۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

فرق فتخ با فدق

نه به اینکه یه بار دلت میخواد پست بدی، سوژه پیدا نمیشه نه به اینکه سوژه داره بیداد میکنه اینترنت راه نمیده! همین یه جمله رو نوشتم پیلم در اومد. این لبتاپ برادر زاده زنه مکینتاش سیستم آملشم اپله، جای کلمه های فارسیش فرق میکنه! من همین یه فرق رو صد بار نوشتم : فدض، فدق، فتخ، ... تا جونم در اومد شد فرق. همین وضع رو برو واسه الباقی کلمات. تا همین جا نیم ساعت طول کشید. حتما میگید خو جونت در آد! چه کاریه الان پست بدی. اولا از ۲۴ بهمن شبکه کند ه ، بلاگر هم کر کرش پاییهنه، ما هم داریم خماری میمیریم. انگار وزیر ارتباطات هم ما دو تا میخونه و نمی تونه تو بلاگر راحت کامنت بزاره داده بلاگر قطع کنن که ما بریم یه سرویس دیگه. البته هنوز من رو نشناخته. زنم شیش ماه داره میگه من زیر بار نمیرم تو که تویی (جنبه داشته باش فیلتر نکن مارو). حالا اینا همه یه طرف این ۶ روز سوژه داره بیداد میکنه: امیر خاطر خواه همسایشون شده. خودش میگه اینبار دیگه جدییه... اما نمیخواد بگیرتش! از بس که امیر با جنبست! سیروس کمر درد گرفته... سه روزه نمی تونه بشینه. میاد شرکت عینه پاندول چندبار تکون میخوره و میگه من دیگه باید برم. یا سرپاست یا خوابیده (به ادعای خودش) دستشویی هم نمیره (به تحلیل من)! زن برادر زنه تو وبلاگشون راجب به من نوشته... این مهم نیست، خودم میدونم. اما نوشته برادر زنه من و می خواد! کم آوردین؟!

و اما الان ما خونه برادر زن بزرگم هستم. تهران. من ، برادر زن کوچیکه با زنه با یه کوله بار کوله و چمدان نزدیک بود تو  پارکینگ برجشون گم شیم و همونجا بپوسیم. یعنی حداقل این دو روز مرخصی رو باید تو پارکینگ می گذروندیم که طی جان فشانی های برادر زنه نجات پیدا کردیم. من برم الان غرغر زنه در میاد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

حواس پرتي در حد بنز

بعد از يه روز كاري خيلي شلوغ زنگ ميزنم به شوهره كه بياد دنبالم بريم خونشون... برخلاف هميشه كه ميگفت فعلا كار دارم گفت هر وقت كه توبخواهي ميام....منم گفت خوب ساعت 3 بياد... منم مشغول ادامه كارام شدم.كه يهو ديدم ساعت 3:30 و از شوهره خبري نيست...زنگ زدم بهش ميگم نميومدي كه؟ميگه نيام چيه ميشه؟ ميگم يعني چي؟ ميگه خوب الان ميام... همينجا ميفهم حواسش پرت وداره به موضوعي فكر ميكنه..يعني كلا حواسش نيست و من مشغول كارم ميشم كه يهوشوهره زنگ ميزنه ميگه من دارم برميگردم ميام دنبالت..ميگم بر ميگردي؟!!! ميگه نزديكاي خونه بودم..يهو ديدم تو رو سوار نكردم.. دارم برميگردم دنبالت....

پ.ن: شركت من تو مسير خونه شوهره ايناست از اداره خودش...

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

یه کار خوب برای من سراغ ندارین؟

داشتم پست های وبلاگ رو میخوندم و نظرات رو جواب میدادم (نظرات که چه عرض کنم! یه نظر بود ماله فینگیلی) که تلفن اتاقم زنگ زد. سلام علیک که کرد، من طرف رو با یکی از همکارام که باهاش شوخی دارم اشتیاه گرفتم...

اون: سلام مهندس، صبحت بخیر
این: سلااااام عشق من، من میمیرم براتا
اون: ...
این:آخه من چرا اینقدر تورو دوست دارم. آخه چرا من و تو اینقدر زود برای زندگیمون تصمیم گرفتیم. چرا صبر نکردیم همدیگرو ببینیم با هم ازدواج کنیم. آخه تو چرا اینقدر دوست داشتنی هستی!
اون: ...
این: میخورمتا شیرین گوشت... بگو کارتو فدات شم...
اون: مهندس مطمئنی اشتباه نگرفتی؟
این: (من با حالت مسخره) اوه ببخشید آقای (معاون اداری و مالی) سلام
اون: من (معاون اداری و مالی) هستم
این: ...
اون: شما در جریان خط دیتا شماره ***** هستین؟!
این: ...
اون: الو مهندس!
این: ...
اون: الو... الو...
این: ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم (جلو خندمم نمی تونم بگیرم)
اون: نه عزیزم درست گرفتی اتفاقا!!! (جلو خندم رو گرفت)

پ.ن: از صفت های جناب، آقا مشخصه که هم دوست همکارم که باهاش شوخی دارم هم معاون اداری و مالیمون که با من شوخی داره هردو "مذکر" هستن پس لطفا پروپاگاندای بیخود برای برهم زدن جو راه نندازین.
پ.پ.ن:  اگه کسی جایی کار مناسب برای من داره حتما پست بده... چون اگه تا پایان امروز معاون اداری ومالیمون من از اداره بیرون نندازه من بخاطر جمله آخری که گفت خودم استفا میدم.
پ.پ.پ.ن: ول کن... هنوز از خنده دارم منفجر میشم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

دیسک سرانگشت شصت دست راست

جاتون خالی همین الان از بیرون رسیدیم خونه - ساعت 12:59 - بعضی اوقات با خودم می گم شانس آوردم ازدواج کردم وگرنه دیگه کم کم صبح باید از همون خیابون میرفتم سر کار (حالا نیست نمیرفتم!).
مطمئنا ساعت 1 صبح خونه اومدن بعد از ساعت ها دور و دورهمی چیز تازه ای نیست که بخوام بخاطرش این وقت شب پست ینویسم. درد اصلی جای دیگه است. من نمی دونم این تب هیت (بازدید از وبلاگمون) دیگه چه مرض جدیدیه که افتاده به جون زنه! بازم این میثم و علی و جابر خیر و بهره ندیده این زنه رو شیر کردن که ما دو تا رو ببرین رو بلاگفا هیتتون میره بالا! آخه این بلاگ اسپات چیه شما روش وبلاگ راه انداختین. آره! میدونم این قضیه جدیدی نیست و خیلی لوس شده اما باور کنین واسه من قصه هر روز و هنوزه...
من با تمام احترامی که برای سرویس دهنده های بلاگ فارسی اعم از بلاگفا ، میهن بلاگ و پرشین بلاگ قائل هستم (خصوصا کلوپ بلاگ که از دوستان هستن) و با تشکر از تمام کسانی که توی این سرور ها بلاگ دارن بخاطر توسعه محتوی دیجیتال داخلی و پشتیبانی از ارائه دهنده خدمات اینترنتی داخلی اما یاد آوری میکتم بلاگر یه پی سی پنتیوم تری تو نوار غزه نیستا! بلاگ اسپات یا همون بلاگر بزرگترین سرویس ارائه خدمات وبلاگ در جهانه که به طور خیلی اتفاقي به بزرگترین ارائه کننده خدمات تحت وب یعنی گوگل هم تعلق داره! یه جوری با زنه راجع به بلاگر صحبت نکنبن که انگار من حلقه ازدواج بدل واسش خریدم... اینقدر اینو به جون من نندازین تورو خدا... شما که از صبح پا میشین سیصد بار وال فیسبوکتونو رفرش میکنین... دیسک سر انگشت شصت دست راست میگیرین اگه یه بارم سایت ما رو هیت کنین این زنه ببینه خوشحال شه؟ سر ماه قبضه کلیک میاد براتون!!!

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

قلعه عقاب ها

بعد از کلی برنامه ریزی و نقشه کشی بالاخره قرار میشه که دیشب بشینیم دور هم قسمت جدید سریال فرینج رو نگاه کنیم. تا میايم بشینیم نگاه کنیم خواهر زنه میگه مهمون قراره بیاد. ما هم نقشه میکشیمبیام بالا خونه پدر زنه لباس بپوشیم و بگیم که داریم میریم بیرون. بعد هم خدا حافظی کنیم بیام پایین خونه برادر زنه و چراغ ها رو خاموش کنیم و بشینیم فرینج با خیال راحت نگاه کنیم. ماشین برادر زنه رو هم بردیم چند تا کوچه بالاتر پارک کردیم ، کفش هارو آوردیم تو و برنامه ریزی کردیم که کارمون تموم شد از در پشتی بزنیم بیرون. دور هم نشستیم، خوشحال از نقشه ای که ریختیم یه نفس عمیق کشیدیم و با لذت پیشاپیش از تماشای سریال بعد از 4 5 روز انتظار پخش سریال شروع کردیم. چند دقیقه از شروع پخش نگذشته بود که تلفن زنگ زد...
کامی و خانومش بودن و گفتن در و وا کنین ما داریم میام اونجا. با شناختی که از کامی داشتیم همه بعد از شنیدن خبررنگ و رومون پريد و کامی رو قسم دادیم که بی سر و صدا از در پشتی بیاد. کامی هم طوری ماشین رو پارک کرد و بی سرو صدا اومد تو که همه همسایه ها فهمیدن چه برسه پدر زنه اینا!
خلاصه در گام اول کامی جشنواره پخش فرینج رو متوقف کرد و ما مجبور شدیم بشینیم قهوه تلخ نگاه کنیم. البته اونم کوفتمون شد چون همه حواسشون بیشتر به این بود که کامی سر و صدا راه نندازه گنده قضیه رو در نیاره...
همه چی نسبتا داشت خوب پیش میرفت که صداي رفتن مهمونا از بالا اومد. همینکه راه پله شلوغ شد صدای جیغ و گریه برادر زاده زنه که تا اون لحظه خواب بود بلند شد! از بس ترسیده بودیم نزدیک بود با بالش بچه رو خفه کنیم... بالاخره طی یک ماموریت غیره ممکن دونه دونه از در خونه خارج شدیم و با ماشین کامی محل حادثه رو ترک گفتیم. اما دقیقا مشکل از همین نقطه که تموم شده تازه شروع شد. چون ما منهای برادر زاده زنه شش نفر بودیم و من و زنه و برادر زنه و زنش چهار نفری باید عقب پراید می چپیدیم.(در حالي كه 2 ماشين ديگه تو پاركينگ پارك بود) آب رو ریزی تو رستوران پیشکشتون تو همون نیم وجب جا چنان مهمانی گرفته بودیم که ماشین عینه ماشین بیگلی بیگلی موقع راه رفتن بالا پایین میرفت...!

پ.ن: یه بار یه زانتیا بغل یه کامیون پارک بود، کامی گفت این زانکیونا چه شیکن (برادر زنه گفت)
پ.پ.ن: یه دختر آلمانی قدیما برادر زنه رو میخواست (یکی لو داد، خوده برادر زنه طی چهره فریبنده خانومش در تریپ روشن فکری لو داد و الانم در همون تریپ داره میگه غلط کردم و تکذیب میکنه)
پ.پ.پ.ن: خواهر زنه گرامی، متن فوق جهت طنزویرایش شده و همین الان تکذیب میشه. مارو چه بی این پلیس بازیا... هرکیم بی جنبه بازی در بیاره بره به پدر زنه بگه بچه ننه است.


از کلم بروسلی تا جمشید هاشم پور

همانطور که از پست قبل پیداست پریشب (یعنی پنجشنبه شب) مصادف با شبه 22 بهمن و انقلاب مردم مصر به طور همزمان و پخش زنده دندان فشان برادر زاده زنه بود. البته نه در میدان التحریر مصر و نه در میدان آزادی بلکه طبیعتا منزل برادر زنه و پدر زنه. در این جشن مقادیر زیادی صوتی و حرکت در سطح تیم ملی رد و بدل شد که در زیر به برخی اشاره می کنم:
1-من همینجوری واستاده بودم عینه این مهمونای با شخصیت داشتم به نقش تیپ در اینچنین مراسمی فکر می کردم که ناگهان برگشتم با زن برادر زنه چشم تو چشم شدم ناگهانی چشمک زدم (ما باهم خیلی نزدیکیم و شوخی داریم) وقتی برگشتم زن برادر زنه رو دیدم! یه هو متوجه شدم طرف زن برادر زنه نبوده بلکه خواهرش بوده. حالا شما فکر کنین ما چه جوری این گندو جمع کردیم.
2-برادر زنه منو وسط جشن کشیده کنار میگه میثم زنگ زده یه چیزي گفت منم نفهمیدم چی گفت فقط تشکر کردم، حالا چیکار کنم؟! حالا ببین میخواد بیاد یا نمیخواد بیاد اگه نمیخواد بیاد من زنگ بزنم تشکرم پس بگیریم!
3-پدر زنه منو میفرسته که بیام یکم به جمع جوونا بگم مراعات کنن دیگه دیروقته، من تا میام تو اتاق همه دست و جیغ و صوت میزنن اصلا به حرف من نمیرسه هیچ باید وقتی از اتاق بیرون میومدم قیافه پدر زنه رو میدیدین!
4-زنه بهم زنگ زده میگه تو راه داری میایی پاکت هدیه پول بخر، من میشنوم پنج تا پاکت. وقتی میخرم میرسم زنه شروع میکنه به غر غر ، منم میگم خوب ایراد نداره پول هدیه رو پنج قسمت کن تو پنج تا پاکت بزار. الان مده!
5-موقع شامه همه گرم چپاول سفره و جبران بخشی از ضرر هدیه هایی که دادیم هستیم که یكي کلم بروکلی میزاره دهنش بیخیال میگه :"اوخه! بابای من کلم بروکلی خیلی دوست داره، اسمش براش سخته بجای کلم بروکلی میگه کلم بروسلی" یک آن تا شعاع 3 متری قهقهه همه بلند میشه. طرفم جا میخوره شروع میکنه قضیه رو جمع کردن. خلاصه بعد از اینکه جو آروم میشه من رو میکنم بهش میگم بابات به کلم سفید چی میگه؟ جمشید هاشم پور! دوباره قهقهه همه بلند میشه...
6-میثم با 4 ساعت تاخیر میاد مثلا میخواد تعامل برقرار کنه رو میکنه به زن برادر زنه میگه :"اوخه تبریک میگم و شروع میکنه بچه تو بغل زن برادر زنه رو ناز دادن و تبریک گفتن" (فکر کنین از زمان تولد تا حالا صد بار بچه رو دیده ، باهاش بازی کرده و بغلش کرده) . بعد از یه چند دقیقه که بچه رو با ناز دادن تو بغل زن برادر زنه ترکوند ، زن برادر زنه با یه نگاه عاقل در سفیهانه بهش نگاه کرد و گفت :"میثم جان، این پانیذ نیست، بچه یکی از مهموناست! تو واقعا نفهمیدی؟"، قیافه میثم موچاله شده بود در حد تیم ملی.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

شوهرذليل

ديشب با شوهره رفتيم واسه مهموني امشب يعني دندون فشون بچه داداشه يكم خريد كنيم...يكي از اون خريد ها مربوط ميشد به من بقيه كارايي بود كه به من سپرده بودن از طرف مادر شوهره وخواهرشوهره... چيزي هم كه مي خواست طوري بود كه بايد از مغازها ميپرسيدم دارن يا نه... وقت هم همينجوري داشت از دست ميرفت و به زمان تعطيل شدن مغازه ها نزديك ميشديم.. و شوهره هم مي گفت اول لباس خودت.... يعني هر جا كه ميرفتيم ميگفت اول بريم اونجا... منو ميگي از اين محبت شوهره خوشحال بودم...ديگه آخرين جايي كه پياده شدم..ديدم داد ميزنه اگه امشب بدون لباس تو برگرديم خونه..من ميدونم وتو..ديدم ديگه بوي محبت نمياد..منم با تعجب پرسيدم چرا...ميگه اگه نخري..تا خود فردا تو مهموني هم غر ميزني كه تقصير تو بود تو منو دير بردي اونجا...شوهره عزيزم از جريان اون پالتو كذايي چشش ترسيده بود واسه همين هي تاكيد ميكرد اول بريم لباس منو بخريم..منو بگو فكر ميكردم شوهره مهربون شده اهل خريد شده...:ي
پ.ن : همون حرفاي شوهره كافي بود.. كه اولين خريد سريع زندگيمو انجام دادم..من اصلا هم از شوهره نميترسم..اصلا :ي

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

من می نویسم برادر زن شما بخوانید فردوسی!

صبح برادر زنه زنگ زده من رو تهدید میکنه! بعد زنش زنگ زده تهدید کرده  اگه تا ظهر یه پست جدید ننویسی حرفات رو پس نگیری دیگه خودت می دونی... منم تو اوج کار یه وقتی خالی کردم هرچی سعی کردم سایت رو باز کنم پست بدم، نشد که نشد! الان که دارم پست می دم با لب تاپ همکارم کانکت شدم و وسط جلسم!

خوب الان چی باید بگم! ای کارشناسان ارشد ادبیات پارسی... حافظ... سعدی... نظامی... ای برادر زن و زن برادر زن فارسی بلد...! خوبه؟ خو چی بگم؟

حالا اینا همه هیچی... تو اجتماعی که طرف جرات نداره تو وبلاگ شخصیش پست بنویسه شما بیان بریزین خیابون شعار روشن فکری بدین... جو ندین... سیاسی نمی گم... اجتماعی می گم. وسط جلسم جو من و گرفته بعدا سر وقت میام پست می دم.



۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

از ایشان به در رفته!

چندی است از احوالات ما دو (همان ما دو تا) زوج دل در گرو هم سپرده (همان عاشق) همین بس که مال (همان پول) اندر خورجین المالیه (همان کیف پول) نهاده ایم و از خرج کردن آن بریده ایم. هرچه ضعیفه (همان زنه) را گویم که :"ای بابا، بیخیال، چرا اینجوری می کنی!؟؟" می گوید :"نمی شه! تو همش ولخرجی می کنی، باید پس انداز کنیم!". همین اندوزیم اندوزیم (همان پس انداز کنیم پس انداز کنیم) در عرض دو هفته کلی پول از کف داده ایم. حالا از ایشان به در رفته ( همان از اینها گذشته) الزرت و من الزریتا (همان زرت و زرت) مراسم اهدا تحفه داریم. تولد، دندان افشان (!) و... همه هم کیسه کیسه از مالیه اندوخته ما از کف ما به در می برند و آن مال که ما با شامگاه شام به بیرون نرفتن و آب مرکبات در بیرون نخریدن اندوخته ایم، خرج لعب و لحو خویش می نمایند. چه خوش گفت شاعر که:

پول میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که جیب بی پول خواهد شد آشکارا

خانه نشستگانیم ای کارت عابر برخیز
شاید که رستورانی یا جای خوش هوا را

فی الحال همه هیچ، این اخوت المنزل (همان برادر زن) از زندگی ما از درون به برون نمی رود. کا نه (خونده میشه "که ان نه هو" بیسواد!) اجل معلق در هر مجالی ما را اسیر نموده (خفت نموده) و با اشاره انگشت مال القوت (پول زور) می ستاند. بعد هم جلوی همشیره خویش طوری رفتار می کند که انگار او خرج زندگی ما را می دهد.

حال به حتم الیقین با خود اندر جیب تعقل فرو رفته اید (کنایه بر در فکر فرو رفتن) که با این همه درد سر این چونین جلف نگاریندن مرسوله (همان پست) اندر این احوال نوشت (همان وبلاگ) به چه منظور است؟ نظر به بخت تاریک این حقیر ، ضعیفه اخوت المنزل (زنه برادر زنه) به خواندن این وبلاگ (همان احوال نوشت!) مبادرت داشته و شوی خود را نیز از چکیده ما وقع آگاه میسازد و پس از هر مرسوله تا چند ماه ما دو (البته من به تنهایی) باید پاسخگو باشیم که آن چه بود کردید و این چه بود نگاشتید. لذا اینجانب به امید اینکه اخوت المنزل حد آگاهیش از ادبیات فارسی قد نمی دهد و ضعیفت الاخوت المنزل حوصله اش را ندارد بخواند به این منوال نگاشتم تا شاید ما را فاقد التخیل (بیخیال) شوند. این چه بخت تاریکی است که هم اختیار خرج خود را نداریم هم قلم خود را هم این ما دو احوال نوشت را...!

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

موش و موش گيري

ديروز خونه شوهره اينا بوديم..شب مي خواستيم با بچه ها بريم بيرون...من وشوهره از خونه خاله شوهره اومديم دم در خونه شوهره اينا منتظر كه بچه ها برسن... كه ديديم يك عدد آقا جابر ناراحت از ماشين پياده شد... ميگم چيه؟ چرا ناراحتي..ميگه تو اتاقم نشسته بودم..ديدم يك چيزي از جلو چشمام چند بار رد شد... منم خنگ ميگم سوسك بود ديگه؟ ميگه نه موش بود..خلاصه بعد از كلي جيغ وداد موضوع به فراموشي سپرده شد.. تا اينكه از خونه جابر اينا زنگ زدند كه بياد موش رو بگير چون رفته بود تو حال.....خلاصه رفتيم دم در شوهره و جابر رفتن خونه جابر اينا كه مثلا سوسك رو بكشن...كه همزمان دايي جابر هم رسيد.. من و ميثم تو ماشين منتظر بوديم تا اونا بيان.... زنگ زديم علي هم اومد...كلي گفتيم و خنديدم...ديديم اين پيداشون نشد... گفتيم بريم بالا ببينيم چه خبره؟ ..ميثم نميومد من به زور بردمش بالا..رفتيم بالا فكر ميكنين با چه صحنه اي مواجه شدم... شوهره بالاي مبل جابر با يه جارو دستش ... دايي جابر هم با يه مجسمه چوبي ميزنه به بوفه كه موش از پشتش بياد بيرون...علي و ميثم هم از من زودتر رفتن تو...علي بالاي مبل..ميثم با يه جارو يه طرف ديگه بوفه واستاده..خانوما هم فقط ميثم رو تشويق ميكنن..ون بقيه عملا هيچ كاري نمكردن ميترسيدن...حالا علي هي به دايي جابر ميگه موش تو سكوت مياد بيرون ...نزنين ...دايي جابر هي تق تق مي كوبه به بوفه...حالا يه لحظه يكي از فاميل هاي جابر اينا كه اونجا بود مي خواست بره همه حواسشون رفت اون ور دايي جابر هم رفت كه خدحافظي كنه..يه لحظه ديديم...شوهره و ميثم داد ميزنن.. موش موش... دايي دايي بيا موش... حالا ما خانوما داريم از خنده منفجر ميشيم... ميثم و جابر با جارو دويدن دنبالش... جابر كه فقط مي دويد اينور اونور...ميثم بيچاره با جارو ميزد توسر موش...تا بيچاره مرد... به محض اينكه موش مرد همه مردا پريدن وسط كه كشتيم كشتيم ..موش رو كشتيم.. هي هم از هم تشكر مي كردن به خصوص ازميثم..من پرو اون وسط ميگم بايد از من تشكر كنين .ميثم نمي خواست بياد بالا من به زور آوردمش...داشتيم از خونشون.. ميومديم.. بيرون ميگه..پولچيه؟ ترو خدا نگين ناراحت ميشيم... هي هم ميثم رو اذيت ميكردن كه بيا واست تبليغات كنيم.. كارت چاپ كنيم...كه موشگيري ميكني..!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

گريه هاي كودكانه

سه شنبه ناهار خونه نرفتم تا ساعت 5 موندم شركت كه مستقيم برم دكتر... كه خيلي شانسي شوهره رو ديدم و به زور با خودم بردمش دكتر.. اونم هي ميگفت من گشنمه ....من مي خوام برم خونه....منم اصرار كه بايد بيايي....اونم ميگفت از دور كه ديدمت چقدر خوشحال شده بودم نگو خوشحالي طولاني مدت نسيت.. مثل سراب ...بعدش عذاب...
بعد از دكتر هم خواهرم اومد دنبالمون.. رفتيم تا يه جايي كار داشتيم بعدش هم قرار بود بريم من پالتويي رو كه ديده بودم و قرار بود ديروز برم و به خاطر كار شوهره نرفتم بودم ...رو بخرم... كه چشمتون روز بد نبينه ..پالتو رو فروخته بود....منم كه خبر دارين سخت سليقه بعد از كلي دنگ و فنگ اون رو انتخاب كرده بودم... كل راه برگشت رو تو ماشين گريه مي كردم عينه ني ني كوچولوها و به شوهره ميگفتم تقصير تو... بعد از اون جا قرار بود بريم خونه يكي از دوستامون تسليت بگيم واسه فوت مادرش... شوهره ميگفت گريه هاتو نگه دار جلوي اونا گريه كن..كه ديگه دير داريم ميريم جبران بشه... و هي با خواهره مسخره بازي در مي آوردن ميخنديدن...ولي من واقعا اون پالتو رو مي خواستم....ولي الان يادم مياد كه با اون شدت گريه مي كردم خندم ميگيره...ولي هنوز يادش كه مي افتم..خيلي ناراحت ميشم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

شام به صرف تخم مرغ جوجه شده...

ديشب با شوهره داشتيم ميرفتيم بيرون... قبل از بيرون رفتن دم در ميگه هيچ كي حق نداره تو اين خونه شام درست كنه.. من مي خوام امشب همه رو شام مهمون كنم... ازش ميپرسن چي مي خواي بخري ؟ ميگه 4 تا تخم مرغ هر كدوم زرده و سفيده رو جدا ميكنيم... 8تا ميشه... زياد هم هست تازه... بعد كه از بيرون برگشتيم...بابا ازش پرسيد پس غذات كو... ميگه تخم مرغ ها تو راه جوجه شدن... ديگه ولشون كردم برن.. حالا يه شب ديگه دوباره مهمونتون مي كنم..

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

وقت آزاد...

ديروز ميثم بهم زنگ زده..ميگه هروقت كه وقت داشتي بقيه كلاساي اتوكد رو برگزار كنيم.. بعد هم چند تا سوال جدي پرسيد... منم جواب دادم... فكر مي كردم واسه پروژه اي وكاري چيزي مي خواد... ازش مي پرسم چي كار داري مي كني مي گه هيچي دارم دوره مي كنم اومدم پيشت كلاس ديگه مشكل نداشته باشم....!!! مردم وقت آزاد دارن نميدونن چي كار كنن.. اون وقت من به همين كاراي خودمم نميرسم...

بعد از ظهر كاريي كه به حرص خوردن گذشت....

اين چند روز پاتوقمون شده دفتر كاوه ... كه ميريم اونجا به كارمون ميرسيم بعد هم يكم تو فيس بوك مي گرديم... يكم كاوه خاطره تعريف ميكنه... خيلي خوشحال و شاد وخندان بر ميگرديم خونه... حالا ديروز اين شوهره ما هم با اومده اونجا.. با اينكه بيچاره شيطوني نكرد .. خيلي رعايت كردتا ما به كارمون برسيم... و.لي اينقدر كه ذات اين بشر شيطون ها هيچ كي نمي تونه كنارش آیوم بشينه..دريغ از يه ربع كار مفيد كه ما انجام بديم... حالا كاوه هم هي با اون كل كل ميكنه و شوهره رو كه به زور خودشو ساكت نگه داشته اذيت ميكنه.... بعد شوهره كه داشت از گشنگي مي مرد رفت از رستوران كنار اونجا...( از موقعي كه ومد هم من نگران ناهارش بودم اونم هي خودشو لوس مي كرد)...مرغ سوخاري خريد خورديم.....هي بهش ميگم.. ما نمي خوريم تو بخور . اونم ميگه نه...بعد دوباره ادامه كارا تكرار شد... فيسبوك گردي و خاطره.. يعني كلا كار تعطيل...بعد هم اومديم خونه شوهره اينا.. خواستيم شام بخوريم..كه شوهره ميگه ..من اصلا هم موقعي كه داشتم ميومدم اونجا تنهايي كباب نخوردم...(يعني خورده زياد هم خورده) حالا خودتونو بزارين جاي من كه اون همه حرص خوردم كه ناهار نخورده....
پ.ن: من از بعداز ظهر كاري بدم مياد..مي تونيين تصور كنين كه وقت بزارم بعد كارم نكنم چقدر حرص مي خورم...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

ضايع شدن در حد بنز

ديشب با زن داداشه رفتيم بيرون كه هم خريد كنيم هم من يه سر به رستوران بزنم... من كه رفتم تو رستوران زن داداشه ماشين رو پارك كرد رفت واسه خودش مغازه ها رو نگاه كرد تا من بيام.. من از رستوران اومدم بيرون..بهش زنگ زدم...ميگم كجايي ميگه جواهري آر* يا* ن بيا اينجا ميگم ااا اونا كه دوستاي مان ...ما از اونجا حلقمون رو خريديم.. خوشحال شاد وخندان رفتم تو مغازه با نيش باز در مغازه هم باز بود تو مغازه هم مشتري..منم سر خوش رفتم تو دنبال زن داداشه ميگشتم ديدم نيست..خيلي ضايع شده..بدون سلام عليك وخداحافظي برگشتم بيرون زنگ مي زنم بهش ...ميگه : من توجواهريم.. چرا نمياي؟ ميگم من اينجام...تو نيستي...ميگه اااا...يه لحظه واستا....من تو جواهري گو*هرانم....بيا اينجا....
پ.ن: آخه من و شوهره خيلي با آقاي آريان صميمي هستيم و خنده و شوخي مي كنيم....واسه همين من ذوق داشتم كه دارم ميرم اونجا..خيلي بد شد اونجوري بون هيچ حرفي رفتم تو گشتمو برگشتم اومدم بيرون.... امروز ميرم عذر خواهي مي كنم ازشون...

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

اعلام موقعیت از اداره مرده...

از ساعت 3 دارم به گوشی شوهره زنگ می زنم که برم دنبالش بریم خونه ما... (آخه اداره اونا نزدیک خونه ماست...شرکت ما نزدیک خونه اونا) هر چی زنگ زدم گوشیش رو پیامگیر بود جواب نمیداد... اومدم اداره دنبالش... تو اتاقشون که یه بخش جداست تقریبا ...همه منتظرن که بازی کنند.. انگار نه انگار اینا دیشب شب تا صبح کار کردن.. قیافشون با دیدن من شبیه بچهایی شد که مامانشون میان دنبالشون که ببرنشون خونه... شوهره به گرمی از من استقبال کرد نگو میخواد منو راضی کنه که بزارم بازی کنند... الانم منو نشونده پشت یه سیستم که پست بنویسم.... خودش به همراه 5 تا همکارش دارن بازی میکنند...

برنامه هم برنامه هاي قديم

اين چند روز سرم به شدت شلوغ... و صبح و بعد از ظهر درگير كارم...تحويل رستوران تمديد شد... ولي از استرسش هيچي كم نشد...چون هنوز خيلي كار داره.... شوهره كل ديروز رو سر كار بود يعني از ساعت 9 كه از خونه خودشون خارج شده ساعت 8 صبح امروز مستقيم رو تختش افتاده...ساعت 11 دوباره برگشته سر كار اينم از زندگي شوهره....
بهش زنگ زدم ميگم برنامه بعد از ظهرت چيه؟ ميگه برنامم برنامه تو عزيزم.... در خدمت شمام... من با تعجب پس بعد از ظهر ميريم اول رستوران بعد هم دفتر كاوه... ميگه باشه من تا 9 مي خوابم بعد هر جا خواستي بري با هم ميريم!!!!

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

شارژ ندارم، قطع شد ببخشید!

منتظر زنه بودم که با مامانم اینا بیان دنبالم بریم خونه ما واسه نهار که گفتم یه سری به وبلاگمون بزنم. اومدم دیدم زنه پست نزاشته، گفتم از وقت استفاده کنم یه پست بزارم. عینه این وقتایی که شارژ نداری زنگ میزنی می گی :"شارژ ندارم، قطع شد ببخشید!" منم الان "وقت ندارم، وسطش پست نیمه کاره موند; ببخشید!"

هفته پیش من و زنه مسابقه مریض شدن گذاشته بودیم. زنه هم همیشه یه گل جلو تر بود. من سر درد می گرفتم اون هم سر درد میگرفت هم سر گیجه. من سر گیجه می گرفتم اون حالت تهوه و... هم اضافه می کرد. من دیگه می زدم به سیم آخر اون می رفت زیر سرم. در تمامی این موارد هم اون چنان از من پیشی می گرفت که من مجبور بودم درد خودم و بیخیال شم بچسبم به درمان خانوم. تا حالشم خوب می شد من میومدم سر وقت مریض بشم در جا دوباره مریض می شد. حالا نمی دونیم این سیستم درمانی جدیده (تلافی درمانی مستقیم با متد سینکرونایز) یا همدردی ی یا لجبازی. اما هرچی که هست مریضی منو از رو برد. و منی که سرم درد میگیره میرم زیرسرم جتی واسه ویزیت دکتر هم نرفتم.

یکی دیگه از تغییرات هفته گذشته اینه که من دیگه روم وا شده و خیلی راحت به مقدار زیاد و با صدای بلند حرف میزنم. حتی از قبلم بیشتر. جوری که از صدای خودم سرم درد می گیره. دیگه آدم واسه گلو درد نمیمیره که، آخرش اینه که می گن دیگه حرف نزن. شما هم فکر کنین من حرف نزنم!

ا ا ا ... فکر نمی کردم این قدر وقت اضافه بیاد. تا الان دیگه باید می رسیدنا!!! ا ا ا ... خوب حرف کم آوردم! برم زنگ یزنم ببینم کجان؟!

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

دو دو تا میشه پنجاه و شش هزار و هفتصد

دیشب با اراذل و اوباش رفتیم شام بیرون ( حالا نه اینکه ما هیچوقت شام بیرون نمیریم! ) و رستوران گذاشتیم رو سرمون ( نه اینکه هیچوقت نمیزاریم! ). سوژه های بحث هم صحبت نکردن در مورد سوژه ازدواج علی و مسئله خطیر دنگ شام بود. خلاصه بعد از اینکه رستوران سنتی رو تا مرز نابودی پیش بردیم نوبت حساب کردن دنگ های شام رسید. فاکتور شده بود 56700 و ما هر جور حساب می کردیم و همه هم یه چیزی بیشتر پول مبزاشتیم بازم پول کم میومد. نه صد تومن دویست تومن! 10000 تومن! خلاصه بعد از کلی تلاش حرکت ضفرمندانه میثم در گذاشتن 2000 تومن دنگ بیشتر بقییه رو هم دست به جیب کرد. تا اونجا که کاوه هم نزدیک بود 100 تومن پول اضافه تر بده. البته فقط تا همون نزدیک بود اومد و تلاشش هیچوقت عملی نشد...

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

روياهاي تنبلانه ما

اين جند روز هم سرم خيلي شلوغ تو شركت..هم واسه اون رستوران كه بايد تا 5 بهمن تحويل بديم استرس دارم و بعد از ظهر ها هم بايد برم سر كار.. هم باباي عزيزم بيمارستان .... شوهره هم امتحان داره.... خيلي سرش شلوغ بود....كلن زندگيمون افتاد تو دور تند... ديشب با كاوه يه قرار كاري داشتم... بعدش هم كه حرفاي جدي تموم شد... داشتيم بر ميگشتيم كه شوهره يه ساختمون رو نشون دادگفت فكر كنين اين ساختمون دفتر معماري شمابود... همون كافي بود كه كاوه بره تو عالم رويا... و ما رو هم با خودش ببره تو روياش.. و كل زندگيمون رو توي يه لحظه عوض كنه...طوري كه فقط طبقه بالا دفتر قهوه بخوري... به زير دستات طرح اوليه بدي اونا برن آمادش كنند... يا هواپيماي شخصي بري كنفراس هاي خارجي... و اونقدر پول داشته باشي كه هيچ وقت نگران تموم شدنش نباشي....و همينجور اين داستان ادامه داشت طوري كه ديگه نمي تونست با ماشينش بره خونه.... و همون 5 دقيقه راه رو دوست داشته باشه با هليكوپتر شخصيش بره...

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

وقتي كه شوهره بازي مي كند..

ديروز غروب واسه نظارت يه رستوراني كه داريم اجرا ميكنيم مجبور شدم برم سر كار بعد هم رفتيم با رئيس و يكي ديگه از همكارام سر پروژه .... بعداز انجام كارامون هي رئيسمون گفت شام شام.. منم به روي خودم نياوردم... بعد ديگه داشت منو مي رسوند خونمون... شوهره زنگ زد باهام حال و احوال كرد..ازم پرسيد كجايي ؟معمولا شوهره زياد به من زنگ نميزنه وقتي بيرونم ...بعد كه قطع كرد باز آقاي رئيس گفت دوباره زنگ بزن به شوهره بريم بيرون... منم ديدم خيلي اصرار مي كنه گفتم باشه... زنگ زدم شوهره جواب نداد حالا يه بار حالا دو بار...چون عجله داشتيم مي خواستيم ببينيم اگه مياد سريع تصميم بگيريم... حالا آقاي رئيس هم شيطونيش گرفته.. هي ميگه.. آره ببين الكي به تو زنگ نزد ببينه تو كجايي... اون الان سرش شلوغ... هي گفت ....منم گفتم نخير نه اون اينجوري نيست اونم مي گفت نه همه مردا اينجورين... منم گفتم اصلا مامانش اينا كه هستن الان به اونا زنگ ميزنم به اونا زنگ زدم خونه نبودن... همينجوريم هي شوهره رو ميگيرم ..آقاي رئيسم هي مي گفت مزاحمش نشو...خلاصه قرار شد خواهرش كه رسيد خونه بهش بگه به من زنگ بزنه... خلاصه بعد از 10 دقيقه... زنگ زد... رفتيم دنبالش.... شوهره عزيزم داشت بازي مي كرد گوشيش رو سايلنت بود....بعدشم كه شام رفتيم بيرون با جيب بي پول... اوناهم به خاطراينكه شوهره بايد كم حرف بزنه اذيتش مي كردن... اونم ديگه حرفاهاي دكتر يادش رفته بود.. باهاشون بلند بلند صحبت مي كرد..نتيجه تفريح ديشب اين بود كه تمام مدت من حرص مي خوردم.. و مي گفتم ترو خدا حرف نزن...

فيلم يا شير؟

ديروز تو مسير برگشت به خونه رفتم از يه سوپر ماركت فيلم بخرم... فروشنده هم يه پيرمردي بود با گوش سنگين... يهش گفتم فيلم مي خوام.... خودم بردارم؟ گفت آره برو بردار... رفتم سمت فيلم ها...ديدم ميگه خانوم اون دوغ... شير كيسه اي امروز نيومده!!!!منو ميبيني گفتم من فيلم مي خوام ... بيچاره به جاي فيلم شنيده بود شير دقيقا هم جعبه دوغ پشت فيلم ها بود اون نميديد كه من دارم فيلم بر مي دارم...فكر مي كرد من دارم دوغ بر ميدارم.....

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

با گیرنده های خودتون ور برین لطفا!

قابل توجه دوستان گرامی و بازدیدکنندگان ارجمند به عبارتی لیدیز اند جنتلمنز با طی پی گیری های مستمر زنه بنده تمام سوراخ سمبه ها را گشته و در نهایت هیچ گواهی مبنی بر وجود هر گونه ایراد در سیستم نظر نویسی سایت و بخش نظرات نیافتم. لذا لطفا ضمن سعی و تلاش جهت انتقال احساسات خود و تشویق زنه بدینوسیله اعلام می داریم که هیچ ایرادی در فرستنده نیست و لطفا با گیرنده های خود بیشتر ور روید ( اینترنت اکسپلورر و یا فایر فاکس یا هر چیز دیگه ). ضمنا: اگر باز هم مشکلی بود لطفا اینقدر تو گوش این زنه نخونید که مشکل از بلاگر ، برید بلاگفا و پرشیان بلاگ مشکل حل میشه! مگه این خارجیا که خودشون ختم وبلاگ نویسین میرن بلاگفا وب میزنن؟ ! ... مگه!
پس بیخیال بشید تو رو حضرت عباس.
بعد هم میگه اینجا روابط عمومی وزارت کشور شما هی میان نظر میدین! اینجا مثله برنامه های کانال های فارسی خارجی میمونه... بیان نگاه کنین ، نظرات دیگران هم گوش کنین. حالا خودتون لزوما نباید نظری داشته باشین که! اصلا راستشو بخوایین ما خودمونم نمی تونیم نظر بنویسیم، هی ارور میده! اما مثله شما تخریب نمی کنیم. انتقاد سازنده می کنیم، بلاگر هم انگارنه انگار. مونده فصل پشم چینی بشه بعدا حالا شاید یه فکری به حال ما بکنه. او او او ... راستی راستی. نرید عینه این خاله زنکا این ور اون ور بشینید بگید اینا تو وبلاگشون حرف سیاسی می نویسنا!!! من همینجا تکذیب می کنم! حتی خواستگاری رفتن علی رو هم تکذیب می کنم! حتی شوخی های زشت و بی ادبانه میثم با علی رو هم تکذیب می کنم! اصلا اینجا وبلاگ ی خصوصی من و زنست، حراج کرده شخصیت مردم نیست که... مرگ بر آمریکا...

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

جوابییه

کی گفته ما بازدیدمون فقط دوستای خودمون اونم به زور؟ نخیر ما کلی دوستای وبلاگی داریم.... کی گفته ما صفحه انم گوگل هم نیستیم...  ما تو صفحه اول از پایین چهارمی هستیم... من  اعتراض دارم....
.شوهره عزیزم.. اونوقت که بهت میگم به وبلاگمون بی توجه ای میگی  نه...... بعد هم هی میای اینجا ادای منو در میاری!!!!!

با ما هم آره!

ساعت 11:30 و من و زنه بعد از تماشای مختارنامه هرکدوم سرمون به کار خودمون گرم بود. من داشتم درس می خوندم زنه هم داشت وبگردی می کرد. مدام هم غر میزد که :"ما الان اگه تو بلاگر 50 تا بازدید در روز داریم اگه تو بلاگفا بودیم 1050 تا بازدید داشتیم و ... فلان و بهمان" منم عینه این مردای 40 50 ساله سریالای تلویزیونی که به دغدغه های بی مورد خانوماشون توجه نه چندان روشنی می کنن ،سر تکون می دادم و انگار نه انگار که خانوم تاکید دارن که وبلاگمون رو ببریم تو بلاگفا یا میهن بلاگ.
اما الان یه چیزی پیش اومده که برنامه سیاسی شده و من به نوبه خودم بر خودم لازم دیدم حضور در صحنه داشته باشم: 

واقعیت اینه که ما جز خودمون و موتور های جستجو و یه سری از دوستامون که با تهدید و اعراب  به سایتمون سر می زنن هر از گاهی خواننده هم داریم که از خصوصیات خاص خواننده های وبلاگ ما همین بس که یا اشتباهی میان یا وقتی هم با هدف خوندن یه وبلاگ با موضوع وبلاگ ما وارد ویلاگ ما دو تا میشن دیگه هرگز بر نمی گردن. یه عده در حد بند انگشت شمار هم که میان بعد از مدتی اصرار مینی بر اینکه نمی تونن واسمون نظر بزارن و بعد شنیدن جواب ما مبنی بر اینکه از اینترنت اکسپلورر با ورژن جدید استفاده کنید ایراد از ما نیست ، دیگه به کل نمی یان. اما اینم باز مشکل ما نیست...

مشکل اینه که طرف سرچ زده :"فلان کار با فلان کس" یا نوشته "فلان چیز فلانی" یا گفته "فلان و فلان" بعد موتور جستجوی گوگل تو همون صفحه اول زرتی سایت ما رو معرفی کرده. بعد اون یارو هم زرتی از بین اون همه صفحه اومده سایت ما رو تماشا کرده. آخه مثلا طرف سرچ زده ... لا اله الا الله . ما همینجوری هیچی نمی نویسیم گوگل وبلاگ ما رو درست کرده جولان گاه بی عفتی (جمله رو داشتی) حالا می ترسم بنویسم طرف با چه سرچایی میاد تو سایته ما، از فردا لینکمونو تو چیز دات کام پیدا کنیم. من از همینجا به موتور جستجوی شایع پراکن و تهمت زن گوگل و موتور های جستجوی دیگه ای که این بی ناموس گیری ها رو می کنن اعلام می کنم دست از سر ما بردارن. ما همینجوریشم با هزار تا مکافات پست میزاریم، خدا اون روزو نیاره فیلتر هم بشه.

شما اگه تو گوگل سرچ بکنین( ما دو تا) ما صفحه ان ام هم نیستیم اما اگه سرچ بزنین "خرس گنده بی خاصیت"  ما همون خط اولیم!
گوگل! با ما هم آره!

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

اينترنت وصل مي شود.. پست نويسي آغاز مي شود

خوب بلاخره اينترنت شركت وصل شد.. هر چند به محض اينكه اينترنت شركت قطع شد.. اينترنت خونه شوهره اينا بعد از مدت ها درست شد...ولي ديگه ديروز اصلا نشد بنويسم....
سه شنبه :
شوهره 10 دقيقه آخر فوتبال رو نگاه ميكرد... و هي از كيفيت تصوير تعريف مي كرد و ميگفت ببين از الان دارن خودشونو برا جام جهاني آماده مي كنند. بعدش هم مي خواستيم بريم آمپول بزنه... من هي بهش ميگفتم برو لباس بپوش... كه بلاخره يه جا كه بازي متوقف شده بود رفت و تند تند برگشت يكم نگاه كرد... ميگه چي شد؟چرا كيفيت تصوير اينقدر كم شد ؟يه خورده نگاش كردم ميگم:كيفيت كم نشده شما عينكت رو نزدي!!!!
چهار شنبه:
تولد مدير داخليمون بود... اصلا تو برنامشون ناهار دادان به ما نبود.. اينقدر كه ما گفتيم.... قبول كرد... بعد رئيسمون... ميگفت به يه شرط كه شوهره بياد.. چون نميتونه حرف بزنه..ما اذيتش كنيم... آخه شوهره هميشه مياد كلي اينا رو اذيت مي كنه اصلا هم نميذاره كسي حرف بزنه...ولي مدير داخليمون معتقد بود كه نخير شوهره يه راهي براي اينكار پيدا كرد!!!
دوستان هم مي دونن كه من چه شوهره مردم آزاري دارم...
ديشب هم با بچه ها فيلم ترسناك ديدم... قبلش كلي شوهره قسم و آيه به من وخواهر شوهره و ستاره كه وسط فيلم حرف نزنيد.. شلوغ نكنيد...ما كلي سعي خودمونو كرديم.. ولي ديگه يه جاهايي از دستمون در ميره...خوب سوژه داره خندمون ميگيره.
جاي داداشه وسط فيلم ترسناك خالي بود..

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

تارهاي صوتي

شوهره عزيزم مريض شده..تارهاي صوتيش آسب ديده... ديروز رفت دكتر.... دكتر بهش گفت بايد 21 روز به ندرت و شمرده شمرده و خيلي خيلي آروم حرف بزنه.... فكر كنين من تو اين 21 روز دق مي كنم... خيلي بد... برا خودشم خيلي سخته.. آخه شوهره عزيزم خيلي شيطون و پرحرف... دلش ميگيره كه حرف نزنه...
جالب اينكه ديروز تو خونه ما همه ناراحت بودنو غصه مي خورند كه شوهره صداش اينجوري شده....هركي به نوبه خودش جدا... بابا مي گفت بچه ام افسردگي ميگيره... مگه ميشه من 21 روز صداشو نشنوم.. خواهرم مي گفت چشمش كردن.. مامانم انواع داروهاي گياهي رو تجويز ميكرد... فقط داداشه بود كه ذوق ميكرد از اين به بعد مي برمش تو اتاق كلي ميزنمش اونم نمي تونه داد بزنه.. آ(خه اين دوتا هميشه تو اتاق با همديگه شوخي ميكنن و همو ميزنن....شوهره هم داد ميزنه همش... ما ميريم كمكش داداشه رو ميزنيم...) شوهره عزيزم تو خونه خودشون با خيال راحت درس مي خوند...
حالا قراره شوهره رو كاغذ A4 مشكلشو چاپ كنه ... سر كار هر كي اومد پيشش يه دونه كاغذ بده دستش...:ي

پ.ن:براي شوهره عزيزم دعا كنين تو اين چند روز خوبه شه... وگرنه مشكلش جدي تر ميشه...

