۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

جایی برای شب نشین ها نیست!

دیشب بعد از اینکه میثم و زنه کلاس اتو کدشون تموم شد (میثم پیش زنه کلاس اتو کد میاد خیر سرش) با میثم زدیم بیرون رفتیم دنبال خواهر بنده و باقی بچه ها که شب شا و بیرون بخوریم. شام رفتیم یه رستوران جدید ، از صندلی اول تا دم محل سفارش از بس اشنا دیدیم یک ربع بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم و نشستیم. اونم چه نشستنی. اون همه آدم کت و کلفت مثله این مرغ منجمد های بسته بندی شده تو یه میز چهار نفری بسته بندی شد بودیم. طوری که علی روبروی من نشسته بود و دستای من رو ظرف غذای علی بود!
حالا خیلی جامون خوبه و اوضاعمون رضایت بخشه طرف غذارم نمیاره! ما هم دیدیم مسالمت آمیز سرش نمیشه شروع کردیم شوخی خرکی رستوران گذاشتیم رو سرمون، مرده هم دید اگه ما زود تر نریم اونه که باید زود تر بره غذامون خارج از نوبت آورد. فکر کردین کار تموم شد !نخیر تازه داستان شروع شد. از بس بهم چسبیدیم هیچکی به غذای هیچکی رحم نمیکنه. ظرف غذا کفش به میز نرسیده همه دستا توشه...

از بس بی حساب خوردیم آخرش کسی یادش نمیومد چی سفارش داده و چی خورده! حالا بعد از این همه ندید بدید بازی و لمبوندن تازه گشنمون شده بود تصمیم گرفتیم بریم ذرت و ژامبون بزنیم ته بندی کنیم. اونم که دلمبوندیم ساعت شده بود 12 شب. هیچکی حس خونه رفتن نداشت (به استثنا من که جرات ابراز نظر نداشتم) رو همین حساب قرار شد شب و بزنیم تو جاده بریم طرف انزلی یا یه جای دیگه، من دیدم اوضاع پسه پیشنهاد دادم بریم خونه یکی از بچه ها دور هم جم بشیم. همین شد که کجا بریم کجا نریم قرار شد چون مامان بابای زنه نیستن و رفتن حج بریم خونه اونا، خلاصه حالا بریم نریم و یه عالمه بگو مگو همه دیدن که اگه مخالافت کنن گزینه بعدی ممکنه خودشون باشن رو همین حساب همه موافقت کردن.

رسیدیم خونه زنه دیدیم خواهر زنه اونجاست و اعصاب خطی خطیشم فضا رو خاکستری کرده. خسته، عصبی و خواب آلود و ما ها رم که میدونی با شخصیت ، آروم و مودب. واسه همینم تصمیم گرفتیم تا ما رو بیرون نکردن خودمون بریم یه جا دیگه. نهایتا بعد از 1 ساعت خیابون گردی و این در اوندر زدن تصمیم گرفتیم بریم خونه بخوابیم و یه شب دیگه باهم باشیم.
البته خیلی جاها بود که مارو میخواستنا ما خودمون دوس نداریم اونجا ها بریم آخه اونجا ها بو میدن. ما خودمونم دوست داشتیم زود بریم خونه!

یه درخواست ساده!

مرده:سلام میثم، خوبی ، میتونی صحبت کنی؟!(با استرس فراوان)

میثم:سلام ، چی شده؟

مرده:میثم اوضاعم خیلی خرابه به دادم برس...

میثم:چی شده؟

مرده:گیر افتادم میثم، بد جور گیر افتادم!

میثم:چی شده ؟ حرف بزن دیگه...(با استرس فراوان تر)

مرده: دو میلیون همین الان داری بهم بدی؟! تا شنبه بهت میرسونم.

میثم: آخه الان 10 شبه! دو میلیون نقد چه جوری جور کنم!!!

مرده:میثم خیلی گیرم یه کاریش بکن...

میثم: ... (ساکت) ...

مرده:میثم... میثم... !!!

میثم: آخه الان چیکار میشه کرد!!!

مرده:یعنی اگه الان دو میلیون پول داشتی بهم می رسوندی؟!!

میثم:خوب معلومه ...

مرده: دو میلیون بخوره تو سرت ، این دسته های XBox تو امشب بهمون قرض بده می خواهیم چهار نفری بازی کنیم تا شنبه بهت میدم.


پ.ن: ایکس باکس ماله داداش میثمه چند بار بهش گفتیم گفت نمیشه ماله داداشمه... این دفعه این حرکت رو زدم و گرفت. جاتون خالی من و زنه و برادر زنه و زنش تا صبح چهار نفری کشتی کج و ماشین بازی کردیم... در حد تیم ملی.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ماساژ درمانی

دیروز میلاد اومد خونمون کارشو انجام بدم . اول کلی نقشه های پرینت شده درست ودرمون گذاشت جلوی من ...بعد یه نقشه با مداد کشیده ساده گذاشت جلوم گفت این کار اصلیم از رو این توضیح بده..!!! اونا نقشه هایی بود که قبلا بهش داده بودم...بعد منو نشونده سر کار.. خودش با شوهره نشسته ماساژ درمانی میکنه کلی راهای درمانی که طی کلاسایی که میره رو داشت رو شوهره امتحان می کرد توضیح می داد... شوهره هم اصلا دوست نداره ولی بر عکس داداشم خیلی دوست داره واسه همین شوهره رفت داداشه رو آورد ....بعد از داداشه نوبت شوهره بود اون می گفت من می ترسم نمی خوام ...اینام به زور قلنجش رو شکوندن...حالا میلاد هم هی تند تند از این دکتر تعریف می کنه.. وهمچنین از خودش که قرار تا چند وقت دیگه دیپلم ماساژ درمانی بگیره....تو این گیرو دار داداشه انگار رفت مطب دکتر کل درد و مرض هاشو توضیح می داد...میلاد هم همه رو می گفت : آره درمان میشه.!!!

پ.ن : این آقا میلاد ما رشته اش عمران واسه همین اومد که من نقشه هاشو درست کنم... و گرنه کارش خیلی هم درسته....

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

خواسته های یک دوست مهندس....

میلاد زنگ زده بهم با استرس فراوان می گه امروز وقت داری یه کاری برام انجام بدی میگم چی کار؟ میگه یه نقشه دارم که فردا باید تحویل بدم تازه یادم اومده ... کلی برام توضیح میده که چی کار باید انجام بده.. بهش می گم شما آقای دقیقه نود هستین؟(چون همیشه کاراشو تا فردا می خواد عجله هم داره) میگه بله خودم هستم خوشبختم.!!!!
بهش میگم باشه رفتم خونه عصری بهت خبر میدم مثلا می خواد تعارف کنه میگه مرسی حالا خیلی هم عجله ندارم ... میگم مگه نگفتی واسه فردا می خوام .!!! می گه آره خوب ولی چی کار کنم دیگه؟ با ماشین برم تو دیوار؟!!!!!

ترس و توهم های زنانه

شوهره از 5 شنبه صبح تا همین الان که دارم می نویسم(تو محل کارش) یه بازی جدید گرفته مرتب داره بازی می کنه... در حدی که 5 شنبه از ساعت 1 شب تا 5 صبح نشسته یه برنامه نوشته که بتونه بازی رو save کنه ....بعد بریزه تو فلش همه جا با خودش بچرخونه ...یعنی همیچین شوهری دارم من... منم به جز مواقع خاص.. دیگه صداش نکردم فقط می خواستم ببینم تا کجا پیش میره.. که دیدم نخیر قضیه خیلی جدی تر از این حرفاست....در حدی که گولم می زد مثلا می خوام برم دستشویی می دیدم بالا نشسته پشت لب تاپم داره بازی می کنه... همه این قضایا موقعی برا من ترسناک میشه که وقتی بعد از یه مدت کوتاه اون موضوع برای شوهره اون قدر بی اهمیت میشه که یادشم نمیاد دیگه....حالا نکنه این بلا سر منم بیاد!!!!:ی

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

عیدتون مبارک

عید همگی مبارک
از اونجایی که من عین بدبخت ها سر کارم(پروژه بانک فقط روزای تعطیل می شه کار کرد) الان خونه هم نیستم که زنگ بزنم به سید های دورو برمون تبریک بگم از همینجا به همه سید ها تبریک میگم....
دیشب شام رفتیم یه رستوران ایتالیایی که جدید باز شده.. فکر می کنم تنها آدمهای غریبه ای که اونجا بودند ما بودیم... چون دومین روز افتتاحش بود و همه دوست و آشنا هاشون اومده بودن رستورانشون که تبریک بگن یه جورایی پاتوق کرده بودن اونجا...شوهره هم که عالم وآدم می شناسه هر کی می رفت می اومد... گیر می داد وای این کی بود چقدر قیافش آشنا بود؟!!! بعد تا آشناهای اونا میومدن با یه لحن تعجب انگیز می گفت : وای اینا همه با هم فامیلند...!!!یه جوری که انگار همه با هم جمع شدن می خوان یه بلایی سر ما بیارن..!!!

پ.ن: از صبح تا الان هیچ کاری نداشتیم تو شرکت... اون پروژه رو هم قرار فردا کار کنند..

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

خود شیرینی به صورت ناخودآگاه....

دیروز تولد رییسمون بود.. صبح کلی برنامه ریزی کردیم که چه جوری سورپرایزش کنیم... و قرار شد وقتی هم که اومد شرکت کسی چیزی نگه همه خیلی عادی بر خورد کنن... خلاصه گذشت تا ساعت 11 اینا بود که سر وکلش پیدا شد قبل از اینکه بیاد تو من داد زدم که همه بشنون که الان چیزی نمیگیم دیگه؟!!!! هنوز حرف من تموم نشده بود اومد تو... همکارم از جاش به صورت کامل بلند شد و با کلی عشوه و ناز گفت تولدتون مبارک .... چقدر خوشتیپ شدین امروز... اینقدر قیافه من جالب بود که رییسمون خنده اش گرفت رفت تو اتاقش.... خود خانم همکار هم با خجالت تمام فقط می خندید و میگفت واقعا نمی دونم چرا این کار رو کردم...؟

پ.ن : آخه بیچاره اصلا آدم پاچه خواری هم نیست بگیم واسه خودشیرینی این کار رو کرد.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

تولد اسکندر مقدونی با استقبال فراوان از نهار مواجه شد

امروز رفته بودم تا هشتپر که زنه موقع برگشت زنگ زد گفت امروز تولد رییس شرکتمونه، بیا میخواد بهمون نهار بده. هرچیم ازش پرسیدم که مطمئنی منم دعوتم،گفت آره،که البته بعدا خود رییس  شرکتشون گفت قبل از اینکه من دعوتت کنم خانومت  بهت زنگ زده بود، یعنی درسته دعوت شدم اما با دعوت نرفتم! بگذریم. وقتی خودم و رسوندم رستوران فکر کردم نهایت پنج شش نفر دعوتیم، که دیدم هرکی از اونجا رد میشه داره میاد تولد رئیس شرکت زنه. خلاصه رفتیم و اونجا من یکی از دوستای اهل تقوامو دیدم، این رئیس شرکت زنه هم نصفه حقوقشو ار بی بی سی و صدا آمریکا میگیره. شروع کرد به متلک پروندن به من، منم که اومده بودم نهار بخورم نه میزه گرد سیاسی هرچی گفت ، گفتم بله حق با شماست ...
خلاصه نهار پلوکباب سلطانی رو زدم وقتی داشتم با زیتون پرورده ، مغز گردو مزه دهنمو عوض میکردم زدم به برجک رئیس شرکت خانوم ، هر دو تا تیر یه خمپاره هم ول میدادم، خلاصه کار به جایی رسید که از فرط هرس داشت با قاشق دندونه های چنگالش و خم میکرد، زنه هم هی میزد بهم که مثلا تموم کن دیگه. منم که میشناسین، بد لج...
الانم اومدیم نهار خونه دیدیم مامانم نهار منتظرمونه... داریم شکنجه وار بشقاب نهار و کثیف میکنیم تا بخاطر دو نهار در یک روز مکافات نشیم...

یکی من - یکی تو

قبول، من حواس پرت، من گیج، من همه چی. اما یه خصوصیت خوبی که تو من هست اصلا اهل تلافی کردن و این جور بچه بازی در آوردنا نیستم. زنه هم اصلا آدمی نیست که تا حالا به عمرش پیاز نخورده باشه و از هر ده تا غذا به نه تاش آلرژی داشته باشه. اصلا هم اهله فضولی و سرک کشیدن تو زندگی این و اون نیست. هیچم اهله حساب کتاب و دو دو تا چهار تا نیست ( این آخری رو خساست بشمارین تا جزو خصیصه ها منفیش حساب بشه). آره ... گیج و هواس پرتم خودشه.

پ.ن: ببخشید که ایرادای که ازش گفتم چرت و بیخود بودن. همینارم با کلی فکر کردن پیداشون کردم.

حواس پرتی تا چه حد؟

دیشب خونه شوهره اینا بودیم و منتظر بودیم من و تو حذفی ها رواعلام کنه و تحت تاثیر بازی کشتی کج x- boxداشتیم واقعا کشتی می گرفتیم که یهو شوهره تصمیم گرفت بشینه پشته لب تاپش یه کاری انجام بده منم همزمان عینک رو از رو چشمش برداشتم گفتم بده برات تمیزش کنم... رفتم که دستمالشو بردارم... یهو شوهره گفت : زنه دوباره باید بریم چشم پزشکی!!! من چرا؟ اخه چشمم خیلی ضعیف شده دیگه با عینکم خیلی ضعیف میبینم؟ حالا من با تعجب تمام بهش میگم تو که عینکت پیش منه؟ یهو شوهره در کمال ناباوری خیلی جدی دستشو برد نزدیک صورتش که ببینه عینکش هست یا نه؟ فکر کن اصلا متوجه نشده بود که من عینک رو از رو صورتش برداشتم!!!!

پ .ن شوهره عزیزم اصلا هم حواسش پرت نیست....

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

مرور اتفاقات این چند روز تقدیمی به شوهره

من تمام اتفاقات این تعطیلات رو گذاشتم شوهره بنویسه چون بعضی وقتا دوست دارم از زبون اون بشنوم.... حالا که ننوشته خودم می نویسم :
خرید
چهار شنبه رو خونه شوهره اینا بودیم...غروب هم با صدرا (که با گرفتن قاتل پرهام دوباره دپرس شده ) مشغول خرید بودیم و شوهره که از گشتن تو خیابون به بهانه خرید بدش میاد پا به پا با ما اومد ... و کلی همکاری هم کرد !!! بعدش هم با داداشه اینا رفتیم واسه میثم کادو بخریم...اینقدر در مورد سلیقه میثم وخودش تو مغازه ها گفتیم که فکر کنم دیگه همشون بشناسنش...آخرش هم نخریدیم بعد از شام هم میثم وعلی و جابر اومدن خونه ما دور هم باشیم... اینقدر شوهره سلیقه میثم رو خیلی خاص و عجیب غریب توصیف کرده بود که زن داداشه تا میثم دید پرسید الان این چیزی که پوشیدی خیلی قشنگه؟!!!
تولد میثم
5شنبه : غروب رفتیم تولد میثم .... شوهره عزیزم هم با این که از صبح تا ساعت 6 سر کاربود ولی اونجا به مثابه یک گوله انرژی بود...این قدر کارای زشت ولی خنده کار کرد که واقعا در توان من نیست بنویسم .. اگه دوست دارین از خودش بخواین براتون تعریف کنه..(مخصوصا قسمت بطری بازی )
ولازم همینجا از میثم عزیز به خاطر پذیرایی عالی و مهمونی خوبش تشکر کنم....
دانشمند کوچولو
جمعه:ناهار خونه شوهره اینا بودیم بعد از ناهار تند تند همه رو خبر کرده که دانشمند کوچولو می خواد آزمایش علمی انجام بده آزمایش هم از این قرار بود که توسط موبایل فویل رو آتیش بزنیم... همه کار رو انجام دادیم نشد... این وسط هم هی مادر شوهره می گفت که الکی الکل سفید رو تموم کردین... بچه ها هم نقشه ریختن که مادر شوهره رو بفرستن تو انباری بعد با فندک فویل رو آتیش بزنن... وای مادر شوهره بر گشت حالا با تعجب می گه حالا ببینین این موبایل با جون آدمیزاد چی کار میکنه؟!!!
(نگران نباشین آخرش من به مادر شوهره گفتم که بچه ها اذیتش کردن... ولی بچه ها فکر می کردند من پاچه خواری کردم ولی دلیل اصلیش این بود که بتونیم از اون به بعد با موبایل صحبت کنیم....!!!!!

یک بام و دو هوا

دیشب با دوستامون شام رفتیم یکی از رستوران ایتالیایی هایی که من دوست ندارم...ولی شوهره و پوریا عاشقشن.... یعنی بقیه مون فقط به خاطر فردین بازی رفتیم(چون پوریا پیشنهاد کرده بود)در حدی که من فقط سالاد خوردم.. ولی آخرش به این نتیجه رسیدیم که من بهترین کارو کردم....آخه پیتزاهاش خیلی بد مزه بود پاستا هم که من اصلا دوست ندارم..میلاد اولین بار بود میومد اینجا... منو رو که دید اون اسما رو عجیب غریب می خوند... بعد یه اسم عجیب غریب ایتالیایی می گفت که مثلا گارسون رو صدا کنه... وخیلی تصادفی همون موقع گارسون هم میومد...بلاخره غذا رو سفارش دادند سه نفری که واسه هر کدومشون 1 پیتزا کم بود 3تایی 2 تا پیتزا سفارش دادند اونم اینقدر بد مزه بود که هی به هم تعارف می کردند... پیتزا رو که به زور خوردند شاهین اومد باواریا سیب که سفارش داده بود بخوره یه قلپ خورد با خوشحالی گفت خدا رو شکر این خوشمزست... همشم نگران بود چرا به مامانش گفته شام نمیاد خونه براش شام نزارن...!!! میثم هم که هی سعی میکرد باهمون پیتزا به خودش خوش بگزرونه... حالا اون ور ماجرا شوهره و پوریا با لذت فراوان داشتن پاستا هاشون رو می خوردن و هی تعارف می کردن .تازه با هم share هم می کردند... انگار نه انگار که ما ها این ور داریم از بدمزه گی غذا وگشنگی تو دلمون به زمین و زمان بد وبیراه میگیم!!!

وقتی کسی پست نمی دهد

الان چهار ماه و ده روز از عقدمون و دو سه ماه از تاسیس بلاگمون میگذره و کم کم وبلاگ نویسیمون داره کم رنگ میشه! ماهگرد برگزار نمیشه و سر چیزای بیخود جر و بحثی نمیشه.البته این آخریش خوبه اما باز یه تغییره که شاید با توجه به اصل موضوع نگران کننده باشه.
اصلا این ایده وبلاگ نویسی از اولشم واسه همین بود. واسه این بود که اصل قضیه یادمون نره. که بنویسیم و اگه نتونستیم سر چیزایی که نوشتیم واستیم لااقل هر از گاهی کنار نوشته هامون سر خودمون واستیم.
من و زنه نه دعوا کردیم نه قهر و نه هیچ چیز دیگه، حتی تازگی دهن به دهنم نیومدیم، الکی نگران نشین. حتی دپرس هم نیستیم، خدا رو شکر عینه فیلمای هالیوودی صبح میزنیم از خونه بیرون اکشن ، اکشن ، بیزی و بیزنس خسته میام خونه با هم نهار شاد و خندون و خسته میزنیم گاهی یه چرت میخوابیم و اگه واسه بعد از ظهر برنامه ای نداشته باشیم یه سره یه عالمه گزینه مهمونی ، دور همی و خرید و کارای بیرون داریم که اصلا وقت دپرس شدن نداریم. اصلا از بس بعضی اوقات همه چی خوب میگذره خسته میشیم دیگه نمی دونیم چیکار کنیم دپ میشیم (به جز دپرشن های گاه و بی گاه زنه که خودشم دلیلشو نمیدونه). اما خوب آدم یادش میره... خیلی زودم یادش میره و عادت میکنه. و قبل از هر چیز به فراموش کردن عادت میکن. به کار، نگاه های سرد، سکوت ها من واسه این روزای خوب دلواپسم، واسه همینم امروز با دل نگرانی نوشتم:
"یادم باشه وقتی کسی پست نمیده، ایرادی نداره اما نگرانی داره"

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

زجر کش کردن توسط کباب

1شنبه شب بود... که بابچه هارفتیم ازاین رستوران کثیفا که فقط ظاهرش قدیمی وداغون... ولی هم غذاش عالیه هم قیمتاش گرون..شوهره کباب لوبیا خورده و من ومیثم وعلی کباب...علی همون یه خرس گنده 3 سیخ کباب سفارش داد ولی فکر نکنم یکیشم درست حسابی خورده باشه چون به محض اینکه غذاشو آوردن من که از 2 مدلش (کوبیده وجوجه برداشتم) میثم هم یه سیخ از کباب اونو اشتباهی خورد !!!! مشغول خوردن بودیم که شوهره یهو مخلفات جلو بچه ها روبر داشت(چون مخلفات خودمون تموم شده بود.) ما هم فکر کردیم می خواد بخوره دیگه نگو می خواسته عکس بندازه واسه سعید یکی از دوستای عزیزمون که یه چند وقتی رفته استرالیا و عاشق کباب ولوبیا اینجا بوده....و همومون خوشحال شدیم از این ایدش ولی الان که دارم به اون عکس نگاه می کنمو ودهن داره آب میافته اینقدر که اشتها بر انگیزه... به نیت واقعی شوهره مبنی بر زجر کش کردن سعید بیچاره پی میبرم....

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

وقتی همه خواب بودند!

این شبه جمعه که گذشت دوستای برادر خانومم خونشون دعوت بودن، ما هم که دعوت معوت سرمون میشه، سر قفلی رو خونه ایم مارو باید بندازن بیرون. اول از همه یکیشون که صداش میکردن آقای وکیل اومد، نه اینکه وکیل نباشه و مسخرش کنن، نه، اتفاقا همین که وکیل بود خیلی مسخره بود!(پسر خیلی ماهی بودا). تا اومد عینه کسی که سرشو کرده باشن زیر آب ،باد به قب قب انداخته بود و زور میزد جلوی من کلاسشو رو حفظ کنه (همین الان میخواستم بنویسم حفظ یادم نمیومد حفس بود یا حفص بود یا حفز، فقط اوضاع خراب من و داشته باشین تورو خدا) و مهم تر از همه از زنه حساب میبرد که کاری نکنه که بعد زنه دعواش کنه چرا آبرو من و جلو مرده بردی. بعد از نیم ساعت تریپ با کلاسی و بحث های داغ سیاسی از صندوق رای تا پلمپ نیرو گاه بوشهر دیدم این بنده خدا داره نفس کم میاره زدم بهش گفتم پای ی یه دست پی ای اس بزنیم! یهو چشاش برق زد و از شادی فقط کم مونده بود اشک بریزه، مثله برق از جاش پرید گفت :"بابا اینم که از خودمونه!" خلاصه ما تازه درگیر هضم کردن این موجود هضم نشدنی بودیم و داشتیم بازی میکردیم که در خونه باز شد و یه موجود دو سه متری اومد تو خونه و قبل از هر سلام علیکی پرید وسط ما که "منم بازی" ...

صداش میکردن کامی، اما نا کامبیز بود نه کامیار بود، حتی کامران هم نبود ، فکر کنم اسمش هومن بود! نمیشه نوشتش باید دیدش. من خودم ته نا میزونم، من جلوی اون پریزیدنت اوباما بودم. زنم داشت اما زنه اونم مثله زنه من فهمیده بود این بیماری درمان نداره تنها راهش حفظ آرامشه، فقط خیلی خوشحال شدم که بچه نداشت چون این یعنی هنوز امید به از بین رفتن نسل اینگونه موجودات(مثله خودم) هست. اومدیم مافیا بازی کنیم (ساعت 8 شب نیستا ساعت 2 صبحه) بعد از اینکه من پیر شدم تا بازی رو توضیح بدم گفتم بخوابین(من خدای بازی بودم - البته قابل توجه کسایی که این بازی رو بلدن) گفتم مافیا پاشه، دیدیم هیچکس تکون نمیخوره! گفتم مافیا پاشه! دیدیم باز هیچکی تکون نمیخوره خلاصه کار به جایی رسید که من دونه دونه تکونشون میدادم که یهو دیدم صدای خور پف میاد! خودم رو کشتم تا مافیا رو پیدا کردم تا گفتم مافیا پاشه دیدم همه چشماشونو باز کردن! اینا تا ساعت 3 صبح من رو کشتن تا تونستیم به روز اول بازی برسیم تازه اون موقع گفتن ما قبلا هم این بازی رو تا این قسمت بازی کرده بودیم اما هیچوقت از این جلو تر نرفتیم! البته اون شبم نرفتیم!

بعد نوبت پانتومیم شد ، اول از مورچه، مارمولک و اینجور چیزا شروع شد بعد رفت سمت اعضای بدن و کم کم به جاهایی رسید که اگه بگم سایتمون فیلتر میشه ، فقط همینو بگم که من و کامی خیلی خیلی خیلی خیلی بی ادبیم!

ساعت 5 صبح خانوما رفتن خواب و چهارتا شتر (من، برادر خانومه، آقای وکیل،کامی) انگار از کلوپ دستگاه کرایه کرده باشی دو به دو داریم فوتبال بازی میکنیم. تصمیم گرفتیم بسته بزنیم سره اینکه بازنده صبح حلیم بخره. من و کامی شدیم یه تیم -برادر خانومه و آقای وکیل شدن یه تیم. بازی هم گذاشتیم رفت و برگشت هر بازی نیم ساعت. خوب قاعدتا باید حد اکثر تا ساعت6 تکلیف بازی ها مشخص بشه و بازنده معلوم بشه. آدمای به این گندگی از بس جر زدیم و دبه کردیم ساعت 8، 9 صبح شد هنوز داشتیم سره حلیم بازی میکردیم. آخرشم کوفته کله هم نخوردیم چه برسه هلیم...
تمام این شب به یاد ماندنی وقتی اتفاق افتاد که همه خواب بودند.

راز نگهداری یا خبر چینی؟!!!

5 شنبه منو خواهرمو و زن داداشهو پسر داییم رفتیم بیرون خواهره می خواست لباسی و که خریده بود عوض کنه فکر کن عین ارازل و اوباش همه با هم می رفتیم تو مغازه های مختلف رفتیم تو یه عطر فروشی که دو طرف مغازه رو عطر تستر گذاشته بود به محض اینکه رفتیم تو آقا خوشحال شد که وای چقدر مشتری ما هم ذوق زده شده بودیم همه عطراشو تست کردیم ولی آخرش انداختن گردن من ...یه دونه عطر خریدم آبرومون نره...موقع برگشتم خیلی گشنمون بود هی حرف یه ساندویچی رو میزدیم.. ولی دیگه نرفتیم و برگشتیم خونه... همزمان با ای اتفاق ها شوهره و داداشه هم رفته بودن بیرون که یه کاری انجام بدن... اونا یکم زودتر از ما رسیدن خونه... به محض این که وارد خونه شدیم من رفتم پیش شوهره که داشت پلی استیشن بازی میکرد.. عین این بچه ها که یه کار بدی کردن واز چشاشون معلومه... بربر نگام کرد... منم که می دونم اینجور موقع ها یه کاری کرده گفتم چیه؟ چی شد؟ که یهو داد زد ما اصلا بیرون چیزی نخوردیم... هی حالا بهش می گم بگو کجا رفتین؟ نمیگه...هی من اصرار می کنم اون میگه نه ما قول دادیم نگیم.....اینقدر جیغ و داد زدیم که داداشه اومد گفت :رفتن بیرون دوتایی ساندویچ مفصل خوردن اونم دقیقا همونجایی که ما تو ماشین در موردش حرف می زدیم ....حالا بعد از گفتن داداشه شوهره هی دقیقه به دقیقه بهش میگفت خبر چین... دیدی نتونستی حرف تو دهنت نگه داری ..دیدی لو دادی...!!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

قرارهای دقیق و حساب شده

دیشب قرار بود بعد از دیدن یه قسمت از سریال فرینج با شوهره بشینیم فیلمی رو ببینیم که قرار بود امروز در موردش مقاله بنویسه تا خوابش نبره... بعد از دیدن فرینج زن داداشه به علت اینکه پاشو جراحی کرده بود خیلی خونسرد پاشد رفت که بخوابه... بعد اون داداشه رفت گفت زن داداشه پاش درد می کنه نمی تونه بچه رو بزاره رو پاش بخوابونه من برم بچه خوابید میام... (خوابش برد دیگه نیومد)منم رفتم بالش پتو آوردم تو حال یه 5 دقیقه گذشت به شوهره گفتم من همینجا می خوابم تو تنها نباشی حالا من هر وقت می خوام بخوابم نیم ساعت طول می کشه ها ولی دیشب اینقدر خسته بود سر گذاشتم خوابیدم... خلاصه شوهره موند و حوضش ...صبح داداشه داشت ما رو می رسوند سر کار با اعتماد به نفس کامل میگه مگه قرار نبود همه با هم فیلمو ببینیم چرا تنها دیدی ؟ چرا منو از خواب بیدار نکردی!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ماهگرد چهارم

امروز 19 آبان چهارمین ماهگرد عقدمون... چقدر زود گذشت....
مثلا قرار بود ما هر ماه ماهگرد داشته باشیم با کلی تشکیلات.... ولی از اونجایی که همیشه استعداد هست امکانات نیست مراسم رو به همینجا انتقال میدم... واز همینجا به شوهره عزیزم تبریک می گم... و به خاطر خاطرات خوبی که تو این چند ماه برام رقم زده ازش تشکر میکنم....
پ.ن: شما هم یه تبریک بگین بد نیستا بی معرفتا!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

در جواب به چارلی چاپلین و در رد نظریه انیشتن

صبح داشتم میومدم بیرون از خونه بیرون یه صد تومن پول نقد میخواستم همون اول صبحی برم بدم جایی، زنه رو از خواب بیدار کردم که بهم پول بده... بعد از اینکه ده دقیقه ، یک ربع سعی کرد من رو منصرف کنه گفت:"برو اون جعبه سیاه از طبقه سوم کمد بیار"، رفتم آوردم. در جعبه رو وا کرد از توش یه جعبه دیگه در آورد گرفت جلو صورتش یواشکی با انگشتش توش یه چیزایی جا به جا کرد بعد یه چشمی توش نگاه کرد و مطمئن شد، بعد زل زد تو چشمام گفت:"این اولین و آخرین باره ها!!!، دیگه تو پیش من پولی نداری" بعد عینه این تردستا یه بسته هزاری در آورد بهم داد!

خوب هرچی فکر کردم دیدم زنه نه تنها حساب بانکی داره بلکه ترجیح میده خرید هاشم الکترونیکی انجام بده پس، مطمئنا احتمال اینکه هنوز به نظام بانکی کشور و سیستم پس انداز آشنا نشده باشه خیلی دور از ذهنه!!! واسه همین تنها احتمالی که به ذهنم رسید اینه که تحت تاثیر "فرینج*" تصمیم گرفته که به گذشته سفر کنه.
امروز تو فکر افتادم مثله این مادر بزرگای سه هزار ساله یه صندوقچه براش بخرم یکی از اون قفل برنجیای ده کیلویی با کلیدای فولادی سیاه هم روش بذارم تا این خانم مهندس ما سفر در زمان خودش رو تکمیل کنه. هنوز وقت نکردم راجب به کارش تحلیل درست و حسابی بکنم و وقت صحبت با همدیگه رو هم پیدا نکردیم، اما فکر می کنم این کارش جوابیه به مسافر زمان چارلی چاپلین** و در رد نظریه انیشتن***.

پ.ن*فرینج یه مجموعه داستانی تلویزیونی  در مورد علوم غریبه هست، که از کانال فاکس و با یک روز تاخیر تلویزیون خونه برارد خانومم اینا با زیر نویس فارسی پخش میشه
پ.پ.ن**مسافر زمان چارلی چاپلین یه خانومه تو یکی از فیلمای چارلی چاپلین که به نظر میرسه داره با یه تلفن همراه صحبت میکنه. واسه تنویر افکار عمومی لینک یوتیوپش رو در پست قبل گذاشتم.
پ.پ.پ.ن***نظریه سفر در زمان انیشتن میگه اگه انسان از سرعت نور عبور کنه میتونه خودش رو در آینده ملاقات کنه اما سفر به گذشته هیچ راهی نداره، که البته زنه انگار داره یه راهایی پیدا می کنه!!!

مسافر زمان در فیلم چارلی چاپلین

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

ماموریت غیر ممکن: پرواز با اتوبوس

دیروز یکی از روزای فوق العاده، فوق العاده شلوغ کاری من بود و تقریبا سه چهار تا جلسه غیر قابل حذف داشتم. از اونجایی که همه چی من با همه چی من درست در میاد همین دیروز هم روز حرکت مادر زنه و پدر زنه یکی دو دونه من به مراسم پر فیض حج بیت الله الحرام بود. اونا حدود ساعت 12:30 پرواز داشتن و من با اون همه کار طوری برنامه ریزی کرده بودم که همون حدود برسم فرودگاه و با هاشون خدا حافظی کنم. حالا فکر کنید وسط جلسه زنه می زنگه میگه ساعت 10:30 از روبروی مسجد امام رضا(ع) حرکته!!! من ساعتمو نگاه می کنم: "ساعت 10:23، فاصله من هم تا اونجا حد اقل نیم ساعته. حالا بماند که من همینجوریشم حد اقل یکی دو ساعت دیگه کار دارم و رو تاخیر پرواز حساب باز کردم! خلاصه دیگه اصلا به این فکر نکردم که مگه مسجد باند فرودگاه داره که از اونجا میرن عربستان! یا اصلا با هواپیما میخوان برن یا اتوبوس!!! تصمیم گرفتم دیگه نه به ساعت نگاه کنم نه به چیزی فکر کنم فقط حرکت کنم... نشون به اون نشون که تو اون شلوغی من وقتی خودم رو رسوندم که از وسط جمعیت جلوی در اتوبوس باهاشون خدا حافظی کردم. یعنی یه عمر زخم زبون از بیخ گوشم رد شد!

پ.ن: چون خیلی شلوغ میشه دیگه فرودگاه اجازه ورود همراهان رو نمیدن و قبلش یه جای دیگه سوار اتوبوس میکنن بدرقه میکنن و میبرن. حج همه حاجیا قبول باشه و خدا ایشاالله نصیب آرزومنداش بکنه.

عروسی پسر خاله و نهنگ داستان حضرت یونس

یکی از نقاط قوت فامیل ما (مرده) ارتباط تنگا تنگ اعضای خانواده ها با همدیگست، طوری که خودم به شخصی بعضی وقتا نمی تونم اسم دایی ها و خاله هام رو به خاطر بیارم چه برسه به اینکه تصمیم بگیرم بهشون سر بزنم. 8 تا پسر خاله پسر دایی (همین الان با انگشتام شمردم) و 8 تا دختر خاله دختر دایی (البته فکر کنم) هستیم که سال تا سال همدیگرو نمیبینیم!


حالا فکر کنید عروسی پسر خالمه ، من اگه همینجوری شانسی سرمو مینداختم میرفتم تو یه جا عروسی بیشتر آدم میشناختم و تحویلم می گرفتن تا عروسی پسر خالم، از یه طرف یه عالمه از فامیلا نیستن از طرف دیگه اونایی هم که هستن با هم رو دروایسی و تعارف دارن! فکر کنین من تو این جمع تنگا تنگ خانوادگی بیشتر از همه با یه خانم که 1 سال پیش یک بار تو تهیه یک فیلم مستند یک روز باهاشون همکاری کردم و یک آقا که 7 سال پیش دو بار همدیگرو دیدیم گرم بودم. یه نهنگ بیاد مثله حضرت یونس(ع) ما رو قورت بده ، هم ما ها رو یکم با هم تنها نگه داره هم جامعه رو از شر ما نجات بده...

تصاعد هندسی برای یک سالگرد ازدواج

یک سالگرد ازدواج - دو زوج جوان - چهارخانواده

نه ، اشتباه نکنین، مطلب راجب به تصاعد هندسی و ارتباط اون با نهاد خانواده نیست. مطلب راجب به سالگرد ازدواج برادر زن و زن برادر زن عزیز تر از جانمه که اینه این فیلم های دهه 60 برگزار شد. بدون موزیک متن، کم دیالوگ، صحنه شلوغ و داستان پیچیده. کارکتر های داستان هم برادر زنه و زن برادر زنه و من و زنه و خواهر زنه و شوهرش و پدر زنه و مادر زنه بودن + کوچولوی برادر زنه و نسبتا کوچولوی خواهر زنه.

تا پای کادو معلوم نبود کادوی ما به این دو تا نو گل دیر شکفته چی بود، کا دو رو دادیم بازم نفهمیدیم، الان ازشون می پرسیم جواب سر بالا میدن، خودمون تا جایی که یادمونه و تا دقیقه نود هی در موردش بحث کردیم، علی رقم تاکید دیگران بر دادن کادو ....وجه نقد تو پاکت گذاشتیم دادیم ، اما اونا یه جوری با ما رفتار میکنن که انگار نه انگار ما اون همه پول از گلوی خودمون کشیدیم بیرون ریختیم تو جیبشون... برادر خانومم طوری در مورد کادوی ما صحبت می کنه که انگار ما کاغذ کادو ، کادو دادیم!!!!!

گنه کرد در بلخ آهنگری، شما چرا وبلاگ ما رو نمی خونید؟!

الان چند روزه ، چند تا از وبلاگ های معروف که ما دو تا رو لینک کردن پست نمی دن و بازدیدشون کم شده و به همون نسبت ما هم پست نمیدیم و بازدیدمون کم شده. زنه میگه این واسه این نیست که ما پست نمیدیم چون قبلا ما چه پست میدادیم چه نمیدادیم یه بازدید حد اقلی رو داشتیم، اما الان چه پست بدیم چه پست ندیم اگه اون وبلاگ معروفا پست ندن ما کماکان بازدیدمون کم میمونه... از بس این زنه به آدم اعتماد به نفس میده ، بعضی اوقات تا پای هاراگیری میرم و بر میگردم...

مامان وبابا و سفر حج

دیروز صبح بابا ومامان پرواز داشتن به سمت مکه ... صبح همه مرخصی بودن به جزء من وشوهره... ساعت نزدیک 10:30 بود ... داداشه اومد دنبالم که بریم برای پیشوازشون.... قرار بود شوهره رو هم سر راه سوار کنن که شوهره جلسه بود گفت شما برین من خودم می یام....خلاصه ما رفتیم تا شوهره بیاد همش گریه خداحافظی و اشک و اینا بود... دیگه مامان اینا داشتن سوار اتوبوس میشدن که برن سمت فرودگاه که شوهره خودشو رسوند... به محض اینکه اومد شروع کرد به اذیت کردن ما که داشتیم گریه می کردیم....در حدی که که با داداشه نقشه کشیدن که از این به بعد هر وقت خواستن پلی استیشن بازی کنن ما نذاشتیم بگن مامان و بابا ما گریه کنیم حواسمون پرت شه... اونا بتونن راحت بازی کنن... اینا همینجوری داشتن اذیتمون می کردن که یهو شوهره یکی از دوستاش که پزشک رو دید که تو اتوبوس وایساده داره به بقیه کمک می کنه که فهمیدیم پزشک کاروان.... یه دور شوهر رفت شفارش مامان اینا رو کرد یه دور من گفتم .. یه دور هم که می خواست از پشت شیشه به بابا بگه که این یارو دوستش... حالا بابا بور نمیکرد داداشه می گفت بابا باور نمکنه بور ببین این آقا واقعا دکتره؟!!!!بعد از کلی خداحافظی اتوبوس راه افتاد ما هم پشت سرش به سمت فرودگاه فکر کن اتوبوس به اون گندگی تو لاین سبقت راه نمی داد که ما از کنارش رد شیم مامان اینا رو ببینیم براشون دست تکون بدیم ولی بعد از کلی ژانگولر بازی هی سبقت از راست هی از چپ دیگه کل اتویوس برا ما دست تکون می دادن... تا اینکه اتوبوس وایساد ما رفتیم پایین که آخرین خداحافظی رو بکنیم ... که آقای دکتر زنگ زد به شوهره که یعنی تو اینقدر پدرزن و مادر زنتو دوست داری؟!!!!
پ.ن: از وقتی که سوار ماشین شدیم و هی می خواستیم به زور برای مامان اینا دست تکون بدیم شوهره هی می گفت زشته!!! نکنین!!! آبرومونو بردین....

تومان44=جرم گیری -کتری وقوری

روز شنبه که ما از این دکتر به اون دکتر بودیم داداشه و زنش داشتن واسه خودشون دور دور می کردن ... خوش می گذروندن هی هم به ما زنگ می زدند که کجایین ما بیایم دنبالتون...خلاصه بعد از کلی از این مطب به اون مطب رفتن کارمون تموم شد و به محض اینکه سوار ماشین داداشه شدیم داداشه با عصبانیت گفت یعنی چی تا الان کجا بودین؟ ما هم با تعجب گفتیم : خوب مطب دکتر چطور مگه؟ چی شده؟ اون در جواب گفت :چون شما دیر کردین ما رفتیم تو یه مغازه کتری قوری خریدیم 94 تومن.... پول منو بدین... شوهره هم در جواب گفت ما دندون جرم گیری کردیم 50 تومن. پولشو بدین....... داداشه عصبانیتش فرو کش می کنه و میگه : ااا یعنی من 44 تومن دادم....؟!!!

از رادیولوژی تا خواستگاری

بعد از دکترپوست من نوبت دکتر شوهره بود اون می خواست بره دندون پزشکی.. بعد از ویزیت فرستادمون رادیولوژی که از دندون های شوهره عکس بندازیم ...و باید اونجا نزدیک 2 ساعت منتظر می موندیم... اول خیلی با شخصیت بودیم جفتمون خیلی آىوم بدون هیچ کاری نشسته بودیم وحرفم نمیزدیم ... یه ذره که گذشت حوصلمون سر رفت من مشغول فضولی تو ورق امتحانی های خانم معلمی که کنارم نشسته بود شدم ولی اونم خیلی جاب نبود برام شوهره عزیزم هم اومد با موبایل یه پست جدید بنویسه.. تا وارد بلاگر شد موبایل شارژش تموم شد....دوباره ساکت شدیم ولی طولی نکشید که حوصله مون دوباره سر رفت این دفعه شروع کردیم به نخودچی خورون دو تا عروسی که روزای قبل رفته بودیم که صدای خنده شوخی هامون کم کم بلند شد.... همینجوری که داشتیم خنده شوخی می کردیم یه دختر خانومی با مامانش اومد تو که شبیه یکس از دوستامون بود و این موضوع رو شوهره به من نشون داد... حالا جفتمون ذل زدیم به دختر هی تجزیه تحلیل می کنیم .. که شبیه هست یا نه...دختره هم هی آینه در می آورد خودشو نگاه می کرد هی شالشو درست می کرد ..هی با مامانش نگاه مون می کردن... حرف میزدن و از اونجایی که منو شوهره شبیه هم هستیم دختره فکر کرده بود ما خواهر برادریم و من می خوام برا داداشم ، زنی ،دوست دختری پیدا کنم .....

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

و خدایی که در این نزدیکیست

روزشنبه کلا تو مطب دکتر های مختلف گذشت. ...بعداز کار و ناهار خودم تنهایی رفتم دکتر پوست و اونجا نزدیک 2.30 دقیقه منتظر بودم... واسه خودم تو حال وهوای خودم بودم و داشتم فکر می کردم که چه جالب این همه آدم غریبه اینجا نشسته هر کی تو حال و هوای خودشه ..و کسی هم با کسی آشنا نیست تا این فکر از ذهنم گذشت خانومی که کنارم نشسته بود با یه خانوم تازه وارد شروع به احوال پرسی کرد و در همون چند ساعت انتظار چند نفر آشنا در اومدن با هم یکی هم خود من که یکی از همسایه هامونو دیدم... میبینین خدا چه قدر نزدیکمون و ما حواسمون نیست.... گاهی کافی فقط یه چیزی رو خالصانه بخوای تا در جا خدا حضورشو بهت ثابت کنه....


اعلامیه

دوستان عزیز من خیلی خیلی بیزی هستم از شوهره خواستم که براتون یه پست خفن بنویسه......
با تشکر از حامیان جوان وبلاگ ما دوتا

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

تند - زود - سریع

زنه زنگ زده دستور داده که امروز هر جور شد، چه اتفاقی بیفته چه نیفته، چه وقت داشته باشی چه نداشته باشی، چه اینترنت وصل باشه چه نباشه، حتی اگه بلاگر رو بکل تعطیل کرده باشن باید یه پست بزاری بعد بیایی خونه. منم چون وقت زیاد داشتم گذاشتم کارام و بکنم تا آخره وقت یه پست سفارشی بزارم. اما الان برادر زنه زنگ زده گفته میاد دنبالم منم 2 دقیقه بیشتر وقت ندارم که همین حالا دو دقیقه تموم شد. اومد . خدا حافظ همگی. اینم پست

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

وبلاگ و رویدادیه

پاره ای از اراذل شکواییه تنظیم کرده اند مبنی بر دخل و تصرف بنده در نقل وقایع مطبوع ، و ایضا تغییر آنها به نفع خودم. همینجا دعوت به نظر می کنم به وقایعی که در آنها ما سوار بودیم و ایشان سواری ولی ما به جهت ایجاد حسن تعلیق در روایت واقعه بر خلاف آنچه چشم بلند نظر تاریخ به خود دیده بود، خود را پیاده انگاشتیم و بر عزت ایشان زیاده پنداشتیم. الاظاهر این وسعت نظر ما بر تکریم مخاطب و ایراد متن مناسب از سطح معلومات ادبی بعضی افزون تر و بر فقدان ذوق ایشان در وجود منحوسشان، گواهی نیک برتر است. لذا تمامی دوستان معظم و ایشان که قید نام میگردند معزز اند اما اگر لغتی به شکوایه و گلایه بر آید همانا طبع طنز را منور و نقش تعلیق را در متن منثور ،مسجل می نماید. معظم باشید.
بیست و چهارم ذی القعده 1431 قمری
مردوالدوله دیلمی

پ.ن: یعنی بی جنبه ها اگه من یه جایی هم چهار تا شوخی میکنم و داستان رو کم زیاد می کنم واسه قشنگ تر شدنشه، شما ها که تو کل تاریخ همین چهار تا خط بیشتر اسمتون نمیاد حالا به نیکی بیاد و به بدی بیاد چه فرقی به حال شما می کنه؟!

شارلاتان بازی با طعم استیک و قارچ

یه چیزی که تو خانواده ما (مرده) خیلی رواج داره توجه به اصول اقتصادی در هنگام افول اقتصادیه (افول اقتصادی تو این جمله معنی نمیده اما چون وزنش باحال می شد نوشتم)

خوب، حالا این یعنی چی؟ یعنی اینکه ما وقتی بی پول می شیم خرج کردمون میره بالا. مثلا بابای من وقتی دستش خالی میشه با استرس میاد خونه میگه یه مدت باید ماشینمون رو عوش کنیم. بعد همه ما نگاش میکنیم میگیم خوب عوض کنیم. بعد اون میره بیرون 20 دقیقه بعد با یه ماشین صفر مدل بالا تر بر میگرده میگه :"ماشینش چطوره؟" بعد ما همه با یه حالت مستأصل (رجوع شود به لغت نامه دهخدا ، اما اجالتا یعنی بیچاره، درمانده، وامانده، ما) به چشاش نگاه می کنیم و اون فکر میکنه ما از ماشین بدمون میاد ، بنده خدا نمیدونه ما از خودمون بدمون میاد! بگذریم...

چون من این چند روز حسابی خرج کردم رفته بود بالا و دیگه دستم خیلی خالی شده بود بی دلیل تصمیم گرفتم شام بریم بیرون اونم یه جای گرون اونم با یه عده نادون (میثم،علی،جابر).شرمنده این نادون به وزن جمله کمک می کرد ، به دل نگیرید.
خلاصه میثم گفت من شام خوردم ، من و زنه هم که همیشه یه بشقاب میخوریم، جابر یه پیتزا و علی هم یه بیف استراگانف سفارش داد و من و زنه هم استیک با قارچ و پنیر . بی ادبی نباشه! یه سالاد بار (اردور) و باواریا و کوکا هم بود، محض عرض. خلاصه ما پنج نفر، این سه ظرف غذا رو طوری بلعیدیم ، که وقتی سرمون بلند کردیم اوضاع میز طوری بود که انگار تازه میخواییم غذا سفارش بدیم!

من رفتم پول غذا رو حساب کنم طرف کارت خوان نداشت منم که پول نقد نداشتم یه غلطی کردم 20.000 تومن از میثم (همون دوست کم مومون رو میگم) پول سر میز دستی گرفتم تا بچه ها دنگ بدن بهش برگردونم. خلاصه پول رو دادم (400 تومنم انعام دادم) اومدیم بیرون اینا انگار نه انگار شام کوفت کردن، تازه میثم که ادعا داشت من اصلا چیزی سفارش ندادم و همه پولم رو باید همین حالا (تاکید روی "همین حالا") بهم برگردونی. حالا من از یه طرف می خوام از اون دو تا شارلاتان پول دنگ رو بگیرم اونا اصلا به روی خودشون نمیارن و دقیقا وقتی دستم میرسه به یقشون میثم یقه من رو میگیره که :"من پولت میکنم!".
بالاخره کار بجایی رسید که کل مبلغ تقسیم بر پنج کنیم یا تقسیم بر سه. منم هرجوری حساب کردم در هر دو صورت من باز هم بیشتر داده بودم! قبول کردم ، خلاصه با کلی مذاکرات و تشکیل کار گروه و رو کردن اسناد و مدارک سر اخر این شد که من و بانو هرجور حساب کردیم - یک سوم - یک پنجم - دنگمون - اصلا دنگ اونا ، باز هم 2000 تومن کم آوردیم. حالا شما بگید انسانیت و جوون مردی هنوز نمرده... همه جور سرم کلاه رفته بود اما دیگه کلاه برداری با طعم استیک و قارچ و پنیر نوبره واقعا!!!