاملاخواب بود بیچاره وسط هم نشسته بود یه بازوش تو بازوی من یه بازوش تو بازوی خواهر شوهره ....می رقصوندیمش........ بیچاره هیچی نمی گفت ... فقط با قیافه ولحن مظلوم می گفت بیریم خونه مطمئنی دیگه خسته شدی.......؟!!!!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

هرگونه دلخوری تکذیب و بر دلبستگی تاکید میگردد

اوه ، اوه، یکی از آدمای پست قبلی اومده وبلاگ رو خونده و کلی ناراحت شده. فکر کرده قضییه جدی اومده یه متن طولانی واسه من ایمیل کرده واسه اینکه از دلم در بیاره.
اونایی که مخاطب وبلاگ ما دوتا هستن می دونن که من سعی میکنم با بزرگ نمایی و تاکید رو یه چیز، یه مطلب طنز بنویسم و هر خاطره ای که می نویسم چه تلخ و چه شیرین واسه خودم شیرین هستن و یه خاطره خوب به حساب میان وگرنه مریض نیستم که بیام با خاطرات بدم خودم و شکنجه کنم. پس من از همین جا مشخصا اعلام می کنم  فرهاد.ش و آ و فرزاد.ش ، عشق من هستن و واسشون جون میدم و خاطره دیشب هم یه خاطره شیرین بود که بعدا سرشون تلافی میکنم. اصلا واسه همین کاراشون می خوامشون دیگه. ضمنا از اونا و دیگران می خوام جنبه داشته باشن و جو رو خراب نکنن. گرچه همین سو تفاهم باعث شد تا یه ایمیل دوست داشتنی از (آ) دریافت کنم .
در ادامه مطلب مطلبه زیبایی که واسم از طرف (آ) میل شده رو نوشتم.

---
هرگز ، انسان در کلمات زاده نمیشود

یادم نمیاد این جمله رو کجا خووندم یا حتی از کی شنیدم ولی هر کسی که اینو گفته حتما دلش مثل الان من گرفته بوده...
شاید الان وقت خوبی واسه نوشتن این چند خط نباشه
شاید باید میزاشتم تا - حال الانم - بگذره ، ولی من طاقت اون "آدم گنده " هایی که تو فکر تو هستن رو ندارم

من همیشه فکر میکردم

وقتی یکی میخنده ، یعنی حتما داره میخنده
وقتی یکی عصبانیه یعنی حتما عصبانیه
وقتی یکی ناراحته یعنی حتما ناراحته
حتی
وقتی یکی دوست داره ، یعنی حتما دوست داره
ولی مثل اینکه همیشه اینطور نیست
یعنی میشه آدما بخندن ،
ولی ناراحت باشن
میشه ناراحت باشن
ولی عصبانی باشن
و از همه بد تر
میشه تو فکر کنی دوست دارن ، ولی نداشته باشن
واسه همینه که مطمئنم من نه شبیه آدم گنده ها هستم و نه میتونم باشم ...
به هر حال هر روز زندگی واسه من یه خاطره است ،
فرقی هم نمیکنه
"یه روزدلتنگیم و یه روز دلتنگ تر"
مثل امروز صبح که فکر میکردم شاید روز خوبی باشه
ولی نیست ، اصلا نیست...
ولی با همه اینا اون قدر شهامت دارم که به کسی که دوسش دارم بگم:
" اگه ناراحتت کردم ... ببخش "
 شاد باشی همیشه
به امید دیدار ، شاید


(آ)
---

من و زنه و آدم حسابیا

من یه اکیپ دوستای گنده تر از خودم دارم که رئیس دانشگاه و دکتر و استاد دانشگان. تو جمع های خودمونی خیلی میگیم میخندیم ولی تو جمع جلو غریبه ها اندازه سمتاشون با کلاس و با وقارن. زنه میشناختشون و میدونست ما با هم رفیقیم اما تو جمع خودمونی ندیده بودشون.  خلاصه جمعه یه دوره همی گرفته بودن من و زنه هم دعوت کردن. کم کم که جمع خودمونی شد و داشتیم دو به دو تیم می دادیم تا خاطره بگیم و همدیگر و دست بندازیم یکی از اون دوستام شروع کرد یه خاطر ناجور از زمانی که من شاگردش بودم تعریف کنه، خاطرش رو دقیقا تا جایی که من بی آبرو می شدم گفت هنوز خاطرش تموم نشده بود اون یکی اومد یه خاطر نا جور دیگه تعریف کنه... خلاصه دونه دونه زدن و خندیدن. من که دیگه گوشه رینگ حسابی گیج و ویج بودم هرچی می خواستم یه چی بگم خودم و بکشم وسط رینگ اونا با هم هماهنگ شده بودن نمی زاشتن. منم رو کردم به زنه و گفتم:"البته اینا می خوان خودشون و با من خودمونی نشون بدن این چیزا رو می گن وگرنه آرزشونو تو یه همچین جمعی با هاشون بگم و بخندم" یکی از وسط جمع گفت:"درست میگه، البته ما بگیم و بهش بخندیم!" من یه خنده لوس واسه ضایع کردنش کردم و گفتم:"اینا همیشه من و آقای مهندس(اسم فامیلم) صدا میکنن، تا جایی که الان اسم کوچیکم و از دهن تو شنیدن" دوباره یکی دیگه گفت:"آره ما همیشه یابو صداش می کردیم، فکر نمی کردیم اسم کوچیکم داشته باشه!"... خلاصه کار به جایی رسید که دیگه یکی شون داشت خاطره لخت دیدن بابام تو خونمون و تعریف می کرد. که من دیدم اوضاع پسه، سریع بساتو جمع کردم و پا شدیم رفتیم. حالا دو تا دیگشونم قراره ما رو دعوت کنن. راستشو بخوایین از این دعوت راضی نیستم!

خانومه اکشنتون مبارک! البته مثلا

پنجشنبه شب با علی و جابر و میثم عروسی خاله علی بودیم. داشتیم از کوریدور تالار عروسی بیرون میومدیم که یه هو یه خانومی که قبلا تو کانون فیلم میشناختیم رو دیدیم. حالا من واسه اینکه تریپ روابط عمومی بیام خیلی گرم گرفتم و احوال پرسی میکنم. احوال پرسیم یه جویریه که انگار ما هر روز همدیگرو میبینیم اما واقعیتش این بود که حتی اسمشم یادم نمی یومد. یه آقایی هم همراش بود که من اول فکر کردم داداششه وقتی اومدم باهاش سلام علیک کنم گفت همسرشه. من دیدیم الان اگه سرد شم ببشتر جو خراب میشه اومدم مثلا به قول خودم با مرده گرم بگیرم و تبریک بگم. اینجاش رو به صورت یه سن نمایش بخونید:
من:
-بهتون تبریک میگم، خانوم ... خیلی خانوم خوبی هستن.
اون یارو:
-{ذل زده تو چشمام، هیچی نمیگه}
من:
-خلاصه واقعا تبریک می گم. شما بردین... هه هه هه...
اون یارو:
-از چه لحاظ بردم؟{خیلی جدی}
من:
-{دستپاچه} یعنی... یعنی...یعنی منظورم اینه که... خیلی خانوم هنرمند و اکشنی هستن... یعنی ببخشید، اکتیوی هستن... هه...
اون یارو:
-{بدون هیچ عکس العملی هنوز منتظر جواب بگیره}
خلاصه این وسط زنه که دید اوضاع پسه اومد خودشو چسبوند به من که اون یارو بفهمه من زن دارم یکم بیخیال شه. منم تا زنه اومد یه جوری که انگار جواب سوال امتحان رو از رو دست بغلیم دیده باشم نتخم باز شد و گفتم:
-آهان!!! مثلا ببینید... این خانوم الان برده.
اون یارو:
-چی رو برده؟
من:
-اینکه با من ازدواج کرده و شوهری به این خوبی گیرش اومده.
زنه:
-{با یه خنده ملیح و زورکی} آره، البته مثلا!



۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

عشقولانه اشتباهی

زنه:
اون پست این خط این نشون رو یادتونه؟ که من با چه شوق وذوقی زیرش نوشتم عاشقتم دیگه.... و با خودم فکر کردم شوهر عزیزم اون متن رو رو در اوج احساس و دلتنگیش نسبت به من نوشته... دیروز ازش می پرسم چی شد اون متن رو نوشتی؟(آخه در عرض این 7 سال آشنایی و 4 سال دوستی و2ماه عقدی(عقد بودن) این جزء محدود دفعاتی بود که شوهره احساساتی شده بود اونم از نظره من البته) میگه نشسته بودم پشت کامپیوتر داشتم کارمو انجام می دادم یه سر به سایتمون زدم.... خواستم دوباره برگردم به کارم ادامه بدم ...دیدم من همیشه کلی می نویسم ولی پست نمی کنم.... عزمومو جذم کردم بنویسم که این شد..... اصلام تو هیچ حال و هوای عشقولانه ای هم نبودم.......

پ.ن :شایان ذکراست که شوهره وقتی مشغول کار می باشد بمب هم دم گوششان بترکانی هیچ واکنشی انجام نمی دهد ...چه برسد به اینکه پست عشقولانه بنویسد....!!!!!

از اون چیزا که اون بغل میاد (+18)

الان دوماهه این وبلاگ رو راه اندازی کردیم روزی نبوده که زنه این جمله رو وقت و بی وقت بهم نگفته باشه.
"از اون چیزا که اون بغل میاد"

لابد شما تعجب می کنید که منظورش چیه؟! شاید منظورش از اون چیزا اشاره باشه به چیزای بی ادبی مثله از همین چیزا که میرین آزمایش ازدواج تو ساک میریزن بهتون میدن ، که البته با ادامه جمله سازگار نیست "که اون بغل میاد" چون اونا تو بغل میان ولی اون بغل نمیان.
یا شایدم منظورش چیزای بده مثله مواد مخدر، که بیشتر احتمالش هست چون مواد مخدر هم "از اون چیزاست" هم معمولا از اون بغل میاد هم اون بغله که مصرف میشه. اما نه، منظورش اونم نیست.
حتی با وجود کلمه "چیز" در جمله میشه قضییه رو سیاسی دونست ، یا بخاطر "بغل" قضییه رو منکراتی دونست یا بخاطر "اون" قضییه رو یه مسئله شخصی بین خودش و اون دونست یا حتی بخاطر "میاد" یه جور صرف فعل ماضی استمراری دونست ، که نیست.
قضییه اینه که خانوم رفته تو وبلاگ دوستاش دیده آدرسشون با آخرین نوشته بلاگ ها شون اون ستون بغل میاد، کلید کرده که تو وبلاگ ما هم درست کن بزار. منم بعد از اینکه دیدم اگه این کارو نکنم مغزمو پودر میکنه یه لینکستان واسه دوستاش راه انداختم، بعدا کلید کرد که اون بغل آخرین نوشته هاشون نمیاد، اونم امروز راه انداختم. ضمنا ما کلا 3 نفر بازدید کننده در روز داریم(خودم،خودش،گوگل) بعدا مدام پی گیری آماره بازدید کنندگان و تازه میگه بغل سایت یه شمارنده هم بزار.
من زیر بار این آبروریزی عمرا برم!

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

از این پس ما دو تا بر روی ma2ta.ir

پس از کش و قوس های فراوان سر انجام ما دوتا بر روی ma2ta.ir بالا آمد.

مرده عصر دیروز در یک مصاحبه تلفنی با شبکه خبری رویترز از بالا آمدن وبلاگ پر بازدید ما دوتا بر روی دامنه ma2ta.ir خبر داد.

وی در پاسخ به این پرسش که به چه دلیل این عمل صورت پذیرفت ، سراسیمه دست خود را از دماغش بیرون کشید و تقاضا کرد تا سوال را نکرار کنند. سر انجام پس از طرح مجدد سوال او از مجری بخاطر سوال بجایش تشکر کرد و طوری که انگار سوال را کامل جواب داده به دوربین خیره شد و منتظر شوال بعدی ماند.

شایان ذکر است که در گفتگوی دیروز که به طور مجزا با زنه بعد از بی نتیجه بودن مصاحبه با مرده صورت پذیرفت وی اصل موضوع را انکار کرد و افزود "تنها کلیات تصویب شده و در جزئیات هنوز به تفاهم نرسیده اند". در ادامه پرسش خبرنگاران مبنی بر منظور وی از جزئیات و کلیات او همان رویه مرده را اختیار نمود.

در انتها شبکه خبری رویتر خودش از بقییه دعوت کرد که از این پس برای دست رسی به سایت ما دوتا به جای آدرس 2xlovers.blogspot.com به آدرس http://www.ma2ta.ir/ مراجعه نمایند.

یاد آور اینکه وبلاگ ما دو تا از مرداد ماه 89 با نام "عاشقا ضرب در دو" کار خود را آغاز کرد و پس از تغییر نام به "ما دو تا" به ثبت دامنه اختصاصی اقدام ورزید.

ماهگرد همون سالی یه بار هم زیاده!

ماهگرد اول که یادتونه، خانوم منو تا پای خریدن یه ایکس باکس فول آپشن پیش بردن و بعدش با هزار جور کش و قوس دو تا دسته بازی واسم خریدن (که الحق و الانصاف تا حالاش که خیلی حال داد).
اما خانوم یه جورایی سر ماهگرد دوم زهر چشم گرفت. زنه 3 4 روز مونده بود به ماهگرد دوم مدام زمزمه میکرد که ماهگرد دوم چی کار کنبم؟! منم فکر کردم با همون لوس بازی های ماهگرد اول ..ماهگرد دوم هم یه چیزی مفتی مفتی گیرم میاد. تو نگو ابن تو بمیری اون تو بمیری نیست!
ماهگرد دوم همون روزی بود که خونه فرشاد اینا بودیم و دو روز تعطیل بود. منم خودم و زدم به اون راه که تعطیلات تموم شه یه چی واسم بخره. وقتی دیدم اونم چیزی نگفت گفتم حتما یه نقشه ای داره حتما.
امروز بهم با کلی لوس بازی میگه "ماهگردمون هیچ کاری نکردیم". ترجمش این میشه که واسم چیزی نخریدی!
کم کم داره حساب کار دستم می آد. حالا که نگاه میکنم می بینم زیاد از ماهگرد و اینجور لوس بازی ها خوشم نمیاد. سال به سالشم زیاده.

خط و نشون

وقتی میایی و وبلاگ ما دو تا رو می خونی نمی دونم با خودت چه فکری می کنی؟
نمی خوام حدس بزنم ، فقط می خوام بهت کمک کنم درست حدس بزنی.
ما دوتا از اونایی نیستیم که هیچ غمی ندارن، بر عکس گاهی بوده که مشکلات زبونمون و بسته و ما دو تا وادار کرده با رنگ و روی پریده فقط به هم دیگه خیره بشیم.
ما دو تا از اونایی نیستیم که ادعا می کنن هیچ مشکلی با هم ندارن و در اوج تفاهمن، بر عکس ما دو تا زندگیمون و سر اختلاف داشتن با هم شروع کردیم و به هم قول دادیم تا آخر عمر سر هرچیزی که فکر میکنیم بده با اون یکی مخالفت کنیم و سر هر چیزی که واسمون ارزش داره واستیم. اصلا ما زندگیمون و سر یه نقطه توافق شروع کردیم و اونم این بود که هر کدوم از ما حق داره مخالف باشه.
ما دو تا سر چیزایی پا هم واستادیم که کمتر چیزی میتونه پایه های، پا هم واستادنمونو شل کنه.
ما دو تا دعوا هامون ، ما بودنمونو کم نمی کنه.
ما دوتا اخم هامون ، اخمومون نمی کنه.
ما دوتا ، دو تاییمون ، دو تا مون می کنه.
چون از اولش قرار نبود دعوا نکنیم و اخم نکنیم و دو تا نباشیم.
قرار ما دوتا این بود تا آخرش سر خاطر خواهی ، هوا خواهی پا خودمون دوتا واستیم و وا میستیم.
این خط، اینم نشون.


۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

کباب کثیف و الگانس

دیروز با شوهره رفتم خونشون اون تندی رفت بخوابه مثلا منم تو حال با مامانش حرف می زدم..... یهو منو یه طوری صد ا میکرد زنههههههههههههههه..... بدو بیا اینجا... ...که منو مامانش فکر می کردیم خدای نکرده چه اتفاقی افتاده براش...من تند تند می رفتم تو.... می گفتم چیه؟خیلی خونسر د می گفت این عینکو واسم تمیز می کنی؟ ...... دوباره می رفتم تو هال صدام میکرد..... بیا ببین من نمی تونم اتخاب واحد کنم...... دوباره بیا ببین قران آتیش زدن..... خلاصه به زور از پشت کامپیوتر بلندش کردم بریم بیرون..... با کاوه وعلی...........قدم بزنیم بعد کلی قدم زدن و صحبت در مورد سرمایه گذاری..... با کاوه سنگین رنگین الان ( بچه شیطون وتخس سابق) خداحافظی کردیم رفتیم دم در خونه شوهره اینا ماشینو برداره بریم منو برسونیم... که تو راه بازم این شوهره شکمو کبا ب کثیف دید ..... تصمیم برا ین شد که بریم بخوریم...به این صورت که من تو ماشین ...شوهره و علی به همراه یه سری ارازل و اوباش تو خیاباون....خیلی خوشحال و شادو خندان داشتیم کباب می خوردیم که یک عدد الگاس اومد... گیر داد به این کبابی که جمع کنه بره... بعدم رفت.... شوهره و علی که برگشتن تو ماشین علی به شوهره می گه بند و بساط مرد رو ریختی بهم.... من و شوهرو با تعجب به علی نگاه کردیم ...یعنی چرا؟ گفت اون لحظه که الگانس اومده بود مرد هی به پلیس می گفت یه سیخ کباب بزنم ...پلیسم یه نگاه به شوهره میکرد و با حالت جدی میگفت نه آقا جمع کن برو.....:ی

پ.ن
شوهر عزیزم ریش می زاره ....پلیس بیچاره فکر کرده بود که اطلاعاتی...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

فیلم ترسناک کمدی

زنه :
شب عید فطر همون مهمونی که علی خونه ما بود....اومدیم فیلم ترسناک ببنیم که تبدیل یه فیلم کمدی شده بود....علی و فرشاد با هم تیم داده بودن و شوهره عزیزمو اذیت میکردن.... شوهره عزیزم داشت براشون فیلمو تند تند ترجمه می کرد اونام هی اذیت میکردن... ما هام هی میخندیدم... حال سفره گذاشته بودیم روشم کلی خوراکی ......فکر کن نصفه شبی زن داداشه کیک پخت برامون تو اوج فیلم ترسناک فیلمو قطع کردیم چایی خوردیم با کیک.... بعد علی هی می خواست حرفای ترسناک بزنه ...خواهر شوهره وزن داداشه از ترس سکته میکردن...با اینکه فیلمو با خنده شوخی دیدیم زن داداشه و خواهر شوهره نذاشتن ما تا روشن شدن هوا بخوابیم...فکر کنین ما تا 6:30 7 بیدار بودیم. شوهره رفت حموم که غسل کنه واسه نماز عید فطر ....هی هم سعی کرد نخوابه ...همه بهش گفتیم بخواب 1 ساعت که سر حال باشی.... خوابید 1.30 ظهر بیدار شد.... تازه می گفت چرا منوبیدار نکردی؟
پ.ن: موقع رفتن خودمو کشتم بیدار نشد....

سینما

زنه :
دیشب بلاخره موفق شدیم بریم سینما(عدم وجود وقت خالی)در واقع عدم داشتن مدیریت زمان..... اونم چه فیلمی ...پسر آدم دختر حوا.... منو شوهره که در کف محتوای فیلم بودیم(اگه آتش بس رو دیدین دیگه نمی خواد این فیلم رو ببینین)...زن دادشه و خواهر شوهره هم قاقاه می خندیدن.... یعنی منو شوهره کله فیلم از هم می پرسیدیم چرا میخندن ...... حالا نه که خنده دار نباشه ها ولی دیگه به قاقاه خندیدن نمیرسید...داداشه دنبال یه صحنه اکشن می گشت دست بزنه....از خونه هی می گفت من اومدم اونجا.... اگه صحنه اکشن داشت من باید دست بزنم می گفنیم چرا می گفت آخه من از دوران فیلمای جمشید هاشم پور به بعد دیگه سینما نرفتم..اون موقع همه دست می زدن...... :ي (داداشه سینما دوست نداره.... به زور بردیمش سینما)....تو سینما هی با قیافه مظلوم می گفت صحنه اکشن میاد دست بزنم.؟......چنان جدی می گفتا یکی غریبه بود باور می کرد.....خانموش هم می گفت آره عزیزم میاد....

پ.ن: تا حالا با یه بچه دو ماه رفتین سینما؟!!!!!

علی کوچولو - یک خرس گنده

نمی دونم قضیه از اونجا شروع شد که میثم شماره فرشاد(برادر خانومم) رو ازش گرفت و باهاش رو هم ریخت، یا از اونجا شروع شد که با هم دسته جمعی رفتیم بیرون یا... . اما به اینجا رسیده که علی شب جمعه خواب اومده خونه فرشاد اینا. نه یه بار دیگه از اول میگم. علی دوستم که تا حالا 2 بار بیشتر برادر خانومم که تازه دو ماهه من با خانوادشون وصلت کردم رو ندیده جمعه شب خواب اومده بود خونشون واسه فیلم دیدن و فوتبال بازی کردن. نمی دونم چه طوری بگم که واسه خودم قابل هضم باشه ، شما رو نمی دونم... چند تا نکته قابل ذکره.تو این هاگیر واگیر، علی داره با فرشاد فوتبال بازی میکنه، من تو شوک دارم نگاشون میکنم. یه هو میگه باقیشو بزاریم فردا شب بازی کنیم میثم هم بیاد! خرس گنده بیژامه پوشیده بود تو حال یه جوری خوابیده بود تو فکر میکردی ما همه مهمونیم اون صابخونست!





چه کسی کباب مرا جا به جا کرد؟

چهارشنبه مادر زن عزیزم میگه که جمعه عید فطر میخواد کباب بده. پنجشنبه مادر عزیز خودم زنگ می زنه که جمعه همه مهمون من هستید کباب بریم تو دل طبیعت، بعد من میگم مادر خانومم جمعه میخواد ظهر کباب بده، حالا که شنبه هم تعطیله شما بزارید شنبه. جمعه مادر علی من و نهار دعوت می کنه ، من نمیرم که مادر خانومم داره کباب میده. مادر خانومم حالش بد میشه کباب جمعه رو میزاره شنبه قرار میشه مادر من شنبه شام بده. این وسط خواهر خانومم هم جمعه شب دعوت میکنه که بریم خونشون کباب زبان بخوریم، ما نمیریم که مادر خانومم قراره کبابه "ازونبرون" بده. بعد مادر خانومم تصمیم میگیره دقیقه نود که کباب رو بزاره شنبه که برادر خانومم از تهران میاد شام بخوریم. همه چیز دقیقه نود دود میشه میره هوا.از یه طرف کباب خونه علی اینا و خوراک زبان خواهر خانومم اینا و کباب بیرون مامانم رو از دست میدم ، از اونطرفم مادر خانومم کباب نمیده چون تعطیلات بود و حالشم خوب نبود، گوشت نخریده بود. ازونبرون هم دقیقه 92 - یعنی پای منقل کنشل میشه!
ما کل این تعطیلات رو میخوریم سویس، کالباس، نیمرو، یه شام بیرون و کلی حرف از مادر من، خواهر خانومم که دستشونو رد کردیم.
اصلا مسئله این نیست، میدونین که! گوشت سرطان زاست!

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

میره او بر میگرده - میره او بر میگرده (موزیکال بخونین)

نمی دونم چه نحسی افتاده این دومین اصلی ما (www.ma2ta.ir) راه نمی افته. اول که دومین منقضی شده بود (این دومین رو از قدیم ندیما داشتم) می خواستیم تمدیدش کنیم دقیقا همون روز و ساعت و ثانیه که ما می خواستیم تمدید کنیم قوائد تمدید دامنه های فارسی تغییر کرد. بعد هم الان تمدید کردیم می خواهیم رو وبلاگ اساین کنیم هر بلایی بگی سرمون میاد که اساین نشه. (جزئیات فنیش خیلی خنده داره اما چون همه نمی دونن تعریف نکردم) فقط کم مونده گوگل بگه من از ویلاگ هایی که حروف اول دامنشون با ma شروع بشه و وسط حرف دامنشون یه عدد زوج باشه و حرف آخر دامنشون a باشه و پنج حرفی باشن پشتیبانی نمی کنم. اما من این دومین رو به هر قیمیتی باشه راه میندازم. اما فعلا تا این درگیری ما تموم بشه دومین وبلاگ ما دو تا "میره و بر میگرده - میره و بر میگرده" اما نگران نباشید ، به زودی "شاپرک خسته میشه - روی گلها میشینه"

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

از دو طرف

از یه طرف:
فکرشو بکنید. شما از مدتها قبل از زادواج و تا جایی که در توانتونه بعد از ازدواج سعی می کنید خودتون جلو خانواده خانومتون، مخصوصا برادر خانومتون آدم حسابی جلوه بدین. دست تو دماغ نداریم، حرف زشت نداریم، شوخی خرکی نداریم ،... خلاصه ما ایم و کلی کلاس.

از یه طرف دیگه:
شما یه سری رفیق دارید که نمی دونید چرا باهاشون رفیقید. شعور! درک بالا! لهجه قشنگ! رفتار معقول! فکرشو بکنید; اون ها درحدی از دو جهان آزادن که شما تو محل کارتون (یه دستگاه دولتی) پشت میز نشستید مشغول کارید که یه هو 2 3 نفری میان پشت میز ها سنگر میگیرن و شروع می کنن به تیر اندازی. و شما میدونید هر عکس العملی از طرف شما شرایط رو بدتر می کنه (اونا هم اینو می دونن) پس شما گردن کج میکنید و التماس می کنید تا این که تمومش کنن.



اتفاق:
دیشب با علی و میثم و جابر و من و خواهر و خانوم و برادر خانوم و خانومش و بچش (کوچولوی دو ماهه) شام رفتیم بیرون بعد هم قلیون سرا. با توجه به طرف دیگه دوستان من از هرگونه اقدامی که منجرب به تعجیل در هرگونه دادخواست طلاق بشه دریغ نکردن. دیگه نزدیک بود خانومه بردار خانومم هم از شوهرش بخاطر دادمادش و دوستای دامادش جداشه.

از دوطرف:
میثم و فرشاد (برادر خانومم) در حد تیم ملی با هم رو هم ریختن و شماره تلفنشونو به هم دیگه دادن. فرشاد موقع برگشتن با ماشین میثم اومد.
میدونم این تیتر "از دو طرف" معنی بدی میده، اما خوب این اتفاق دیشبم معنی های بدی واسه من میده. حالا خواهید دید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

وام صد میلیونی وx-boxو ps3

زنه:
دیشب مهمون داشتیم خونه ما ... از اون مهمونایی که بچه های کوچیک دارن و خیلی برا ما فرق نمیکنه بیان یا نه...وما باید سعی کنیم به خودمون خوش بگذرونیم...من وشوهره وداداشه و زنش نشسته بودیم داشتیم در مورد وام صد میلیونی صحبت می کردیم.. که بریم وام بگریم باهاش سرمایه گذاری کنیم ... وکلی نقشه می کشیدیم.... منم عاشق سرمایه گذاری ..هی داداشم می گفت... هی من می گفتم...و شوهره می رفت تو فکر بعد می گفت یه جای کار می لنگه شما می خوایین سر من کلاه بزارین.... نه من قبول نمی کنم... بعد داداشم جواب می داد نه اگه می خواستم سرت کلاه بزارم که ساعت 220 تومنی مو نمیدادم بهت... بعد شوهره می گفت مشکل همینجاست...تو برا من دون پاشیدی که اعتماد منو جلب کنی اگه اینو نمیدادی مشکلی نبود.... :ی
حالا این داداشه منم جوگرفته بود دقیقن عین کلاه بردارا داشت مخ این شوهره روبه کار میگرفت وهمزمان میوه میذاشت دهنش... وای منم اون وسط هی می گفتم من می خوام با اون پولا اول سانتافه بخرم....وهی شوهره حرص می خورد.... می گفت نه ..یه جای کار مشکل داره... داداشم دید....نه ....اینجوری نمیشه... یهو گفت...من از پولای خودم آخرین ورژن xbox -ps3- ویه تلویزیون 50اینچ برات می خرم ....آقا تا اینو گفت گوشیش رو برداشت زنگ بزنه به اون رییس بانک که باهاش آشنا بوده...فکر می کنین ساعت چند بود....؟1 شب.... شوهراینقدر از این پیشنهاد راضی بود که گفت من به همون کنسول ها راضیم.... پولا واسه خودتون....

پ.ن(شوهره عاشق کنسول های بازی های کامپیوتری)
پ.ن: الان خبر دادن قضیه وام کنسل شد....

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

تفریحات سالم همراه استرس

زنه:
دیشب با یسری از دوستامون رفتیم رستوران مورد علاقه منو شوهری(به زور بچه ها رو راضی کردیم)که سوپ مخصوص اونجا روبخوریم ولی وقتی منو رو داد دستمون رو کلمه سوپ چنان خط پررنگی کشیده بود .... که فکر می کردی زیرش نوشته شامپاین.... فکر کن قیافه منو شوهری وقتی فهمیدیم سوپ نداره چه شکلی شد.... هم به خاطر سوپ هم به خاطر راضی کردن بچه ها....بعد از شام یه سری دیگه از دوستان که معرف حضورتون هستن(علی ومیثم وجابر) اومدن دنبالمون ... که بریم دور بزنیم بعد از دور دور با ماشین تصمیم گرفتیم که بریم سفره خونه تو جاده .....وای از دست رانندگی میثم شوهره داشت سکته می کرد یه جا بین یه کامیونو پراید بودیم که پراید راه نمیداد... اون وقت میثم اومد راه پرایدو ببنده...دیدیم صدای شوهره که تا قبلش داشت داد میزد که نرووو نککککن آرووووووم...در نمیاد.... از اون وسط که رد شدیم.....یکی گفت وای چه فرمونی به پراید داد.... شوهره گفت :نخیر فرمون به کامیونه داد من دیگه چیزی نمیگفتم داشتم شهادتین می خوندم....:ی وکل راه غر میزد این جا چرا پلیس نداره بیاد ما رو بگیره...:ی
رسیدیم اونجا شوهره و علی شطرنج بازی کردند. وای یعنی میثم به معنا واقعی کلافشون کرد.... میزد یهو کل صفحه رو میریخت بهم... هرچند منم دسته کمی نداشتم از اون... کیفه پول علی گرفتیم تمام پولاشو که به ترتیب چیده بود تو کیفش... قاطی کردیم ...تو سوراخ سمبهای کیفش قایم کردیم.....آخرش بازی رو بهم زدن:ی
موقع برگشت نیز به همون منوال رانندگی گذشت .....به محض اینکه ...شوهره وعلی وجابر رو که خونشون تو یه کوچه ست رو پیاده کردیم......میثم گفت آخیش یه ذره با آرامش رانندگی کنم....مردم از استرس.......!!!!!اصلا براش مهم نبود که کل راه رفت و برگشتو ما داشتیم میمردیم از استرس......

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

هندونه و دل درد

زنه :
دیروز بعد از کار رفتم خونه شوهره.... شوهره زودتر رفت که استراحت کنه (حدود 2 ساعت) بعدش هم درس بخونه.. ولی وقتی من رسیدم هنوز خواب بود.... من که دیدم اون خوابه رفتم پیش خواهر شوهره و مادر شوهره... داشتیم حرف می زدیم که دیدم یک عدد آقای شوهر با یه ظرف پر پوست هندونه (فکر کنم نصفه هندونه بود) اومد پیش ما .. خودوشو لوس می کنه به من می گه: زنه ... نمیدونم چرا دلم درد می کنه تو می دونی؟منم جدی میگم آخه چرا اینقدر هندونه خوردی..؟ میگه حواسم نبود دارم زیاد می خورم... داشتم به یه چیزه دیگه فکر می کردم...!!
پ.ن : شوهره زخمه معده داره نمی تونه روزه بگیره....

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

حال شما رو عشق است!

دیروز با برادر خانومم و خانومش و مامانم و داداش و خواهرم و همچنین میثم و علی رفتیم ماسوله. میثم و که یادتونه (لقب بین المللیش هست Zedehhal Man) تو مایه های سوپر من اما نوع زده حال زنش.
خلاصه تو مسیر برگشت دو تا ماشین با هم کل داشتیم. از فرط خستگی کسی حال نداشت اما دو تا ماشین وقتی از کنار هم رد میشدن دست و کف و جیغ میزدن که یعنی اونجاتون بسوزه ما داریم حال می کنیم. یه هو ماشین ما (شامل من و زنه و میثم و علی و داداشم) تصمیم گرفتیم زده حال بزنیم بریم از کنار اونا رد شیم ، اونا که جیغ و داد زدن ما خیلی جدی نگاشون کنیم بگیم :"نچ نچ نچ" و سر تکون بدیمو خلاصه در حد آفتابه آوارشون کنیم با این کار. و کردیم... . خلاصه برادر خانومم خندید و چیزی نگفت . بنده خدا کلی زور زده بود سر شوخی رو واسه همین چیزا با میثم و علی وا نکنه و حالا اولین روز که اومد بهشون حال بده بهش زده حال زدن. حالا اوضاع کم خاکستری شده میثم واسه زدن تیر خلاص با یه چهره فوق شیطانی تا کمر از پنجره رفته بیرون داد میزنه "آقا فرشاد! حال شما رو عشق است!". به عبارتی یه جور دل سوزوندن که مثلا دلم واسط سوخت که اونجات سوخت.
یکی بیاد زندگی منو جمع کنه...

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

قدس ما رو پس بدین...

روز قدس ، ساعت 1 بعد از ظهر من و زنه و علی و خواهر گرامی* (با یه تیپ در حد فشن تی وی) داریم میریم سمت مصلی برای حضور در صحنه. حالا علی شعار ها ی بیست و دو بهمن ، انقلاب ، جنبش سبز موسوی ، جنبش سبز احمدی و ... همه رو قاطی کرده تو ماشین داره شعار میده خودشو آماده میکنه. مضمون شعار ها :"دروغ گو ، دروغ گو - 47 درصدت کو؟" -"ور ایز مای قدس" - "مرگ بر اسرائیل مرگ بر شاه" - "نصر من الله و فتح انقریب - مرگ بر اسرائیل مردم فریب" - "قدس ما رو پس بدین" وسطاشم قاطی میکنه یه شعار هایی میده که قابل پست نیستن. خلاصه با کلی انرژی آماده ایم بریم رو آنتن تی وی که میبینیم دقیقا همون مسیری رو که داریم میریم بقییه مردم دارن میان!. ما الان با ماشین وسط جایی هستیم که قراره راه پیما ها اونجا جم شن و راه پیما ها دارن از اونجا پخش میشن ما هم عینه عقب مونده ها تو ماشین داد میزنیم شعار میدیم که کم نیاریم ...
قدس ما رو پس بدین...
قدس ما رو پس بدین...
*خواهر گرامی بنده اهل حضور در صحنه نبودا ، اومده بود مارو برسونه با ماشین برگرده.....

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

مرده یا زنه ،مسئله این است

مرده:
(تف به گور آدم دروغ گو)
من یه دوستی دارم اسمشو نمی گم. شما مثلا فکر کنید "میثم". این آقا به تنهایی 2 دقیقه میانگین مطالعه در ایران رو پایین آورده. بهتون یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین. یعنی حتی زیر نویس فیلم ها روهم نمی خونه ، واسه همین زبانش قوی شده. هر وقتم می خواد بخونه قیافش مثله کسی میشه که وسط مسئله ریاضی جدول ضرب یادش رفته باشه.
خلاصه اینکه دیشب با این اعجوبه و شخصی که مثلا اسمش "علی" بود و زنانه بیرون بودیم که یهو همین آقای مذکور الحال و معلوم الاحوال (این دو کلمه رو نوشتم که نتونه بخونه دق کنه) خیلی جدی گفت "زنه"(البته اسمشو گفت)، تو خیلی قشنگ می نویسی. من اصلا اهل مطالعه نیستم اما نوشته های تو فوق العادست. یه هو "علی" رو هم جو گرفت که نوشته های زنه حرف نداره... این علی رو هم جو بگیره ادعای پیغمبری می کنه این که دیگه کوچیکشه. خلاصه مگه حالا ول می کنن. هی می گن نوشته های زنه حرف نداره مرده چرت می نویسه . حالا این وسط زنه هی می گه :"نه، مرده هم باحال می نویسه"... خلاصه کار رو به جایی رسوندن که ما اول می خونیم زنه نوشته یا مرده اگه زنه نوشته بود می خونیم. حالا فهمیدین اون پرانتز اول نوشته واسه چی بود!

یک ثانیه مورد دار

چند وقت پیشا خونه میلاد اینا بودیم که زنگ زدیم به سعید (استرالیا). من به سعید گفتم هر وقت گفتم دینگ تو به محض شنیدن بگو دینگ تا فاصله بین دینگ گفتنم و شنیدن صدای دینگتو حساب کنیم ببینیم چند ثانیه فاصله داریم. حساب کردیم گفتم آآآآآ تو چقدر الکی خودتو لوس می کنی بابا. استرالیا که دور نیست همش 3 ثانیه فاصله داریم... یه هو سعید شاکی شد گفت: همین 3 ثانیه، مردم اینجا با مایو میان تو خیابون! 3 ثانیه همچین کمم نیست... یعنی اگه یه ثانیه بیشتر فاصله بود دیگه ببین چی می شد!

گنده لات واعتبار

زنه:
دیشب در راستای اون داستان ترسناک ما یه کبابی هم خوردیم این وسط....تو کبابی حاج حسین (رستوران عزیزم ) بودیم که دوباره این علی بیچاره نشست بین شوهری ومیثم ..... ولی ایندفعه من نا خواسته اذیتش کردم .... سیخ کباب منو اون اشتباه شد... و وقتی هم فهمیدیم ....کبابشو بهش ندادم فکر کنین اون کبابیٰ به خاطره همون نوع کبابش(دوش) خیلی معروف......حالا که فکر میکنم میبینم خیلی هم نا خواسته نبود....:
یه آقای داغونی اونجا بود که وسط غذا با داداشم سلام واحوالپرسی کرد.... حالا من از این قضیه خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم ..... ولی بعد از اون دیدم اخلاق میثم با داداشم عوض شد... هی به حرفاش می خنده... هی توجه می کنه بهش(آخه میثم به علت پاستوریزه بودن داداشم ازش خوشش نمیاد...:ی) بعد از تموم شدن غذا سوار ماشینامون شدیم..... دیدم میثم می گه من اعصاب فرشاد رو نداشتم ولی با یکی اونجا سلام علیک کرد که گنده اونجاست.....دیگه نمی شه اعصابشو نداشت .... نه خوشم اومد.....حالا قیافه وحاله منو تصور کنین تو اون لحظه......

ستاره 5 ضلعی

زنه:
دیشب با شوهری بعد از فتح یه مشکل بزرگ..... علی ومیثم رو سوار کردیم که بریم آبمیوه بخوریم.....نگو به جای آبمیوه باید کلی ترس بخوریم. این شوهری ما یه فیلم دیده بود در مورد شیطان پرستی و ارتباطش با کل جهان.... این فیلم 52 قسمت 6 دقیقه ای شوهری 21 قسمتشو دیده ما چند دور کل رشتو چرخیدیم از این سر شهر به اون سر شهر بازم حرفای ترشناک شوهری در مورد اون فیلم تموم نشد......وای حالا فکر کنین می خواد بره جزوه اون گروه که ا ین فیلما رو می سازن هم بشه اون وقت دیگه باید کل کشور رو بچرخیم ومن از ترس بمیرم با داستان هایی که این تعریف می کنه.....به خدا از دیروز همه جا دارم دنبال ستاره 5 ضلعی ودجا و عقاب ووکلاغ و اما(مدونا) میگردم .....ووووویییییییییی