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

ما برای فصل کردن آمدیم

دیشب با کاوه و خانومش رفتیم شرکت جدید کاوه. یه دفتر لوکس و نقلی راه انداخته خیلی شیک و قشنگ. (اینجا یه لحظه خواستم از سلیقه معمارا تعریف کنم، پشیمون شدم!)
با اینکه خیلی وقته کاوه ازدواج کرده اما بخاطر دوری راه خانومش ساید این دومین باری باشه که درست حسابی همدیگرو میدیدیم. اولین بارشم همون پست قبلی بود.
همین دومین بار شوخی شوخی یه حرفایی رو ریختیم وسط دایره که خیلی زن و شوهرا یه عمر زندگی می کنن به هم نمی گن. از مشکلات و گرفتاریهای ما آقایون با خانوما بگیر تا سلیقه ها و بعضی مسائل غیر قابل بیان. اولش زنه و زنه-ش(اشاره به زنه او- به معنی زنه کاوه) می خندیدن و با پوز خند تلخی حرفای ما رو قورت میدادن اما کم کم دیدن دارن رو دل می کنن اونا هم به حرف اومدن. خلاصه جونم براتون بگه تریپ روشن فکریشون ما رو تو دام انداخت و فکر شب خونه رفتن و از ذهنمون بیرون برد. ما شاد و سر خوش از اینکه بالاخره حرف دلمون و زدیم و یکم خالی شدیم اما تو نگو نکن این کار رو!
به قول حافظ :"شب و شراب نیرزد به بامداد خمار!" اگه از عواقب صداقت دیشب بهتون بگم می ترسم ارزش های اجتماعی مثله : گفتگو، بیان نظرات ، شفافیت مواضع ، صداقت و صمیمیت کمرنگ بشن. همینقدر بهتون بگم اینجور موقع ها رو لبخندای خانوما توی جمع زیاد حساب نکنین!


۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

آخر هفته خلوتي كه پر ماجرا شد...

اين آخر هفته رو ما كلا برنامه خاصي نداشتيم...ولي از همون 5 شنبه شروع شد... تا آخر جمعه..
جمعه غروب كه شوهره رو به زور از خواب بيدار كردم رفتيم پايين خونه داداش ... اونا هم مي خواستن برن خونه كامي اينا... كه تو رودربايسي ما رو هم بردن با خودشون...موقع رفتن كه تو راه كنسرت ابي برگزار كردن.. درحدي كه رسيديم دم آپارتمتنشون از سرو صداي ما اومدن پشت پنجره.... ما كه رسيديم ميز شام رو چيده بودن,ولي غذا رو هنوز نكشيده بود.. شوهره ميگه شام علاوه بر ترشي چيز ديگه هم هست بخوريم؟ بعد از شام هم كه مردا با لپ تاپ فوتبال بازي كردن. ما خانوم ها هم پلي استيشن بازي كرديم.... اولش كه منو زن داداشه بازي مي كرديم عين خواهرهاي تنارديه.. خانوم كامي رو بازي نميداديم.. بعد كه من دسته رو دادم بهش.. مي خواستم كمكش كنم هي بهش ميگفتم برو بالا اون ميگفت پايين كه ولي چون درست ميرفتم منم فكر ميكردم حتما تا حالا بازي نكرده هول شده... بعد از چند دقيقه يه حركتو نمي تونست انجام بده.. كه ما متوجه شديم خانوم به كل دسته رو بر عكس گرفته... بعدشم كه ما خوابيديم.. آقايون تا 4 بيدار بودن...صبح هم كه يه صبحونه عالي خورديم... بعد هم كه ناهار رفتيم خونه خواهره اينا كباب خورديم...بعد هم برگشتيم خونه شوهره اينا كه با صدرا شيمي كار كنه....من هم كلا با تيپ كار فردا صبح رفتم فكرمي كردم بيرون نميريم ديگه... ما 4 اونجا بوديم... 6 زديم بيرون .. شوهره مي خواست بره يه فاكتوري رو بده به آقاي دكتر... بعد هم يكم دور زديم....برگشتيم خونه.. دوباره من يكم استراحت كردم.. اونا درس خوندن.. بعد شوهره خوابيد... بعد جابر زنگ زد به زور شوهره رو بيدار كرديم.. دوباره حاضر شديم رفتيم.. بيرون.. ذرت خورديم يه دوري هم تو مجتمع تجاري زديم... برگشتيم خونه شام خورديم... قرار شد بريم با كاوه و خانومش كه تازه از كرمانشاه اومده بريم بيرون....بعد كل بچه ها جمع شدن... ميلاد وميثم و جابر وعلي رفتيم ستاره شهر كه هم بچه ها غذا بخورن هم قليون.... اين بچه ها اولين بار بود كه خانوم كاوه رو ميديدن... بچه ها همون شوخي هايي كه جلوي من مي كنند رو جلو اونم مي كردن.... البته بيشتر شوهره شوخي مي كردبا بچه ها بعد به محض اينكه بچه ها باهاش شوخي مي كردن...بحث رو عوض مي كرد با خانوم كاوه حال و احوال ميكرد... واي فكر كنين 3 تا سالاد سفارش داديم من وشوهره يه دونه مي خواستيم كلا 3 تا خورديم... آخه آقا يه سالاد اشانتيون آورد... بچه ها ميگن .. ما اينو سفارش نداديم نميخوايم آقا ميگه اين پولي نيست... همينجوري آوردم... شوهره ميگه.... اااا پولي نيست بده من مي خورم....يعني جلو خانوم كاوه آبرو حيثيت نذاشتن برا ما.... حالا كاوه داره خون خونشو مي خوره ها... هي تريپ خونسردي مي ذار...ميگه نه بابا مسئله اي نيست بگين...راحت باشين...

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

زندگیت به قیمت آب پرتقال

من خیلی اهل آب میوه هستم. مخصوصا آب پرتقال و آب لیمو. یعنی به قول تیرونیا (تهرونی ها) :"یه چی میگم ، یه چی میشنوی". این برادر خانومه سفارشی ، سه قبضه ماهم رگ خواب ما دستشه، میره و میاد میگه بیا بریم پیش ما چهار کیلو آب پرتقال خریدم، هی آب بگپریم هی بخوریم، هی آب بگیریم هی بخوریم. نصفشو ما میخوریم به قصد کشت نصفشم تو تنها بخور ته دلتو بگیره!

خلاصه دیشبم یکی از اون شبا بود، به بهونه اب پرتقال مارو کشید پایین (یعنی ما رو برد پایین خونه خودش!) که بشینیم با هم پی اس بازی کنیم. همینجوری که نشسته بودیم دیدم یهو زنه داد زد :"دزد! دزد!" یه سری چیزا هم از آشبزخونه داره جمع میکنه گرفته بغلش میخواد بیاد بیرون، برادر زنه نمیزاره! من اول فکر کردم دارن شوخی می کنن با هم یکم که قضیه شوخی ، شوخی ، جدی شد فهمیدم یه نفر یه سرویس خوشگل (انصافا خوشگل) قهوه خوری واسه مادر زنه آورده و مادر زنه هم اونو بخشیده به زنه. زنه هم اونو گذاشته لا جهازش. بعد برادر زنه رفته دم مادر زنه رو دیده به زور تو رو در بایسی اونا رو با هزار مکافات از زیر جهازای زنه کشیده بیرون آورده گذاشته خونش...

حالا زنه داد میزنه: "تو دزدی ..." و دو دستی سرویس و بغل کرده ول نمی کنه و برادر زنه هم میخنده میگه :"خجالت بکش... بیا آب پرتقال خریدم. واسط آب بگیرم بخور" و داره سرویس رو میکشه از بغل زنه بیاره بیرون. خلاصه قضیه که یکم بیخ پیدا کرد من با خودم فکر کردم اگه ما یه مدت بخواییم بریم مسافرت و کلید خونه رو بدیم دست برادر زنه چی میشه! فکرشو بکنین...

بر میگردیم میبینیم هیچی خونه نیست. دو تا چهار پایه وسط حاله با یه تلویزیون و یه پی اس تری; و برادر زنه و دوستاش هم دارن بعد از یه اسباب کشی حسابی خستگی در می کنن!

وقتی میگم:"وسایل خونه کجاست؟" میگه:"وسایل خودمون تکراری شده بود رد کردم وسایل شما رو بردم خونه خودم!" و وقتی اعتراض کنم میگه :"خجالت بکش... حالا بیخیال... بیا واست پرتقال آب بگیرم بخور!"

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

جی پی اس نگو بلا بگو!

