۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

موش و موش گيري

ديروز خونه شوهره اينا بوديم..شب مي خواستيم با بچه ها بريم بيرون...من وشوهره از خونه خاله شوهره اومديم دم در خونه شوهره اينا منتظر كه بچه ها برسن... كه ديديم يك عدد آقا جابر ناراحت از ماشين پياده شد... ميگم چيه؟ چرا ناراحتي..ميگه تو اتاقم نشسته بودم..ديدم يك چيزي از جلو چشمام چند بار رد شد... منم خنگ ميگم سوسك بود ديگه؟ ميگه نه موش بود..خلاصه بعد از كلي جيغ وداد موضوع به فراموشي سپرده شد.. تا اينكه از خونه جابر اينا زنگ زدند كه بياد موش رو بگير چون رفته بود تو حال.....خلاصه رفتيم دم در شوهره و جابر رفتن خونه جابر اينا كه مثلا سوسك رو بكشن...كه همزمان دايي جابر هم رسيد.. من و ميثم تو ماشين منتظر بوديم تا اونا بيان.... زنگ زديم علي هم اومد...كلي گفتيم و خنديدم...ديديم اين پيداشون نشد... گفتيم بريم بالا ببينيم چه خبره؟ ..ميثم نميومد من به زور بردمش بالا..رفتيم بالا فكر ميكنين با چه صحنه اي مواجه شدم... شوهره بالاي مبل جابر با يه جارو دستش ... دايي جابر هم با يه مجسمه چوبي ميزنه به بوفه كه موش از پشتش بياد بيرون...علي و ميثم هم از من زودتر رفتن تو...علي بالاي مبل..ميثم با يه جارو يه طرف ديگه بوفه واستاده..خانوما هم فقط ميثم رو تشويق ميكنن..ون بقيه عملا هيچ كاري نمكردن ميترسيدن...حالا علي هي به دايي جابر ميگه موش تو سكوت مياد بيرون ...نزنين ...دايي جابر هي تق تق مي كوبه به بوفه...حالا يه لحظه يكي از فاميل هاي جابر اينا كه اونجا بود مي خواست بره همه حواسشون رفت اون ور دايي جابر هم رفت كه خدحافظي كنه..يه لحظه ديديم...شوهره و ميثم داد ميزنن.. موش موش... دايي دايي بيا موش... حالا ما خانوما داريم از خنده منفجر ميشيم... ميثم و جابر با جارو دويدن دنبالش... جابر كه فقط مي دويد اينور اونور...ميثم بيچاره با جارو ميزد توسر موش...تا بيچاره مرد... به محض اينكه موش مرد همه مردا پريدن وسط كه كشتيم كشتيم ..موش رو كشتيم.. هي هم از هم تشكر مي كردن به خصوص ازميثم..من پرو اون وسط ميگم بايد از من تشكر كنين .ميثم نمي خواست بياد بالا من به زور آوردمش...داشتيم از خونشون.. ميومديم.. بيرون ميگه..پولچيه؟ ترو خدا نگين ناراحت ميشيم... هي هم ميثم رو اذيت ميكردن كه بيا واست تبليغات كنيم.. كارت چاپ كنيم...كه موشگيري ميكني..!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر