۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

توقع های غیرقابل پیش بینی

دیروز بعدازظهر ...یه ذره شوهره بهم ریخته بود. بهش زنگ زدم... با کلی قربون صدقه رفتنش میگم بیا خونه ما ازین ور بریم بیرون یکم آروم شی....میگه نه من اعصابم خورده الان بیام بیرون توهم هی سوال وجواب می کنی که چی شده چی نشده !!!!هی میری رو اعصابم بعد بیشتر اعصابم میریزه بهم و اذیت میشم... حالا قیافه منو تصور کنید بعد از شنیدن اون حرفا !!! یه نفس عمیق کشیدم و بدون هیچ گونه دلخوری وخیلی روشنفکرانه گفتم باشه عزیزم هر جور که صلاح می دونی وراحتی ..همون کار رو انجام بده .و تو دلم گفتم چه قدر الان از این رفتار من که به حریم شخصیش احترام گذاشتم کیف می کنه....نگو نخیر این شوهره بنده... خیلی پیچیده تر از این حرفاست خواسته هاش .... یه 45 دقیقه بعد زنگ زده دوباره با دلخوری میگه... اون موقع که گفتم نمیایم چرا اصرار نکردی.... من: فکر کردم شاید ناراحت شی .....اذیت شی......شوهره:اصلا چرا نگفتی بیا من اذیتت نمیکنم!!!!!!!!!!

۲ نظر:

  1. آخییی دلم برات سوخت زنه
    من ولی عادت دارم به کارای این مرده دیوانست
    همیشه از این کارا می کنه:ی

    پاسخحذف
  2. علی کوچولو با شوهره عزیزم درست صحبت کنا....:ی

    پاسخحذف