دیروز قول دادم که امروز راجع به مسافرت یک روزه تهران (یه جایی نزدیکای خارج) بنویسم. نه قولی که داده بودم باعث شد که امروز به وعدم عمل کنم و نه جذابیت داستان تهران. بلکه ترس اززنه باعث شد. امروز صبح از خواب پا شدم خیلی خواب آلود میگم سلام، اونم با یه پارادوکس عجیبی خیلی مهربان میگه سلام، صبحت بخیر ، من باهات قهرم!. منم که یه جوری که انگار هیچی نشنیدم، چشمام رو میمالم میگم ساعت چنده! اونم یه جوری که انگار دو ساعت دیگه محضر قرار طلاق داریم میگه 7:20! منم که کماکان توان آشتی کنان در خودم احساس نمی کنم و باز خودم رو میزنم به اون راه...

همین الان که حضور با سعادت شما هستم دارم ریز و درشت کارام رو چک می کنم ببینم چه بهونه ای دستش دادم. امیدوارم قضیه به یه خواب بد ختم بشه ولی اما اگرم نشد میخوام بهونه اضافه تر دستش ندم. اول از همه هم همین پست نوشتنه... اینجوری لا اقل قیافش رو شبیه تبلیغ بستنی کاله نمی کنه بگه:"تو بازم وبلاگمونو دوست نداشتی ی ی ی ی !" بعد چشماشو بده هوا اونور و نگاه کنه.

بگذریم، جونم براتون بگه من و میثم (اون میثم نه ها یه میثم دیگه که شریکیم) قرار دو تا جلسه کاری داشتیم، تهران!. قرار بود شنبه صبح بریم شنبه عصر برگردیم. جسارت حضور بچه تهرونای "أ این ور- أ اون ور" نباشه ها! من کلا از تهران موندن خاطرات خوشی رو ندارم. شلوغیش و هواش و اعصاب خراب شهرونداش رو اعصابم میره. خلاصه تلفن زدم به دوست قدیمی و شهروند تازه به تهران رسیدمون، سینا خان، که ببینیم هوا تهران چطوره ما چی بپوشیم که این سفر دشوار از این دشوار تر نشه!

حالا ساعت چنده! 1 بعد از ظهره، سینا اصرار که الا و بلا مگه میشه تهران بیایین پیش من نیایین؟ من هرچی میگم آخه جو گیر ما کلا 6 ساعتم تهران کار نداریم فردا میخواییم برگردیم! تا بیاییم بشینیم ، "جرس فریاد میدارد- که بر بندید محمل ها" خلاصه تو مخش نرفت که نرفت. زنشم (که انصافا خیلی زحمت کشید) بچه تهرون، از پز جهیزیش که بگذریم تو تریپ ما با حالیم کم نمیاره و اصرار (هر چند کوتاه و مختصر) که بیایین. ما هم با یه مدیریت بحران قرار شد به اضافه زنه بریم. (البته تو همین زمان کوتاه یه کادو خیلی خیلی خیلی نا قابل واسه خونشون و یه کادوی خیلی خیلی خیلی ارزنده واسه تولد همسر گرامی سینا خان تهیه دیدیم) راستی نگفتم خیلی خیلی خیلی اتفاقی همون شب تولد خانومه آقا سینای ما هم بود.

دیگه کم کم داره پستم تبدیل میشه به تاریخ طبری. خلاصه...

ما 10 رسیدیم از دست پخت عالی (واقعا سنگ تموم گذاشت) بهره مند شدیم و اومدیم بخوابیم! خواب! حالا مگه می خوابیم!

سینا که تهرون آقا مهندسه و سال تا ماه فرصت به قول ما شمالیا لاس زدن و به قول تهرونیا گذافه گویی براش پیش نمیاد! جمع دور همی بهش حال داده لاسش گرفته ، ما هم باهاش پایه... هی رشتی حرف میزنیم می خندیم... هار هار... هار هار... ساعت 11 شب نیستا! ساعت نزدیکای 2 صبحه...

زنه من که میشناسین...:"خواب... بسه دیگه... صبح جلسه داری تو..." انگار آدم با مامانش بره مسافرت اما زنه سینا نه مشکل خواب داشت نه ناراحتی سر و صدا. اون بیشتر از همه نگران لهجه سینا بود که پس از رنجه دوران کشیدن تهرونی شده بود و در عرض یک شب داشت تمام زحمتاش باد هوا میشد.

فردا عصرشم نذاشتن ما برگردیم.. ما رو به زور نگه داشتن بردن بیرون به قول خودشون صفا سیتی. یکم اتوبانو آسفالت نشونمون دادن یه کوچولو هم توچال... آهان راستی توچال و نگفتم. رفتیم توچال ، انگار منطقه جنگی شب عملیاته. مردم همه کوپه کوپه تو تاریکی همدیگرو بقل کرده بودن نشسته بودن. یکی نبود بگه خو مگه مریزین اگه سردتونه برین خونه هاتون دیگه. البته بگما ما اصلا سردمون نبود! اولین چیزی که دیدیم سینما چهار بعدی بود. من چند بار دیده بودم اما نشده بود برم. خانوم داش سینا که اصرار که نریم! با حال نیست. اما چون من لفظشو داده بودم همه گفتن حالا بریم ببینیم، شاید حال داد. خلاصه نشستیم و شروع شد. اولاش با حال بود، جو میداد اما ما از ترس اینکه نگن اینا شهرستانین ندید بدیدن صدامون در نمیومد. انگار نه انگار. یه جوری برخورد میکردیم که انگار تبلیغات قبل از شروع فیلم داریم نگاه میکنیم. مخصوصا که خانوم سینا هم گفته بود اصلا حال نمیده. پس حالا که تریپ حال ندادنه ، به ما هم حال نمیده. اما یکم که گذشت دیدیم همه جیغ و داد خانومه سینا هم صداش بلند تر از همه. میثم هم که انگار سورتمه سواره، نزدیک بود از رو صندلی پرتاب بشه. من و زنه هم رفتیم تو جو. جو اونقدر زنه رو گرفته بود که وسایلشو محکم گرفته بود پرت نشه تو دره! تو همون وضع زنه یه عکس از من گرفته که خیلی باحال شده اما به دلیل حفظ حریم خصوصی و مالکیت فردی قابل انتشار نیست. اینم بگم، آخرش نفری پنج تومن نقره داغ میشین واسه 7 8 دقیقه هيجان...

آه ه ه ... این همه نوشتم. اصل قضیه که میخواستم بنویسم ننوشتم! جی پی اس...! حالا باشه سری بعد.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

کباب ایرانی به سبک جمهوری چک


همیشه وقتی خونه کباب داریم من غرغرم میره هوا که: شما کباب زدن بلد نیستین! شما گوشت و حروم میکنین! این چیه مثله سنگ میمونه! این چیه مثله کوبیده شده! خلاصه زیر بار کباب خونه نمیرم.

این سری جمعه قرار شد من و زنه که خیلی ادعامون میشه - مخصوصا من خیلی ادعام میشه - کباب رو حاضر کنیم.

من و زنه هم عینه پت و مت افتادیم به جون گوشت و پیاز و ماست و سس و ادویه جات. بعدا مثله اونا هر وقت گند میزدیم نمیدونستیم چجوری جمش کنیم من دستم و میزدم کمرم دو نفری گندی که زده بودیم و تماشا می کردیم با هم می خوندیم :
"دید، دید، دیری ، دیری، دید، ...، دید!، دید!، دید. ... ، دیری، دیری، دیدی ، دید، دیری، دید دید ، دید دید."

خلاصه جاتون خالی یه گندی زدیم که نگو نپرس، اما جالب بود همه راضی بودن! نمی دونم از بس گنده بزرگی زدیم که کسی نخواست ناراحنمون کنه! یا از بس گند زدیم که شانسی از اونطرفش خوب از آب در اومد!!!

راستی ، عصرجمعه هم بدون مقدمه و آمادگی رفتیم تهران و امروز صبح ساعت 5 برگشتیم که فردا اگه شد پستش و مینویسم!

ضمنا اگه عکس پست نمایش داده نمیشه به گیرنده هاتون دست نزنین! واسه اینه که سایت آپلود فایل های عکس بلاگر فیلتر شده. واسه اینکه نرید دنبال کارای خلاف و فیلتر شکن و از این بی ناموس گیری ها خیالتون و راحت کنم: "اگه عکس رو نبینید چیزی از دست نمیدید، عکس صحنه ای از ورز دادن گوشت توسط زنه است"
پ.ن: پت و مت ساخت جمهوری چک
پ.پ.ن: کباب غذای اصیل ایرانی (و ترک) هست
پ.پ.پ.ن: پ.ن + پ.پ.ن = کباب ایرانی به سبک جمهوری چک