۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

ما دو تا - دو تا دو تا

تیتر رو با این وزن بخونید: "ما دو تا دختر خاله - میرویم خونه خاله..."

اولا، قابل توجه اراذل سیاسی که هر از گاهی به سایت ما سر میزنن و با گذاشتن کامنت های بو دار سعی در سیاه نمایی حال و هوای پست های این دو کفتر کاکل به سر دارند ، عارض شوم که ما دو تا به هیچ گروه و جناح سیاسی وابسته نیست مگر اینکه لازم شود. حالا کی لازم می شود؟! در پست های آتی خواهم گفت اما برای نمونه مثلا اگه بخواییم محل کارمون عوض کنیم یا اتفاقا یادمون بیوفته تو کشورمون چه خبره! بخواییم بریم صدای آ.م.ر.ی.ک.ا ، اما اجالتا "مرگ بر آمریکا"!

و اصل موضوع :
توی گوگل نوشتم "ما دو تا" در کمال نا باوری تبدیل به شیر سماور شدم... چه طور؟! خوب برید ببینید... ما دو تا، یعنی من و زنه فکر میکردیم فقط ما دو تاییم که ما دو تاییم، نه ، نگو یه عالمه آدم هستن که دو تا - دوتا ، "ما دو تا" هستن. از بس رو دمم موند اسامی بعضی از این وبلاگ ها رو جهت هاراگیری عرض میکنم:

  • www.matwota.blogfa.com
فکر کنم تا حالا از هم جدا شدن، آخرین پستشون ماله سه شنبه 15 اردیبهشت1388 ، یا شایدم دیگه حوصله این لوس بازیا رو ندارن، گرچه تو پستاشون حرفای سیاسیم زیاد می زدن، فکر کنم شیطونا نخبه سیاسی وطن پرست شدن رفتن خارج از کشور.
شعار وبلاگ:"نگاهی میکنی مارا،مگر عاشق ندیدی تو"

  • cathyvahid.persianblog.ir
این دو تا که شورش رو در آوردن در حد جام باشگاه های اروپا: cathyvahid.blogspot.com و cathyvahid.blogfa.com هم ماله این دو تا ، لوسه. هی هم میگن ما خارجیم، ما خارجیم. خوب بر عکسش نگاه کنن میبینن ما خارجیم اونا داخلن. اصلا ولش کن، اینا هم چون رفتن خارج دیگه حرف سیاسی لازم نیست بزنن،عوضش تا دلتون بخواد حرفای خاله زنکی، مطمئنم زنه از همین امروز خواننده پروپا قرص وبلاگشون میشه.
شعار وبلاگ:"ما خارجیم! ای ول"

  • www.fateme-zahra.persianblog.ir
از بس آخرین پستش قدیمی بود خودم بیخیال شدم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

پ.ن: من امروز دیروز بعد از یک عمر عمل به قانون اولین عمل قانون شکنانه خودم رو انجام دادم و وی پی ان خریدم، تازه بعدش هم فیس بوک رفتم، میترسم همینطوری که داری پیش میره جو بگیرتم بریزم خیابون شعار بدم!!! واسه همینم منو جو سیاسی گرفته، نگران نباشین، ایدز نیست که، خوب میشم!
پ.پ.ن:قایل توجه دوستان صاحب وبلاگ های مذکور. جنبه داشته باشید. لینک کنید. با مرام باشید و تلافی نکنید.
پ.پ.پ.ن:ای زنه، ای تراوت گیسوی بهار در خرمن سر سبز حیاته من (عجب جمله ای گفتم!)، هیچی دیگه جو من و گرفت، بیخیال.
پ.پ.پ.پ.ن:همینجوری، هیچی، از پی نوشت خوشم اومده.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ادعاهای عجیب غریب

شوهره عزیزم یه اخلاق خوبی که داره اینکه اصلا از صحبت کردن با موبایل و کلا موبایل اینا بدش میاد بیچاره حقم داره آخه موبایلش هر 5 دقیقه یه بار زنگ می خوره... همه هم باهاش کار جدی وفوری دارن... مخصوصا صبح تو محل کارش یعنی اینقدر که سرش شلوغ و میس کال داره مثلا یه بار که زنگ می زنی جواب نمیده بد دیرتر که دیگه اصلا کارت یادت رفته زنگ میزنه.. بعد دوبار یه نیم ساعت دیگه زنگ میزنه میگه میس کالتو تازه دیدم کاری داشتی ....یا وقتایی که با همیم باید دنبالش بدوم گوشی رو بدم دستش تا جواب بده... sms که اصلا جواب نمیده... یعنی اصلا نمی خونه که جواب بده.
دیشب رفته بودیم قلیون سرا بحث فیلم شد... میثم به شوهره گفت فردا برام اون فیلم رو بیار... شوهره هم با اعتماد به نفس کامل گفت اگه فردا یه میس برام بندازی برات میارم.... فکر کنین قیافه ماها چه شکلی شد بعد از شنیدن این حرف شوهره...

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

سوژه; داغ داغه

همین الان می خواستم راجب به یه قضیه بنویسم که زنه از پشت گردنم و گرفت و شروع کرد نیشگون گرفتن. برگشتم دیدم دفتر شعر سابقمو باز کرده داره شعراشو میخونه و من و باز جویی می کنه... همین الانم نشسته داره بر بر نگاه میکنه منتظر پستم تموم شه تا دخلمو بیاره... میگه ستاره رو هم بنویس; چشم.
اسم دفتر شعر سابقم دفتر ستاره بود. دفتر شعرام اسم های مختلف داشتن "مقصر"، "آسمون" و... تا بعد که خانومو دیدیم سوراخ شعر گفتنمون بسته شد. حالا بگزریم. (خودش میگه :"اینقدر که من با احساسم") این شعر های دفتر مقصر و بعضی از شعر های دفتر ستاره سفارشی بودن. یعنی بچه ها تریپ میریختن به من می گفتن حالا شعرشو بگو. الان گیر داده میگه "ستاره کیییییییی بود؟" ... وایییی بازم صداش بلند شد . برم ببینم دیگه چی دیده.......

اولی و چهارمی!

دیشب علی و میثم و زنه داشتن یه کامیون حرف خاله زنکی وسط قلیون سرا معامله میکردن ، و میثم داشت این وسط حرف های خاله زنکی رو تجزیه تحلیل می کرد تا زندگی خاله زنکی خودش رو به یه خاله زنک مثله خودش پیوست کنه. تیتر حرف ها:
  • دختر ها من رو دوست دارن؟
  • کله بی مو یا کم مو؟
  • دختر های دانشگاه.
  • من دوست دختر میخوام در 21 روز و ...
همین وسطا بود که علی داشت بالای منبر نطق می کرد ; گفت به نظر من اگه اون کسی که دوستش داری دوستت نداره چهار تا دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه: بعد گفت اول اینکه... دوم اینکه... سوم اینکه و سر آخرم... . خلاصه وقتی حرفش تموم شد و همه با دقت داشتن علی رو نگاه می کردن میثم گفت من مشکلم همون اولی و چارمی ی. یه هو علی قرمز شد گفت :"اولی و چهارمی حالا چی بود؟"- آقا حالا علی هرچی زور میزنه یادش نمیاد اولی و چهارمی چی بود! شما فکر کنید بعدا اینا میخوان بشینن دور هم واسه زندگیشون تصمیم بگیرن!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

سورپرایز پارتی

دیروز تولد علی بود.. صبح بهش زنگ زدم تبریک گفتم..وازش پرسیدم شب میریم بیرون واسه تولدت دیگه؟ اونم خیلی مظلومانه گفت نه ؟پرسیدم چرا ؟گفت آخه حقوقم مو نداند... گفتم یعنی هیچی؟ گفت حقوق ماه قبل رو هم ندادند... این رو گفت و قول داد که به زودی زود میبرتمون بیرون...... خلاصه ما هم بی خیال تولد شدیم... تا اینکه عصری میثم زنگ زد که مامان وبابای علی می خوان سورپرایزش کنن..شب براش تو پیتزا امیر تولد بگیرن.. ساعت 9:30 هم میز رزرو کرده بودن ولی چون میز تعدادش زیاد بود یه تعداداشو داده بودن به مشتری اوناهم با خیال راحت نشسته بودن قصد بلند شدن رو نداشتن... از اون ور هم جابر با علی بیرون در حال دور دور بودن وعلی اصرار داشت برن یه چیزی بخورن دوتایی.. خلاصه با تلاش های زیاد میثم و مامان علی طبقه دوم برامون میز خالی کردند... و ما دوباره یک عده آدم گنده(همین قدر بگم که وکیل واستاد دانشگاه بودند بینمون مهندساشم که خودمون بودیم ) نشسته بودیم دور میز کیک هم روشن منتظر بودیم جابر علی رو بیاره... فکر کنید علی اومد ما ها هم دست جیغ به صورت خفیف ...مراسم بر گزار شد... موقع کادو ها شد... یه پولی از علی دسته من مونده بود فکر کن.. اون پول رو همراه کادو دادم بهش بیچاره مامان علی شرمنده شده بود هر چه قدر هم علی می گفت نه این پول خودمه من میزدم زیرش که نه این جزء کادو....... بعد از اون ور هم رفتیم شب های با تو کیک و چایی خوردیم..اون وسط هم شوهره و بابا علی هم که فقط با هم شوخی های ناجور می کردند.... شوهر خاله علی هم که تازه ازدواج کردند(همون عروسی که شوهره سوتی داده بود) عاشق قیلون بود خیلی هم پر دود قیلون میکشید بعد یکی از شوخی های شوهره و بابای علی شوهره به بابای علی می گه آخه به باجناقت رحم کن بعد از هر شوخی ناجوری که می کنی ... اون کل صورتش پر دود میشه....
پ:ن : بابای علی و شوهره خیلی باشخصیتن ولی بهم که می رسن شوخی ناجور کردنشون گل میکنه... در ضمن حرفای زشت هم نمیزننا ... باید به حرفاشون دقت کنی تا منظورشونو بفهمی.... همش در مورد باغ و گل وگلستان صحبت میکنند...:ی

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

نقد فیلم در خیابان همراه با کباب کثیف

دیشب من شوهره،خواهر شوهره ،برادر شوهره ،میلاد، شاهین،پوریا،حامد یعنی یک عده نخبه اجتماعی(دوستان منظورم بود) که به علت دوستی با ما به ارازل واوباش تغییر نام دادند..رفتیم سینما فیلم ملک سلیمان.... موضوع وایده فیلم جدید بود ولی پرداخت فیلم ضعیف بود در حدی که موقع قسمتای خنده دار فیلم مردم قهقهه می زدند... حالا فکر نکنین ما جزء شون نبودیم ما هام می خندیدیم اونا قهقهه میزدند...ما سعی می کردیم آروم بخندیم اونم به خاطر نگاه اخمالودیی که شوهره نثار ما میکرد... هر چند آخراش دیگه اونم از تیکه های میلاد و خنده های ما خندش می گرفت ... یه صحنه از فیلم شیطون میره تو جلد آدما... همشون وحشی میشن صداهای وحشتناک در می آوردن..یهو میلاد گفت فکر کنم (ی.ار.ان.ه )ها رو دادند مردم اینجوری شدن... یعنی اشکمون در اومد اینقدر خندیدیم... یه صحنه دیگه بود سلیمان رفت بود نزدیک دریا مردم اونجا رو نجات بده...جنگ تموم میشه شب همه چی آروم میشه سلیمان هم کنار دریا نشسته ...در همین لحظه یه جای دیگه جنگ میشه... کشت وکشتار وحشتناک یهو میلاد گفت اونا دارن میجگن سلیمان پاشده رفت شمال....یعنی فیلم ترسناک بود صحنه هاش در حدی که مطمئنم خواهر شوهره تا صبح نخوابیده(هر چند اونم خیلی خیلی ترسو) ولی آخه نمیدونم چرا صحنه هاش خنده دار به نظر میومد....
بعد از اون ور رفتیم کباب کثیف خوردیم همونجا شوهره و پوریا نقد فیلم برگزار کردند.تصور کنین شوهر واستاده بود ماها همه نشسته بودیم (به صورت نا خوداگاه ) اونم داشت برامون در مورد فیلم توضیح می داد با فیلم های مشابه خارجی مقایسه می کرد... یهو سرمو چرخوندم دیدم همه اونایی که منتظر بودند کبابشون حاضر شه با تعجب دارن شوهره رو نگاه می کنن و به حرفاش گوش میدن.... فکر کنین موضوع بحث هم در مورجنگ ،شیطان .جن و صحنه های فیلم بود.

پ.ن1: قابل توجه کسایی که کباب کثیف نخوردن: کباب کثیف، کنار خیابون آماده ومیل میشود...
پ.ن2 :توصیه می کنم هر موقع اومدین رشت این تجربه خوب خوردن کباب کثیف رو از دست ندین...

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

سفرنامه آستارا

1.صبح میثم اومد دنبالمون ... با همون ترکیب شب قبل سوار ماشین شدیم... ما تو ماشین میثم .. علی و جابر هم با هم....راه افتادیم جاده هم خلوت... میثم هم که عاشق سرعت... یعنی ما راه 1.45 رو تو کمتر از یه ساعت رسیده بودیم... وقتی که رسیدیم شوهره خواب بود صداش کردیم ببینیم همینه دانشگاهشون .بیدار نمیشد فکر می کرد ما داریم باهاش شوخی می کنیم تا بیدار شد شروع کرد جیغ وداد که که چرا صدام کردین که یهو سرشو برگردوند دانشگاه رو دید خشکش زد.... باورش نمیشد می گفت راننده های سواری که اینقدر تند میان 1:45 طول میکشه ما چه جوری رسیدیم...

2.خلاصه رفتیم دم سالن ورزشی شون ببینیم که کلاس بر گزار می شه یا نه و برگشتیم که صبحونه بخوریم. علی از یه نفر پرسید کجا صبحونه خوب دارن؟آقا میگه برین تو شهر همه مغازه ها بازن....!!!!!!!!

3.برای صبحونه یه سری نیمرو سفارش دادیم یه سری املت . فرق بین املتشون و نیمروشون در یه قاشق ربی بود که بهش زده بود...

4. شوهره برای اینکه به کلاسش برسه زودتر برگشت سالن ورزشی...قبلشم هم بچه ها کل راهی رو رو که به استاد بگه که استاد اجازه بده این نره سر کلاس توضیح داداه بودن... و مامنتظر بودیم وقتی رفتیم اونجا ببینیم شوهره جلو در منتظر ماست... وقتی رسیدیم بچه ها رفتن تو سالن دیدن شوهره با لباس ورزشی تو صف اول داره به حرفای استاد گوش میده. تا این جای کار بچه ها شنیدن که استاد قراره امتحان بگیره.اینام فکر کرده بودن که استاد می خواد امروز امتحان بگیره که بچه ها نیان دیگه .. ما خوشحال یکم استراحت کردیم تا شوهره اومد.. تازه فهمیدیم استاده بدجنس برای اینکه بچه ها همه جلسه ها رو برن سر کلاس هر جلسه امتحان همون بخش رو میگره و 4 نمره هم داره....

5.بعد از کلاس حرکت کردیم به سمت آستارا.. وقتی هم رسیدیم هممون داشتیم از بی خوابی غش می کردیم. خلاصه شروع کردیم پاساژ گردی.... من و خواهر شوهره هر کدوم 2تا فقط کلیپس مو گرفتیم.. میثم که همون اولین مغازه چند تا پیرهن واسه بابا وداداشش خرید علی هم که هیچی ولی جابر برای کل خاندانشون سوغاتی خرید کلی هم ما رو گردوند از این مغازه به اون مغازه از هر چیزی هم خوشش نمیومد... هیچ کدوم از ا ینا ایرادی نداره تنها چیزی که مهم بود این بود که جابر اصلا نمی خواست بیاد... به زور راضیش کردیم اومد...

6.در حین همه این اتفاقا که افتاد شوهره هی غر می زد می گفت من خرید دوست ندارم.ما هم به زور هی می کشیدیمش این ور اون ور..اینم کلافه شده بود..دیگه نزدیکای ساعت 1:30 بود که پاساژ گردی ما تموم شد که شوهره دیگه از گشنگی طاقتش طاق شده بود.ما هم گشنمون بود رفتیم ناهار بخوریم... که شوهر حالش بد شد بردیمش درمونگاه.....وای چه درمونگاهی یکی از دکتراش سیگار میکشید پشت سیگار... ه میر فت با همون سیگار تو درمونگاه هی میرفت بیرون... ما نوبت گرفتیم در اتاق معاینه باز بود شوهره و میثم رفتن تو.. ما موندیم تو فضای انتظارش... بعد از 10 دقیقه دکتر اومد عین مور ملخ آدم اومد تو همه هبا هم می خواستن برن تو مطب در حدی که نگهبان مونده بود جلوی در مطب... خلاصه براشون توضیح دادن که این قبضاشون شماره داره یکی یکی راشون دادن تو ولی باز هم این وسط هی میمودن میر فتن تو واسه خودشون نوبت شوهره که شد...دکتر با مریضی که واسه خودش همراه شوهره اومده بود تواومد بیرون .. شوهره میثم اون جا تنها موندن.. تا دکتره برگرده...میثم اون چوبایی که شبیه چوب بستنی واسه معاینه رو با یه چندتا چیز دیگه قایم کرد... خیلی خونسرد از اتاق اومدن بیرون...

7.در همین حین یه خانمه هی گیر داد بود به خواهر شوهر نگاه میکرد...علی هم هی اذیتش میکرد دیدی بعد اون همه کلاسی که برا خودت می زاری کی می خواد بیاد خواستگاریت (یه ذره خانومه سر وضعش داغون بود)فقط محض شوخی با خواهر شوهره... وگرنه قصد توهین به خانوم رو نداشتیم. اینو گفتم بدونین ما آدمای بدجنسی نیستیما.

8.ما قرار بو.د بعد از ناهار بریم بازارچه ساحلی ولی بعد از مطب دکتر برگشتیم سمت رشت به خاطره شوهره که حالش خوب نبود...ولی1 ساعت که تو ماشین خوابید حالش بهتر شد...منم کل راه غر زدم که من می خواستم برم بازارچه منو نبردین در حدی اینکه حاضر بودن برگردن وسط راه...

9. شب هم که رسیدیم قرار شد شام حاضر شه زود بخوابیم ولی یه مهمونه فوق محرمانه اومد که پدر شوهره که همیشه ساعت 10 خوابه با بقیه اعضای خانواده تا ساعت 2 خورده ای بیدار بودیم...

جو گرفتگی و تصمیمات غلط

5 شنبه شب ساعت 11 با بچه ها رفتیم بیرون.... از قبل راه افتادن همه می دونستیم که می خواییم بریم سلطان که قراره پاتوق جدیدمون بشه .... منو شوهره و خواهر شوهره تو ماشیین میثم بودیم... علی هم با جابر تو ماشین جابر بودند. رسیدیم به سلطان دیدیم خیلی شلوغ ...بعد از کلی بربم نریم رفتیم بالا.... دیدیم تو عین یه پارتی خفن شلوغ یعنی پر دختر پسر داف ... دود قلیون... موزیک.... حالا من خواهر شوهر با یه تیپ ساده رفتیم نمیدونستیم 5 شنبه ها اونجا اون شکلی.... خواهر شوهره این قدر تحت تاثیر بود با اینکه تیپش خوب بود هی میزد تو سر وکلش وی فلانی من و دید وای بیریم... فکر کنید همه اینا تو آسانسور بود قبل از این که بریم تو پارتی رو ببینه ... دگیه رسیدیم طبقه 4 رفتیم تو همشون گفتن برگردیم... پسرا واسه شلوغی خواهر شوهره به خاطره مسائل ذکر شده.. فقط من دوست داشتم برم تو... که اونم شوهره معتقده به خاطره حس فضولیم بود...:ی بعد از اون جا رفتیم شب های با تو خودمون ... هممون ولو شدیم شروع به مسخره بازی کردیم در حدی که شوهره میگفت شما با این کاراتون می خواستین اونجا بمونین؟!! همه مشغول حرف زدن بود که یهو بحث کشیده شد به این که شوهره عزیزم ترم آخری مجبوره که جمعه ساعت 8 صبح بره کلاس تربیت بدنی...اونم کجا هشتپر جایی که 1:45 با اینجا فاصله داره...که یهو میثم فتوا داد که ما هم باهات میایم بعد از کلاست میریم آستارا... بقیه هم از جمله خودم جو گیر شدیم واصرا ر کردیم که آره ما میایم شوهره بیچاره هم هر چه قدر خودشو کشت که نه جاده خطرناک شما نیاین... ما بیخیال نشدیم حالا ساعت چنده ؟1 شب.... تا به نتیجه برسیم شد 1:30.. تا رفتیم خونه ساعت شد 2 خورده ای... صبح که ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم اولین جمله ای که اومد تو ذهنم این بود غلط کردم...

پ .ن :صبح شوهره رو صداش کردم ...میگم پاشو بریم. می گه کجا...میگم کلاس داری ..میگه کلاس چیه؟!! من می خوام بخوابم....حالا کل دیروز فکر رو ذهنش این کلاس بودا...

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

سریال طلسم شده..

نیمدونم این چه حکمتی که هر وقت که ما میخواییم یه بعدازظهرو تا شب بشینییم این سریال فرینج رو ببینیم نمیشه...یا باید بریم بیرون.. یا شوهره جلسه داره..یا من کار دارم یا داداشه اینا می خوان برن مهمونی... خلاصه دیروز بعد از کلی برنامه ریزی هممون برنامه هامون رو کنسل کردیم شوهره جلسشو کنسل کرده....قرار شد شوهره بیاد که فرینج ببینیم منم خواب بودم به محض اینکه بیدار شدم یادم اومد که الان چند روز قرار یه نقشه ای رو واسه یه شخص مهم وکار مهم آماده کنم که دیگه امروز آخرین مهلتم بود... خلاصه تند تند نشستم اونارو انجام دادم شد 6:30 شوهره قرار شد ببره میلش کنه چون مودم لپ تابم خراب شده....تا اون برگرده شد 7:30... تا حرف زدنامون تموم شد..شد8 خلاصه ما تا 2 قسمت فرینج دیدیم که یهو دوستای داداشه زنگ زدن که میان خونشون.... من و شوهره اومدیم طبقه بالا خونه ما شام خوردیم تا 11 اونا رفتن.... به زور شوهره رو که از هرفرصتی واسه خوابیدن استفاده میکنه رو بیدار کردم بردم پایین که ادامه فرینج ببینیم که دیدیم داداشه وزنش قهوه تلخ رو آماده کردن ببینیم اونم واسه اینکه دوستای داداشه تعریف کردن تو این سریش رقص چاقو داره..... خلاصه بازم این فرینج دیدن ما کنسل شد... قرار شد که بعد از قهوه تلخ 1 قسمت فرینج ببینیم... اونم دیدیدم بلاخره ولی با ندیدنش واسه من فرقی نداشت.... چون تمام مدت داشتم چرت می زدم والان هم ازش هیچی یادم نمیاد....خلاصه نمی دونم این فرینج بیچاره طلسم شده چه اتفاقی براش افتاده که اصلا قسمت نمی شه ببینیمش تا به پخش جهانی برسیم.... هرچند من هنوز نمیدونم ما چرا اینقدر اصرار داریم تند تند فرینج ببینیم...

پ.ن : هر چند زن داداشه معتقد من بیدارم باشه قسمت قبلی رو باید به طور کامل برای من یادآوری کنه تا بتونم قسمت جدید رو ببینیم.....:ی

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

این کجا و آن کجا....؟

وای خدا.... چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.... عینه معتادا شده بودم تنم درد میکرد صبحا می رفتم شرکت اینترنت نداشتم....امروز صبح اینترنت دار شدیم و اوضاع شرکت به حال قبلی برگشت.. ولی این کجا وآن کجا؟ در دفتر قبلی من بودم و یه اتاق که طبقه بالا بود کسی کاری به کارم نداشت واسه خودم ریاست می کردم حالا اتاق من در همان یک طبقه در کنار اتاق ها و فضا های دیگر است با 2 میز تابث و یه صندلی که کنار میز من و 3نفر دیگه که هی میان به نوبت رو او میز میشن ومسلما کله همشونم تو مانیتوره من.!!!! این یعنی خداحافظ تمام وبلاگی که در طول روز 10 بار چکتون میکردم.... خداحافظ وبگردی ......ولی اشکال نداره یه موقع هایی مثل الان هست که بتونم به کارام برسم.....مثل الان... به من میگن زنه.....
راستی از شوهره عزیزم واسه پست تولدم تشکر میکنم.واقعا لذت بردم ازش. میدونم الان همتون شبیه آیکون حالت تهوع شدین....دیگه ببخشین این دفعه رو.... دیگه تکرار نمیشه.....

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

زنه متولد می شود - مرده عاشق می شود

امروز تولد زنه بیچاره است. دیشب هم شب تولدش بود. امشب هم شبه روز تولدشه. من هم، هم دیشب و هم امروز و هم امشب میمیرم براش که اینقدر تولدش سوت و کور بود. بیچارشم واسه همین سوت و کور بودنشه.
من یه چند وقتیه عجیب سرم شلوغه و ذهنم مشغوله. خبر دارین که، حسابی گیج میزنم. یهو میرم تو فکر ، وسط خنده یهو جدی میشم ، همش استرس دارم و دپ میشم و پاک گیج و ویجم. از سه روز پیشم یه مسئله خونوادگی به باقی ذهن مشغولیام اضافه شده ، جدای اینکه فکر به قتل رسیدن پرهام خدا بیامرز و پدر و مادرش هم خیلی من و اذیت میکنه و همه و همه اینا من و تبدیل کرده به آدم تماما قفل شده.

تو همین اکناف و اصناف دیروز داشتم با زنه راجب به اینکه شب به مناسبت تولدش شام بگیریم ببریم خونشون صحبت میکردم. وسط حرفاش راجب به کادویی که پارسال تولدش واسش خریده بودم حرف زد. من هرچی فکر کردم تولد پارسالش و اینکه اون کادو چی بوده هیچی یادم نیومد اما می دونستم اگه بفهمه قاطی میکنه به روی خودم نیاوردم. خلاصه اون همینجوری داشت می گفت می خندید که پارسال چیا شد منم داشتم با تعجب حرفاش رو گوش می کردم که اون یه هو ساکت شد منو نگاه کرد و با یه حالت که انگار جن دیده بهم گفت :"تو بازم یادت نمیاد، نه!"، من دست و پام و گم کردم و هاج و واج نگاش کردم. گفت اگه راست میگی بگو پارسال تولدم با کی رفتیم بیرون من:"با هم رفتیم" زنه:"دیگه کی؟ ، کادوت چی بود؟" (دی ی ی ی ی ن گ) قهر.

حالا خر بیارو باقالی بار کن، هی هرچی میگم خانوم، فدات شم، بلات بخوره تو سرم، خوب یادم نمیاد قتل که نکردم... بگذریم که همین الانم که دارم واستون می نویسم درست حسابی یادم نمیاد اما انگار پارسال از سره کار زنگ زده بودم بهش برده بودمش بیرون واسه نهار و کادو و دعوت و کلی اتفاقات صورتی... اما امسال شام به چند تا دونه پیتزا و اوقات تلخ من و یه قلیون سرا رفتن ختم شد که تازه قلیون سرا تا نشستیم برادر زاده ایشون پوشک شون رو گرم کردن و شروع کردن به جیغ و داد و گریه و ما هم مجبور شدیم بر گردیم، این شد که تولدش نه تنها سوت و کور بود و در اوج سردی بر گزار شد ، من هم همش تو فکر یودم و دپرس بودم و این خودش به تنهایی بیشتر از هر چیز دیگه ناراحتش می کرد. چون من اینجور موقع ها هم در بدترین شرایط با خنده و شوخی و اینجور چیزا مجلس و گرم میکنم و نمیزارم خاطره ها خراب بشه. اما این دپرس بودنم ، نه بخاطر اینکه تولدش خراب می شد بلکه بخاطر اینکه واسه خودم که این همه غصه دارم ،شبش رو فارغ از اينكه شب تولدش هم بود خراب كرد ...

مسئله مشكلاتم نيست كه اينجوري من رو از پا در آورده. اين مشكلات مقياس همون مشكلات قديمي ، يه بار تو هفت سالگي داشتن دو چرخ است، تو 17 سالگي درس و ديپلمه، بعد دانشگاه وكار و تا آخر زندگي ادامه پيدا ميكنه. ناراحتي ها بخاطرش ساختگي اما بدي ما آدما اينه كه باورش مي كنيم، اما حاضر نيستيم هم رو باور كنيم. من به زنه باور دارم، مي دونم يه روز بر ميگرديم و به اين روزا نگاه مي كنيم و با خودمون ميگيم:"اون روزا رو چه خوب رد كرديم." و مطمئنيم از پس سخت تر از اينم بر ميام. يه روز تو آينده به اين پست و مشكلاتش مثله يه داستان قديمي فراموش شده نگاه مي كنيم و اينكه چه راحت از پس همه چي بر اومديم خوشحالمون مي كنه.

زنه ببخشيد اگه خاطره شب تولدت نا خواسته بخاطر من خراب شد، اما واسه من يه خاطره قشنگ تر موند، اونم اينكه تو ديشب نه تولدت برات مهم بود و نه ديگران و نه هيچ چيز ديگه ، با اينكه هيچكس نفهميده بود اما تو فهميده بودي من چقدر دلم گرفته و فقط نگران من بودي و به من فكر مي كردي.

بخاطر اين تولد شيرين و اين خاطره خوب ازت متشكرم. تولدت مبارك.

پ. ن: زنه دفتر كارش چند روزه انتقال پيدا كرده و هنوز اينترنت دفتر جديدش وصل نشده و نمي تونه بياد پست بزاره، حتي هنوز پست جديد من رو نخونده ، پس از غيبتش سو برداشت نكنين، به زودي بر مي گرده. به اميد خدا.
پ پ ن : كادو زنه از اون اسرار طبقه بندي شدست كه سالها بعد فاش ميشه!

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

وااااااااااااای! این عکس از کجا آوردین؟!

من دیروز نه ، پس پریروز نه ، روز قبل ترش جی میلم رو باز کردم دیدم تو صندوق پستی ام پر از نظرات هست که در فیس بوک درباره عکس من دادن. خوب اگه من فیس بوک میرفتم این خیلی هم جالب و خوشحال کننده بود اما وقتی من شیش هفت ماه از آخرین لاگین اتفاقیم به فیس بوک میگزره و کلا تا حالا 20 30 بار تو عمرم بیشتر لاگین نکردم این میشه یه اتفاق جالب و نگران کننده. واسه همین تصمیم گرفتم فیس بوک لاگین کنم و خودم رو از نگرانی در بیارم .

یعنی یه عکس نا جور از من منتشر شده؟ یعنی اکانت من هک شده؟ یعنی توطئه در کاره؟ فتنه! نه این یکی نه اما خوب فیس بوکه دیگه هرچیزی ممکنه حتی فتنه! مگه نه؟!؟

خلاصه اومدم لاگین کنم یه خبطی کردم، گور خودم رو کندم دو سه بار پسورد اشتباه زدم (حالا بعد از 3 ساعت مکافات که فیلتر شکن گیر آوردم تازه کار نمی کرد). حلاصه دیدم فیس بوک من رو بن کرده و دیگه راه نمیده. منم بعد از اونهمه تلاش عصبی شدم و بی خیال شدم.

فرداش که دیروز باشه صبح دیدم یه عالمه ایمیل دیگه با همون مضمون اومده. بیخیالی طی کردم دیشب هم دیدم یه عالمه دیگه ایمیل اومده. مضمون نظرات هم اینا بود "بابا ساچمه!"- "واییی این عکس رو از کجا آوردین؟" - "هاااا هاااا هاااا چه با حال" "lol" ...

باز جوش آوردم اومدم برم فیس بوک، یه صفحه باز میشد یه سوال امنیتی می پرسید ، جواب میدادم، سرعت فیلتر شکن کم بود صفحه بسته می شد از باز اول. یکبار، دو بار ، سه بار، سی بار، صد بار .... دیگه خون داشت خونم رو میخورد. تا همین سه ساعت پیش. از سر یه پروژه خارج از شهر با کلی خستگی رسیدم خونه گفتم قبل از استراحت این لعنتی رو یه چک کنم. دیدم تو ایمیلم باز پر از نظرات شک بر انگیز راجب همون عکسه. همه کسایی هم که نظر دادن آشناهای دور و نزدیکم هستن! از یه طرف دارم دغ میکنم از طرف دیگه میترسم به زنه بگم عکسه ناجور باشه گندش در آد. خلاصه با کلی بیل گیتز بازی در آوردن یه وی پی ان توپ ران کردم و بالاخره قسمت سوال امنیتی فیس بوک رو رد کردم. صورتم از فرط شادی روشن شده بود و خوشحال از اینکه الان صفحه پروفیلم باز میشه و چه بد چه خوب میفهمم داستان چیه! که نا گهان فیس بوک خیلی معصومانه گفت میخواد واسه اینکه بیشتر مطمئن بشه که منه بد بخت خوده سیاه بختمم عکس پروفایل چند تا از دوستام رو نشون بده و من اونا رو شناسایی کنم، من که دیدم سرعت اینترنت خوبه خیلی خونسرد قبول کردم و اونم تاکیید کرد این آزمایش هر یک ساعت یکبار انجام میشه و اگه اشتباه کنم باید یک ساعت صبر کنم. صفحه اول اومد، دو تا عکس از پروفایل یکی از دوستای زنه بود. مطهره... اون بغل هم 5 6 تا اسم واسه انتخاب نوشته بود که یکی اسم اون بود. با خوشحالی انتخاب کردم و زدم بعدی... یه عکس از صفحه لاگین ویندوز اکس پی بود و یه عکس از 5 تا از دوستام که اسم 2 تا شون تو جوابا بود، دو تا فرصت رد کردن برای سوال بعدی رو داشتم، خریت کردم با اعتماد به نفس یه فرصت رو انتخاب کردم، با خودم فکر کردم اینا چه احمقن عکس لاگین ویندوز و عکس های دور همی رو گذاشتن به عنوان عکس های خودشون نمی گن یکی مثله من اگه گیر کنه چیکار باید بکنه؟، خندیدم و زدم بعدی... ! موندم ! میدونید چی دیدم؟ یه دنده ماشین و یه قسمت از یه اتاق! بازم گفتم اه به این شانس آخرین فرصت رد کردنم هم زدم و بعدی... یه عکس از یه چمنزار و یه کیف جیبی، انتخاب شانسی ، بعدی... یه عکس از قهوه تلخ و کاریکاتور، انتخاب شانسی، بعدی... یه عکس از میدان آزادی و دو نفر نا شناس، انتخاب شانسی، بعدی... یه عکس از یکی از دوستام و یه عکس دیگه از یکی دیگه از دوستام، جالب اینه که اسم هیچ کدوم تو جواب ها نبود، انتخاب بعدی- بعدی-بعدی- بعدی در کار نبود. فیس بوک من رو مزاحم تشخیص داد و من باید برای ورود به اکانتم باز هم بعدا مراجعه کنم!

مدام این جمله تو ذهنم می پیچه :"وااااااااااااای! این عکس از کجا آوردین؟!" و به این فکر میکنم چه زندگی سیاهی دارم!

می خوام به ستاره زنگ بزنم ببیبنم قضیه عکس چی بود. اون واسش نظر داده بود آخه. فعلا دیگه حال هیچی و ندارم اگه فهمیدم تو قسمت نظرات کامنت می کنم.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بازیگران قهوه تلخ در نزدیکی ما...

چند شب پیش بود داداشه وزنش رفتن مهمونی قرار شد زود برگردن که ادامه فرینج رو ببینیم.. منم خوابیدم....چون دیر اومدن منم خوابم میومد دیگه هر چی اصرار کردن نذاشتم فیلم ببینیم ...آخه خودشون صبح دیرتر می رن سر کار دلشونم بخواد نمیرن... بعد شب منو مسخره می کنن میگن ما هم باید صبح بریم سر کار بعد من و شوهره صبح زود میریم اونا تا 9 یا 10 می خوابن.. یا اینکه نمیرن خلاصه من اومدن بالا خوابیدم شوهرو با اونا تنها گذاشتم کاشیکیه نمیذاشتم!!!!فردا دیدم شوهره حالت خمیده راه میره شبیه بازیگر قهوه تلخ... میگم چرا اونجوری راه میری میگه از دیشب قرار گذاشتیم با شوهره اینجوری راه بریم خیلی حال میده آدم خسته نمیشه منم فکر کردم شوخی میکنه تا اینکه رفتیم پایین پیش داداشه اینا... تا همو دیدن جفتشون خم شدن ادای اون دوتا را در می آوردن دور خودشون می چرخیدن....تا بخورن بهم همو بندازن.... هی هم می گفتن کیه؟ کیه؟ بعد داداشم شوهرو رو اذیت می کرد می گفت ببوسیم.!!!!اونم فرار می کرد از دستش....

پ.ن: خدا نقشه های شومی که رو در اون شب کذایی کشیدن بخیر کنه....این حرکتشون که خطری در بر نداشته شوم هم نبوده ..ولی می دونم قضیه پیچیده تر از این حرفاست...

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

شیرین اما شور

الان چند بار این خط رو نوشتم و پاک کردم. این چند وقت از بس سرم شلوغه کارای روزانه خودم رو نمی تونم برنامه ریزی کنم چه برسه به پست دادن. الان ساعت 9:5 صبحه و من 9:15 جلسه دارم و این وسط خیلی سریع سایت رو باز کردم میخوام پست بدم. هر چقدر زور میزنم هیچی یادم نمیاد. یه عالمه اتفاق توپ این چند وقته افتاده اما نمی تونم محاسبه کتم تو این زمان محدود اول از کدوم بگم... آهان... آهان...

بگو قهری یا آشتی
چند شب پیشا کاوه بهم زنگ میزنه اما چون من حواسم پرت بود درست متوجه نشدم چی میگه. تلفن رو قطع کردم زنه پرسید چی گفت؟ گفتم دقیقا متوجه نشدم چی گفت حواسم پرت بود اما انگار رشته ، یه قرار بزاریم همدیگه رو ببینیم. بعد از چند روز تو همین تراکم کاری فوق العاده وسط یه جلسه کاوه زنگ زد گفت :"مرده بین من و تو چیزی پیش اومده مگه؟" گفتم (با صدای یواش تو جلسه)"منظورت چیه؟" گفت:"اگه قهری به ما هم بگو ما بدونیم؟" گفتم:"من غلط بکنم، چی شده؟" گفت:"تو الان دو ساله به خانوم من اصرار میکنی از کرمانشاه بیاد رشت تا مهمون شما باشه و ازش پذیرایی کنی حالا بعد مدت ها پاشده اومده ، قبلش که گفتم تو گفتی چشم. بعدم اومد به تو زنگ زدم گفتی چشم حالا دو روزه تلفن من رو جواب نمیدی و خانوم من هم متعجب از کار تو الان سوار اتوبوس شد و پرسید :"بین تو و فلانی مشکلی پیش اومده مگه؟" منم از تو الان میپرسم:"بین من و تو چیزی پیش اومده؟؟؟
اوه اوه جلسم دیر شد...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

توقع های غیرقابل پیش بینی

دیروز بعدازظهر ...یه ذره شوهره بهم ریخته بود. بهش زنگ زدم... با کلی قربون صدقه رفتنش میگم بیا خونه ما ازین ور بریم بیرون یکم آروم شی....میگه نه من اعصابم خورده الان بیام بیرون توهم هی سوال وجواب می کنی که چی شده چی نشده !!!!هی میری رو اعصابم بعد بیشتر اعصابم میریزه بهم و اذیت میشم... حالا قیافه منو تصور کنید بعد از شنیدن اون حرفا !!! یه نفس عمیق کشیدم و بدون هیچ گونه دلخوری وخیلی روشنفکرانه گفتم باشه عزیزم هر جور که صلاح می دونی وراحتی ..همون کار رو انجام بده .و تو دلم گفتم چه قدر الان از این رفتار من که به حریم شخصیش احترام گذاشتم کیف می کنه....نگو نخیر این شوهره بنده... خیلی پیچیده تر از این حرفاست خواسته هاش .... یه 45 دقیقه بعد زنگ زده دوباره با دلخوری میگه... اون موقع که گفتم نمیایم چرا اصرار نکردی.... من: فکر کردم شاید ناراحت شی .....اذیت شی......شوهره:اصلا چرا نگفتی بیا من اذیتت نمیکنم!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

سوژه ها داخل تاکسی یافت می شوند....

صبح داشتم می رفتم سر یه ساختمون.... تو تاکسی نشسته بودم که یه پیرزن هم سوار شد.... ای جان از همون اول که نشت فقط حرف میزد ماها می خندیدیم(به جز خانمی که جلو نشسته بود)خودش که بعد من سوار شد.. یکم جلوتر یه پیر مرده سوار شد. تا بیچاره درو باز کرد.!!!با خنده بهش گفت: بهت گفتم اونجا پیش من واینستا حال اومدی کنار من نشتی.؟!!! شروع کرد خندیدنبعد به من میگه وای نذاشت دودقیقه راحت بشینیم .بعد یهو ماشین پیچید جلومون داد میزنه به راننده میگه این خره تو سریعتر برو بزن بهش بذار دیگه ازین گه خوریا نکنه!!!!همینجوری هی یه چیز میگفت هی ما میخندیدیم... تا دختری که جلو نشسته بود پیاده شد گفت آخه اینقدر حرف زدم سرش درد گرفت پیاده شد. بعد تعریف میکرد می گفت آقامون اون موقع به ما می گفت تو باید مرد می شدی اینقدر سر وزبون داری.....چی کار کنم دیگه این دو روز دنیا رو نگیم نخندیم چی کار کنیم..میگفت هر بار تاکسی میشنم اینقدر من میگم و رانندها می خندن که منو تا خونه می رسونن یه آن خودش خجالت کشید. گفت من یه عالمه نوه دارم...سنی از من گذشته...راننده هم در جواب آره ادم باید خودش انسان باشه.... من الان خودم بچه اول دبیرستان دارم.....
یه جا می خواست یه نفر سوار شه راننده نشنید رفت این بهش گفت راننده برگشت هر چی بوق زد دختر برنگشت پیرزن میگفت خاک بر سرش لیاقت نداشت. این همه مسافر.. بریم ولش کن.بعد دوباره گیر داد که مردم باید به خودشون خوش بگذزونن. پیرمرده می گفت آره من چند ماه اینورم چند ماه اون ور... پیرزن یهو گفت فارسی وانم می بینی؟ مرده گفت:.آره... پیرزن آفرین آفرین فارسی وان خیلی خوبه....

پرهام عزیز روحت شاد....

دیروز بعد از کار خیلی خوشحال و شاد وخندان رفتم خونه غذا خوردم.... خوابمم نمیومد...داشتم کتاب می خوندم که شوهره زنگ زد... گفت پرهام دوست داداشش که فقط 17 سالش رو با مامان باباش تو خونشون سر بریدن........من که شوکه شده بودم اصلا نمی تونستم باور کنم اون پرهام کوچولو که کنار صدرا(داداشه شوهره) اینقدر کوچولو به نظر میمومد که باورت نمی شد امسال باید کنکور بده..با اون صورت معصوم با اینکه تو سن بلوغ بود زیبا بود.سرشو بریدن..... مگه اینجا تگزاسه؟ یعنی چی؟ اون بچه چه گناهی کرده بود.
یادم میاد تو ماشین کنار من و شوهره نشسته بود خیلی با شخصیت جواب شوخی های شوهره رو میداد و کلی با ذوق شوق می خواستن از بابای شوهره رانندگی یاد بگیرن...وای یعنی چی؟ چرا؟ من که چهره نازش یادم میاد....دیوونه می شم.... تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بهش فکر نکنم... و فکر کنم پرهام الان تو مدرسه است و ذوق تعطیل شدنشو داره........
مطمئنم که الان تو جای خوبی هستی.... ولی الان برای رفتن به اون جای خوب خیلی زود بود.... خیلی....
پ.ن: دعا کنین زودتر قاتل یا قاتلینشونو بگیرن.....

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

هد هد هدا

برادر خانومه عزیز تر از جانم دو روز بود پاش درد می کرد و میرفت دکتر ،  اون تمام این مدت دو روز رو داشت پاشو بهم نشون میداد که کجاش عفونت کرده و من یه جای دیگشو نگاه می کردم و میگفتم که این که یه زخم ساده است! نه واسه شوخی ها، جدی جدی اشتباه میکردم. وقتی رفتیم دکتر عمل کنه دیدم دکتر داره یه جا دیگه پاشو عمل میکنه از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که من دیگه چقدر گیجم!

خلاصه وقتی کار تموم شد رفتیم پرستار دوباره وقت بده که اشتباهی فامیلی یه نفر دیگه که "هد هدی" بود رو خوند و برادر خانومم هم با تعجب گفت:"قد قدی!" نه خانوم "قد قدی چیه" حالا هرچی زنه اصرار میکنه که هد هدی برادر خانومم میگه قد قدی، زنه فهمید اشتباه کرده عذر خواهی کرد، اما کار واسه برادر خانومم تموم نشده بود. مگه ول میکرد! اونقدر گقت قد قدی تا زنه نزدیک بود به غلط کردن بیوفته...

راستی شایان ذکر الان علی اینجا واستاده داره پست رو هین نوشتن میخونه، همینجا یاد آوری میکنم علی خیلی بیجنبست چون دیشب (الان زد تو سرم) مشت زدم زیر چشش کبود شد آقا ناراحت شد چند دقیقه باهام حرف نزد. گفتم که شما هم بدونین این بی جنبست باهاش شوخی نکنین. (تاکید میکنه شوخی فیزیکی دوست نداره، ولی اهل شوخیه) چرت میگه، بی جنبست...

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پس انداز 9میلیون ونیمی

1شنبه بعد از رسوندن داداشه به خونه من رفتم کلاس تری دی مکس.... پیش یکی از دوستان اکتیو....بعد از کلاس خلاصه از هر دری حرف زدیم ورسیدیم به کار وحقوق وپس انداز...... که اینجانب متوجه شدم این دوست بسیار اکتیو ما در این 1 سال پس از فارغ التحصیلی 9.5 میلیون پول پس انداز کردن ..اونم با کار دانشجویی ...... یعنی اگه می گفت اینقدر درآوردم و خرج کردم.... افسردگی نمی گرفتم....بخیل نیستم که .... خیلی خوشحال می گفت نه من اصلا ول خرجی نمی کنم...می تونم پس انداز کنم.... این در حالیکه ..منو شوهره روزهای آخره ما سر 10 هزار تومن دعوامون میشه :ی اینقدر که توانایی داریم در پس انداز پول......:ی
حالا فکر کنین من بعد از شنیدن این سخنان گهربار دوست گرام... شب با دوستا و شوهره رفتیم بیرون..... یعنی اینقدر گفتم این قضیه پس اندازرو..غر زدم .....که شوهره بیچاره عزیزم....به بچه ها می گفت یه 10 میلیون دارین همین الان قرض بدین به من....

دسته گل وعیادت جوگیرانه

1شمبه بعد از ساعت کاری رفتم خونه وداداشه رو بردیم درمونگاه که پاشو یه جراحی کوچیک کنه...دقت کنین کوچیک...در حدی که دکتر پاشو بیهوش نکرد.... ولی دکتر هم در کوچیک بودن جراحی اغراق فرموندن..... چون رنگ روی صورت داداشه بعد از جراحی شبیه گچ دیوار شده بود....بعدم برشگردوندیم خونه... وحاله داداشه هم خوب بود.... در حدی که خودش اومد بالا خونه ما کسی خیلی پیگیر نبود ......تا اینکه شب شد شوهره ودوستان معرف حضور می خواستن بیان دنبال من که بریم بیرون..... همراه خودشون دسته گل آوردن واسه داداشه در حدی که فکر می کردی بچه دومش به دنیا اومده... در حالیکه داداشه در مهمونیی که تعداد مهمون ها هم کم نبود در حال پذیرایی بود.....اصلا هم حواسش به پاش نبود... اینقدر دسته گل قضیه رو جدی کرد.... که شوهره موقع برگشت بهشون میگه که بیان بریم خونه داداشه میگن چرا.... میگه آخه یه عیادت و تو خونه اومدن طلبکارین.......

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

وقتی خون به پا می شود

طی چند روز گذشته ، یعنی از مهمونی پنجشنبه شب تا حالا ، اتفاقات زیادی افتاده اما چون ما انتظار حوادث بزرگتری رو داشتیم سکوت کردیم تا ببینیم چی میشه، زنه معتقده همه حواسشون هست به ما سوژه ندن اما من معتقدم همه حواسشون نیست و ما دیگه سوژه ای نداریم! به چی حواسشون نیست؟ به اینکه من و زنه این چند روز رو در آرامش گزروندیم و اطمینان دارم به محض اینکه به خودشون بیان مراتب رو جهت نا خرسندی ما مهیا می کنن. اما چند روزی که گذشت:

رژیم غذایی، نسیه
علی چند وقته رژیم گرفته، سیخ کباب رو کی میینه اول یه کاغذ از جیبش در میاره با انگشتش حسابی لیست های توی کاغذ رو بررسی میکنه، بعد ساعتش رو نگاه میکنه و بعد هم سیخ کباب رو تخمینی سانت میکنه و سرش رو میگیره بالا پچ پچ میکنه و حدودی وزنش رو محاسبه مبکنه، یه خورده با خودش کلنجار میره و بعد هم شروع میکنه خوردن. 50 گرم کرفس کم چرب - 4 عدد برنج کته - دو قورت از تف خودش و شوری کف دستش قبل از اینکه دستش رو بشوره از عناوین رژیم غذاییش هستن. همین آدم مهمونی خونه برادر خانومم اینا سه سیخ بال مرغ، دو بشقاب سالاد ماکارونی، نوشابه و باز هم نوشابه و دوغ و مقادیر زیادی میوه و شیرینی تناول فرمودند و تجزییه تحلیلشون این بود که همینا رو ریز ریز از روزای دیگه کم میکنم. یکی به این دوست ما بگه رژیم غذایی که نسیه نمیشه هیچ سالاد ماکارونی پلو نیست!

میثم میخواد بره، علی و جابر نمی خوان ، من میخوام!
ساعت 5 صبحه و من و علی و جابر و فرشاد داریم فوتبال بازی میکنیم، میثم از ساعت 12 میگه بریم اینجا نمونیم، زشته اولین بار اومدیم خواب موندیم! این حرفش همون ساعت 12 تا 1 منطقی بود ولی از 1 به بعد رو اعصاب بود ، مخصوصا ساعت 5 صبح دیگه فوش بود، چون دیگه صبح شده بود و اون هنوز یه جوری که انگار تازه شام خوردیم و دیگه باید بریم خونه با همون انرژی اصرار داشت بریم. دیگه صاب خونه هم صداش در اومده بود که یه هو علی قاطی کرد با صدای بلند گفت: "بابا، تو برو دیگه، مارو چی کار داری؟ تو اولین بارته من قبلا خواب اینجا موندم!" - میثم در جوابش یه جمله بیشتر نگفت اما همون یه جمله واسه نابودی هممون بس بود. :"علی، دیگه خیلی زشت شده، پاشو بریم".

وقتی خون به پا می شود
من و علی سر جا سیگاری جدیدی که گرفته بود تو ماشین درست عینه بچه دبستانی ها تو سرویس مدرسه دعوا کردیم، من گرفتم گوشش رو اونقدر کشیدم که لق شده بود اونم اونقدر مشت زد به کتفم که مچم زخم شد! آخه با مشتم داشتم دفاع میکردم گرفت به ساعتش تا اینکه زنه سوار ماشین شد. علی قسمم داد به زنه نگم ، چون اون بیچاره میکشتش.. زنه که نشست یه هو من از الکی گفتم "آخ مچم" زنه گفت "چی شده؟" گفتم "هیچی بابا از حموم داشتم میومدم صابون مود زیر پام سر خوردم گرفت به کمد" زنه که داشت همینجوری زخم رو وارسی میکرد دید علی یه چیزی گفت من جوابشو ندادم و به نشانه قهر سرمو برگردوندم ، زنه گفت "حالا چرا با علی قهری؟" گفتم "آخه علی صابونو گذاشته بود جلو در حموم".

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

سوژه ها با شخصیت می شوند

خو چیه؟ پستمون نمیاد.... ما همش باید بیایم یه چیز تعریف کنیم شما بخندیدن...... ؟ .....حالا یکم کمتر بخندین چی میشه مگه؟
این عدم پیداش سوژه فکر کنم به خاطره اینکه ....همه فهمیدن ما میایم اینجا سوژشون می کنیم شماها هم می خندین...همه مواظب رفتارشون هستن از خودم گرفته تا بابام این وسط بقیه دوربریامون هستن.... همه با شخصیت شدن ... مواضب کوچکترین رفتارشون هستن که طمعه ما که مثل گرگا که دنبال طمعه می گردیم.... نشن... در حدی که مهمونی 5 شنبه در نهایت شخصیت بر گزار شد.....حالا یکم اوضاع حوصله من وشوهره ابری.....ولی قول میدم بعد از تعطیلی فردا با کلی سوژه بیام....بر می گردم...... سنجد.......