۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

سفرنامه آستارا

1.صبح میثم اومد دنبالمون ... با همون ترکیب شب قبل سوار ماشین شدیم... ما تو ماشین میثم .. علی و جابر هم با هم....راه افتادیم جاده هم خلوت... میثم هم که عاشق سرعت... یعنی ما راه 1.45 رو تو کمتر از یه ساعت رسیده بودیم... وقتی که رسیدیم شوهره خواب بود صداش کردیم ببینیم همینه دانشگاهشون .بیدار نمیشد فکر می کرد ما داریم باهاش شوخی می کنیم تا بیدار شد شروع کرد جیغ وداد که که چرا صدام کردین که یهو سرشو برگردوند دانشگاه رو دید خشکش زد.... باورش نمیشد می گفت راننده های سواری که اینقدر تند میان 1:45 طول میکشه ما چه جوری رسیدیم...

2.خلاصه رفتیم دم سالن ورزشی شون ببینیم که کلاس بر گزار می شه یا نه و برگشتیم که صبحونه بخوریم. علی از یه نفر پرسید کجا صبحونه خوب دارن؟آقا میگه برین تو شهر همه مغازه ها بازن....!!!!!!!!

3.برای صبحونه یه سری نیمرو سفارش دادیم یه سری املت . فرق بین املتشون و نیمروشون در یه قاشق ربی بود که بهش زده بود...

4. شوهره برای اینکه به کلاسش برسه زودتر برگشت سالن ورزشی...قبلشم هم بچه ها کل راهی رو رو که به استاد بگه که استاد اجازه بده این نره سر کلاس توضیح داداه بودن... و مامنتظر بودیم وقتی رفتیم اونجا ببینیم شوهره جلو در منتظر ماست... وقتی رسیدیم بچه ها رفتن تو سالن دیدن شوهره با لباس ورزشی تو صف اول داره به حرفای استاد گوش میده. تا این جای کار بچه ها شنیدن که استاد قراره امتحان بگیره.اینام فکر کرده بودن که استاد می خواد امروز امتحان بگیره که بچه ها نیان دیگه .. ما خوشحال یکم استراحت کردیم تا شوهره اومد.. تازه فهمیدیم استاده بدجنس برای اینکه بچه ها همه جلسه ها رو برن سر کلاس هر جلسه امتحان همون بخش رو میگره و 4 نمره هم داره....

5.بعد از کلاس حرکت کردیم به سمت آستارا.. وقتی هم رسیدیم هممون داشتیم از بی خوابی غش می کردیم. خلاصه شروع کردیم پاساژ گردی.... من و خواهر شوهره هر کدوم 2تا فقط کلیپس مو گرفتیم.. میثم که همون اولین مغازه چند تا پیرهن واسه بابا وداداشش خرید علی هم که هیچی ولی جابر برای کل خاندانشون سوغاتی خرید کلی هم ما رو گردوند از این مغازه به اون مغازه از هر چیزی هم خوشش نمیومد... هیچ کدوم از ا ینا ایرادی نداره تنها چیزی که مهم بود این بود که جابر اصلا نمی خواست بیاد... به زور راضیش کردیم اومد...

6.در حین همه این اتفاقا که افتاد شوهره هی غر می زد می گفت من خرید دوست ندارم.ما هم به زور هی می کشیدیمش این ور اون ور..اینم کلافه شده بود..دیگه نزدیکای ساعت 1:30 بود که پاساژ گردی ما تموم شد که شوهره دیگه از گشنگی طاقتش طاق شده بود.ما هم گشنمون بود رفتیم ناهار بخوریم... که شوهر حالش بد شد بردیمش درمونگاه.....وای چه درمونگاهی یکی از دکتراش سیگار میکشید پشت سیگار... ه میر فت با همون سیگار تو درمونگاه هی میرفت بیرون... ما نوبت گرفتیم در اتاق معاینه باز بود شوهره و میثم رفتن تو.. ما موندیم تو فضای انتظارش... بعد از 10 دقیقه دکتر اومد عین مور ملخ آدم اومد تو همه هبا هم می خواستن برن تو مطب در حدی که نگهبان مونده بود جلوی در مطب... خلاصه براشون توضیح دادن که این قبضاشون شماره داره یکی یکی راشون دادن تو ولی باز هم این وسط هی میمودن میر فتن تو واسه خودشون نوبت شوهره که شد...دکتر با مریضی که واسه خودش همراه شوهره اومده بود تواومد بیرون .. شوهره میثم اون جا تنها موندن.. تا دکتره برگرده...میثم اون چوبایی که شبیه چوب بستنی واسه معاینه رو با یه چندتا چیز دیگه قایم کرد... خیلی خونسرد از اتاق اومدن بیرون...

7.در همین حین یه خانمه هی گیر داد بود به خواهر شوهر نگاه میکرد...علی هم هی اذیتش میکرد دیدی بعد اون همه کلاسی که برا خودت می زاری کی می خواد بیاد خواستگاریت (یه ذره خانومه سر وضعش داغون بود)فقط محض شوخی با خواهر شوهره... وگرنه قصد توهین به خانوم رو نداشتیم. اینو گفتم بدونین ما آدمای بدجنسی نیستیما.

8.ما قرار بو.د بعد از ناهار بریم بازارچه ساحلی ولی بعد از مطب دکتر برگشتیم سمت رشت به خاطره شوهره که حالش خوب نبود...ولی1 ساعت که تو ماشین خوابید حالش بهتر شد...منم کل راه غر زدم که من می خواستم برم بازارچه منو نبردین در حدی اینکه حاضر بودن برگردن وسط راه...

9. شب هم که رسیدیم قرار شد شام حاضر شه زود بخوابیم ولی یه مهمونه فوق محرمانه اومد که پدر شوهره که همیشه ساعت 10 خوابه با بقیه اعضای خانواده تا ساعت 2 خورده ای بیدار بودیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر