۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

وقتی برای پست

الان چند وقته حسابی سرم شلوغه و اوقات فراغتم به زمان های محدود بین کار هام و حد اکثر ساعت 10:30 شب به بعد شب نشینی با خانواده گرام محدود میشه. منم که میشناسین همیشه اوج برنامه ریزی های متفرقه و جانبیم دقیقا وقتی که سرم خیلی شلوغه. مثلا الان 6 ماهه نمیرم با بچه ها سالن (فوتبال که چه عرض کنم، پاتیناژ) اما دقیقا الان که امتحانای ترم شروع شده و من 1 صفحه هم نخوندم برنامه سالن رفتنم شده برنامه فیکس و قطعی دو روز در هفتم. یه دو سه ماهی هم بود به سایت هام سر نمیزدم، الان که حسابی کارام زیاد شده و وقت میل چک کردن ندارم افتادم دنبال سایت هام. خلاصه بگم براتون "ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم".

اما بین همه این شلوغ مولوغی ها زنه به هیچی کار نداره جز همین "بازم پست ننوشتی دیگه!". این اواخر که هر وقت از سر کار می رفتم خونه آزمون "به وبلاگمون سر زدی؟" برگزار می کرد. و از جزئیات پست ها و نظرات می پرسید.

الانم که دارم پست میدم شرکتم و داریم رو نمونه کار برای جلسه شنبه کار می کنیم. با خودم گفتم چه چیزی به ذهنم برسه چه نرسه یه پست بدم که این دو روز آخر هفتم با غر غر های زنه سیاه نشه.

"ژنه، رفاقت ما بهت ثابت شد؟! حالا دیگه بیخیال ما باش"

پ.ن: عصری هم داریم میریم خونه علی رو یه پروژه دیگه کار کنیم (یعنی من و علی کار کنیم زنه نظارت کنه)
پ.پ.ن:  علی خان، میدونیم شما سایت رو آر اس اس کردی و اولین کسی هستی که پست رو میخونی! نمی خواد همین حالا فررررت زنگ بزنی بهم بگی... بیخیال شو.

اعترافات ظفرمندانه يك شوهره ولخرج

ديشب بعد از شام شوهره شروع كرد تعريف كردن كه با دكتر.ف.ش قرار بود بريم دانشگاه من كاراشو انجام بدم.. اونم منو برد ناهار رستوران... بعد تعريف كرد با چه دوز و كلكي فيش رو برداشته برده حساب كرده... بعد هم مثل اينكه قيافه من حسابي جالب شده كه دارم شوهره رو بد نگاه مي كنم.. كه تو چرا حساب كردي.. (ولي من اصلا منظوري نداشتم)...داشتم با هيجان به داستانش گوش مي دادم...داستان تموم شده اينا هي گفتن چرا تعريف كردي اينجا؟ الان زن دعوات ميكنه.. هي اذيتش كردن... (آخه شوهره خيلي ولخرج.. همش پول هاشو خرج ميكنه... اصلا هم براش مهم نيست...يعني اصلا پول براش اهميت نداره...) اونم خيلي ظفرمندانه جواب داد.. نخير من الان تو خنده شوخي اينا رو تعريف كردم رفت.... اونجوري بايد جدي توضيح مي دادم... قضيه خيلي بدتر از اينا مي شد...

پ.ن:راستي مثل اينكه دكتر هم خيلي عصباني شده از كار شوهره.... كلي سرش غر زده... شوهره هم دريك حركت انتحاري و بي سابقه... كاري كرده كه دكتر تا آخر مسير حرفي نزده.....!!!حالا حدس بزنيد شوهره چي كار كرده...

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

لرزش ستون با ردپايي از عزراييل

ديروز من و شوهره تو اتاق من بوديم ....من رو تخت زير 2تا پتو داشتم كتاب بينايي رو مي خوندم شوهره هم رو مبل كنار تخت نشسته بود داشت درس مي خوند....موبايل هامون رو حالت ويبره رو تخت زير پتوها بود... كه يهو يه صدايي شبيه صداي ويبره موبايل اومد.. منم هي اين پتو ها رو زيرو رو مي كردم تا موبايل را پيدا كنم... صداقطع شد من هم بعد از چند لحظه موبايل ها رو پيدا كردم ديدم هيچ كدوم نبود.. با تعجب زياد به شوهره نگاه كردم خيلي خونسرد گفت: معلوم بود كه صداي موبايل نيست... حالا من هم عصبانيم كه چرا زودتر بهم نگفته هم ترسيدم كه صداي چي بوده.... از شوهره مي پرسم خوب پس صداي چي بود؟ ميگه هيچي ولش كن... بگم نگران ميشي... خلاصه راضيش كردم... ميگه هيچي بابا ميگه عزراييل وقتي قرار بره جايي ستون هاي خونه شروع مي كنه لرزيدن... و اينم صداي ستون بوده.. حالا از من اصرار كه داري شوخي ميكني داري اذيتم ميكني از اون انكار كه نه جدي مي گم..حالا ول كن بزار درس بخونم.... بعدشم كه با داداشه و زن داداشه ميرن بيرون كه شام تولد داداشه رو بخرن...بعد هم كه ميان با اينكه نگرانم ولي مشغول تولد داداشه ميشيم... بعد هم آخر شب با داداشه و زن داداشه ميريم سمت خونه علي اينا كه يه چيزي بگيريم... كه تو راه دوباره ازش مي پرسم... اونم دوباره به جدي بودنش تاكيد ميكنه... و من مي خوام با استرس برا اونا تعريف كنم.. كه شوهره ميگه نه اينجور چيزا رو آدم برا كسي تعريف نميكنه... ولي زن داداشه با فضولي تمام مي خواد كه براش تعريف كنيم... و براش تعريف ميكنم ..اونم مي گه آره نشنيدي تا حالا؟!!! منم با استرس ميگم... نه... خيلي ناراحت مي شم... اشك تو چشام جمع ميشه...وخيلي با استرس هي گم ..حالا چي كار كنيم... جو ماشين خيلي غمگين و ترسناك بود كه يهو داداشه كه ديد من دارم خيلي اذيت ميشم گفت...موقعي كه رفتيم شام بگيريم شوهره گفت تو رو ترسونده... قرار شد ما هم ادامه بديم كه تو باور كني...كه يهو شوهره و زن داداشه جيغ و داد كه مگه تو قول ندادي كه نگي؟ مگه تو پول نگرفتي كه نگي؟!! كه داداشه گفت: آخه خودمم ديگه داشتم باور ميكردم ... ترسيده بودم...:ي اينو كه گفت شوهره و زن داداشه هم اعتراف كردن كه خودشونم از جوي كه ايجاد كرده بودن ترسيده بودن.. ديگه كف ماشين پهن شديم از خنده..

پ.ن : ولي من هنوز متوجه نشدم اون صداي چي بود؟ صدا كه الكي نبود صدا رو خودم شنيدم...!!!

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

سقطوط آزاد توسط تلفن همراه

بلاخره موضوع رو پيدا كردم...هميشه ميگن از انجام كاري مايوس نشو انجامش بده..بلاخره درست ميشه... پست قبل رو اصلا نمي خواستم بنويسم چون موضوع نداشت... ولي گفتم بنويسم حالا يه چيزي وسطاش يادم مياد انشالا... به محض اينكه ارسال پست انجام شد موضوع زير يادم اومد...
صبح رفتم بود نظارت يه ساختموني...كه انگار بعضي جاهاش آنتن نميداد... علي هم به من زنگ زد گفت اس م اسم به دستت رسيد؟منم گفتم من تو ساختمونم متوجه نشدم... كه يهو تماس قطع شد... چون من داشتم راه مي رفتم تو ساختمون... بعد هر چي سعي كردم باهاش تماس بگيرم نشد.. كارم كه اونجا تموم شد اومدم بيرون.... زنگ زدم بهش خيلي خونسرد ميگه: گوشي قطع شد ديگه نتونستم بگيرمت ...فكر كردم از بالاي ساختمون پرت شدي زمين!!!!!

روزانه نويسي كه روزانه نويسي بلد نيست...

هر چقدر سعي كردم روزانه بنويسم نشد... چقدر سخته روزانه نويسي... اينقدر اتفاقات مختلف مي افته يه روز كه اتفاقي كه بشه تعريف كردنيوفته من معطل مي مونم تو نوشتن .. مخصوصا كه همه دوستان وآشنايان به لطف دهن لق شوهره اينجا رو مي خونن..هر چند ما موضوع قايم كردني از ديگران نداريم و من فقط اينو گفتم يه جوري خودمو توجيه كنم ...خلاصه من همينجا از همه روزانه نويس ها نهايت قدرداني رو انجام مي دم كه مي تونن روزانه هاي زيبايي رو بدون موضوع خاص بنويسن..

پ.ن: ولي خدا وكيلي عنوان پست باحال شد.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

همه چيز در ارتباط با پول در يك روز

ديروز بعد ازظهر با مادر شوهره و خاله شوهره رفتيم مهموني... واي ازبس از من تعريف كردن.. ديگه خودم داشت حالم از خودم بهم مي خورد. ديگه چه برسه به اونا....بعد از اونور هم همينجوري قدم زديم رفتيم تو فروشگاه top mode قشنگ يه مانتو كردن تو پاچه ما.... حالا از ديروز تا حالا غمگينم...حالا خوبه پول رو با دستگاه پرداخت كردم همينجوري نقدي مي دادم...فكر كنم اصلا ديگه رودر وايسي جلو خانواده شوهره رو مي ذاشتم كنار و نمي خريدم....خو دلم نمياد اين همه پول بدم واسه يه مانتو.....
بعد هم اومديم تو كوچه بچه ها رو ديديم داشتن تنهايي بدون ما ميرفتن ددر دودور...كلي با مادر شوهره اذيتشون كرديم...
ميثم دندوناشو ارتودنسي كرده و خيال من راحت شد كه خانواده اش به ميثم هم توجه كردن....:ي آخه همش به داداش كوچيكش توجه مي كنن..خود ميثم از همه بدتر.... يعني ما هر جا بريم فقط داره واسه داداشش خريد مي كنه ...واسه خودش چيزي نمي خره.... ديگه مي خواستم برم با مامانش صحبت كنم كه يه 2 ميليون واسه ارتودنسيش خرج كردن...:ي
ما الان چند روز كه خونه شوهره اينا هستيم خونه ما نرفتيم ..ديروزشوهره به داداشه زنگ زده بود ميگفت بابا تو بيا اينجا من پول يارانه هاتو ميدم..آخه دقيقا شب قبل از اينكه ما بريم خونه شوهره اينا ... بابا به شوخي به همه بچه ها گفته بود شما كه همتون هميشه اينجايين... پول هاي يارانه رو بدين به من...!!!!

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

روز آرام

ديروز بعد از 6 ماه كه از عقدمون مي گذره...يك روز كاملا آروم رو گذرونديم در حدي كه شوهره فكر مي كرد كه جمعه است... خيلي خوب بود از سر كار اومديم خونه شوهره اينا غذا خورديم.... بعد استراحت كرديم بعد پلي استيشن بازي كرديم بعد چايي و شيريني خوشمزه خورديم.... بعد دوباره بازي كرديم من همش شوهره رو مي بردم در حدي كه بازي رو عوض كرد گفت يه چيز ديگه بازي كنيم من اينو دوست ندارم...بعد شيون فومني گوش داديم.. اين وسط هم هيشكي يه كارمون كاري نداشت.... بعد شوهره رفت با داداشش يازي كرد... منو مادر شوهره و خواهر شوهره حرف زديم و اونا فارسي وان ديدن... بعدشم قراربود يه جايي بريم كنسل شد... دوباره بعد از شام هم قرار بود يه جاي ديگه بريم كنسل شد... واي خيلي خوب بود همش استراحت كرديم...شب هم براي اولين بار 11 خوابيديم.... خيلي هم امروز سر كار سرحالم ...فكر كنم به خاطر استراحت ديروز...
پ.ن: ولي اين مدلي زندگي كردن يكي دو روز حال ميده ولي بعد از چند روز ديگه آدم از استراحت زياد خسته ميشه...
پ.ن: مطمئنم الان كه اينو مي نويسم و دوستان عزيز تر از جانمان اينجا را مي خوانند برايمان در ذهنشان نقشه هاي پليد مي كشند...و به زودي اجرا ميكنند... خدا به خير بگذراند...

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

عشق و حاله سه تا زوج با حال

سینا و خانومش پریشب خیلی ضفرمندانه دروازه های رشت رو فتح کردن و قله های روز جمعه و استراحت ما رو هم ایضا. سینا عقیدش این بود (و خانومش هم) که چون من تهران صبح تا شب سر کارم و حتی شب یلدا هم سر کار بودم و پنجشنبه و جمعه و شنبه هم میرم کرمان واسه ارشدم و خلی بد بختم و خیلی بیچارم و و و ... شما ها همه باید جمعه به من خوش بگذرونید. پول نمیدم حتی در حد دنگ، ماشین نمیارم حتی در حد پراید. خلاصه رایزنی سر آخر به این انجامید که زانتیا خوشگله رو بنزین بزنه بیاره و دنگ پدر سوخته رو هم بسلفه (که سلفید) ، ضمنا قرار شد عصری بزنیم بیرون که حسرت خواب صبح جمعه به دله زن و وقت آزاد کار های آخر هفته به دل من نمونه.

یکی دیگه از دوستان نیمه متاهل ما هم به شکل متاهل تو این گروه شش نفره توپ میزد (با تاهلش البته).
پنج و نیم دیره، پنج و نیم دیره، زود تر بریم ما حواشی ساعت 7:30 از رشت حرکت کردیم. من فقط تا ساعت 8 داشتم به این قضیه فکر میکردم که اگه پنج و نیم واسه رفتن خیلی دیر بود ما چرا 7:30 زدیم بیرون؟ همینطور که من داشتم دروس ریاضی سال چهارم ابتدایی رو مرور میکردم تا این معادله نحس رو حل کنم مهدی و خانومش داشتن سعی میکردن یک سانتی متر از ما بیشتر جا بگیرن. آخه ما شیش نفر بودیم وتو ماشین سینا مثله هر ماشین دیگه ای تو کلاس خودش از پیکان بگیر تا "لمبورگینی مورسی الگو" پنج نفر بیشتر جا نمی شد. سینا که راننده بود و طی یک منطق پوچ و بی معنی خانومش با فراخ بال جلو لم داده بود. میموندیم ما چهار تا کوزت که صندلی عقب تناردیه ها تپیده بودیم. حالا اونم نه عینه آدمی زاد منو مهدی وسط بود يم خانومامون سمت در فشار میدادن ما رو تا جا واشه. خلاصه این نبرد نفسگیر برای راحت تر نشستن به جایی ختم شد که ما رسیدم ساحل و یک لحظه هم نتونستیم راحت بشینیم چه برسه به راحت تر!

من و سینا عینه این مردای چهار هزارساله بیژامه به تن به محض رسیدن رفتیم سراغ آتیش درست کردن. آقا مهدی ما هم که معتقده لیسانس مکانیک داره و همین به تنهایی به خودی خود کلی ازش انرژی میگیره و دیگه نمی تونه کارای بدنی شدید دیگه همزمان انجام بده داشت بر کار ما نظارت میکرد. نیم ساعت بود که من و سینا عینه آدمای عصر پارینه سنگی داشتیم رابطه بین ذغال خیس و باد و سرما و چوب تر و کبریت و ژل آتش زنه رو کشف می کردیم که یهو مهدی داد زد بیان آتیش آوردمممممممم!

من و سینا هم همدیگرو نگاه کردیم با خودمون گفتیم خوب ما که کبریت داریم ، مشکل ما چیز دیگست که دیدیم یه دود داره پشت آلاچیقا حرکت میکنه. اول گفتم الحمدالله مهدی آتیش گرفته بعد دیدم مهدی با یه حلب پر آتیش دستش ...از شدت گرمای حلب داره میدوه به سمت ما. ...آقا همینطور که داشتن دنبال یه جا واسه سرپاشون میگشتن دیدن چند نفر دارن میرن و آتیششونو خاموش میکنن ازشون خواسته تا آتیش رو به اون بسپارن، اون هم به خاط جمع از سرپاش گذشت کرده و به آوردن آتیش برای ما مشغول شده. به همین مناسبت هم نشان ملی "سرپاتیش" رو قراره این سری بهش اهدا کنیم. آتیششم که آتیش نگو، انگار لاستیک تظاهرات خیابانی رو آورده باشه. من همین الانم که دارم این پست رو میدم بو آتیش دیسب رو میدم. دیگه پستم داره خیلی طولانی می شه... منو که میشناسین یا پست نمی دم یا پست میدم دیگه ول نمی کنم. البته عشق و حال دیشب نقاط شیرینم داشت مثلا شکلات همراه چایی، که البته برای مهدی فکر کنم چندان شیرین نبود و مزه نمک میداد چون یه بسته شکلات مصرف یک ماه یه خانواده رو مثله پفک گرفته بود دستش میخورد. و نقاط روشن هم داشت مثله عکسای دو نفره و دسته جمعی کنار آتیش و ساحل که همه چی شد الا عکس، اگرچه مهدی و خانومش سالن مد راه انداخته بودن.

الهی بمیرم این سری چقدر مهدی رو کوبیدم. نه بابا مهدی اونجوریم نیست، بنده خدا سربازه، بزارین غذاشو بخوره کاری به کارش نداشته باشین!

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

درمان مريضي با آنتي ويروس

ديروز داداشه قرار بود بره ماساژ ولي چون مريض بود نتونست بره ميلاد زنگ زده مي پرسه داداشه ميره يا نه ؟ميگم نه ويروس گرفته نمي تونه بره ميگه اي بابا بهش بگو آنتي ويروس نصب كنه ديگه...
اين مريضي داداشه گلاب به روتون شكم روي يا همون اسهال خودمون بود.... در حدي كه شكمشو فشار مي داديم جيغ ميزد ميدويد سمت دستشويي...خلاصه كلي فان شد واسه ما....
حالا با اون حال مريضش مارو هم شام برد بيرون.... وسط راه با خودش صحبت مي كرد تا بتونه مشكلشو حل كنه... بعد كلي نذر و نياز سالم رسيديم خونه ....دادشه رفت دستشويي..اومد بيرون زن دادشه بهش گفت اي ول چجوري تونستي سيفون رو دوبار پشت هم بكشي.... داداشه در جواب گفت: سيفون نبود كه من بودم....!!!!!

پ.ن :از همه دوستان عزيز به خاطر اين پست عذر خواهي مي شود بيشتر جنبه فانش مهم بود تا حال بهم زنش....!!!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب يلدا

ديشب شب يلدا بود و چون اولين شب يلدا بعد از عقدمون بود خانواده شوهره هم اومدن خونه ما..كلي كادو آوردن با هندونه و شيريني و شكلات... از همون لحظه اول كه شوهره اومد بابا در گوشش يه چيزي گفت.. شوهره هم كه وسط مجلس هي شوخي خنده مي كرد و هي وسط شوخي هاش يه بابا مي گفت بگم؟... بعد مي گفت دلم واسه مامان مي سوزه كه دلش پاك نمي خوام اذيتش كنم نميگم.. بعد هر شوخي كه مي كرد ربطش مي داد به بابا بعدش هي مي گفت خلاصه نگفتي تو اون كوچه چي كار مي كردي؟ بابا هم بهش مي گفت اول تو بگو چي كار ميكرد اونم مي گفت من اونجا محل كارم بود رفته بودم بانك تازه دوستمم باهام بود شاهدم دارم شما اونجا چي كار مي كردي؟!!!! خلاصه جريان از اين قرار بود كه ظهرش اينا همديگه رو توخيابان ديده بودن هر دوتا بهم گير داده بودن تو اونجا چي كار ميكني!!! شوهره هم خوش شانس نزديك محل كارش بود هي سوژه داشت كه بابا رو اذيت كنه...
واي فال حافظ گرفتيم شوهره مي خوند... هم رو به كباب روز جمعه تعبير مي كرد.. يه جا اومد تعبير خود شعر رو بخونه ...خوند (فردا گاهي بسراغت مي آيد...) بعد گفت يعني چي ممكنه فردا نياد سراغت؟ بعد دقت كرديم ديديم نوشته فرد آگاهي سراغت مي آيد:ي

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

دستگيري دزد بالاي چهار پايه

ديشب رفتيم با بچه ها بيرون كه در مورد يه سري موارد جدي صحبت كنيم ...اين از اكيپ ما كه هر كدوم از بچه ها به تنهايي يه شهر رو با خنده وشوخي بهم ميريزن خيلي عجيب .. البته بگم هر كدوم تو كارشون جدي و موفق هستنا ولي دور هم فقط خنده و شوخي و مسخره بازي....حالا فكر كنين از هم جدي تر هم ميثم.... چون قرار اين جلسات محرمانه باشه از تعريف كردن اتفاقات جالبش معذورم شرمنده...
خلاصه بعد از تموم شدن جلسه و شام ... برگشتيم خونه شوهره اينا كه شوهره اينترنت ساختمون رو درست كنه ... منو شوهره وجابر داشتيم كار مي كرديم يعني شوهره كار مي كرد منو جابر نگاه ميكرديم يهو جابر رفت بيرون يه لحظه شوهره هم بالاي چهارپايه من اين پايين واسش نور موبايل نگه داشته بودم.. كه يهو ديدم يكي مي گه دزد رو بگيرين دزد رو بگيرين.... يهو برگشتيم ديديم محمد چون در باز بود اومده بود تو ما هم فكر كرديم جابر كه اومده اصلا برنگشتيم نگاش كنيم.... يه جورايي متوجه نشديم....

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

رانندگي بدون سوييچ با اعتماد به نفس بالا

ديروز با زن داداشه رفتيم بيرون با ماشين ...زن داداشه داره تازه رانندگي ميكنه گواهي داشت ولي رانندگي نمي كرد... رانندگيشم خوبه خدايي..از بد شانسي اولين چهاراه خاموش كرد... من يه لحظه نگاه كردم ديدم سوييچ نيست چون تاريك بود فكر كردم اشتباه كردم حالا زن داداشه تا خلاص كنه دستش رفت سمت سوييچ ديد نيست... فكر كنين سوييچ خراب بود افتاد بود كف ماشين حالا سر چهاراه ما وسط اون همه ماشين گره خورده گير كرديم همه هم دارن ما رو نگاه مي كنن ....اون وسط زن داداشه داره به حالت يه طرفه يعني سرش بيرون دستش كف ماشين دنبال سوييچ ميگرده....!!!!!بعد هم با اعتماد به نفس كامل سوييچ رو برداشت ماشين رو روشن كرد و شروع كردبه رانندگي.....

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

بمب گذاري صبحگاهي

صبح تو ماشين داداشه نشسته بودم و داشت منو ميرسوند سر كار و چون زن داداشه هم مريض بود نيومده بود من جلو نشسته بودم و هردومونم خواب بوديم وصدامون در نميومد وداشتيم به راديو كه درباره بمبگذاري تو چابهار و وقايع عاشوراي پارسال حرف ميزد و گزارش پخش مي كردگوش مي داديم يعني كلا تو حال وهواي بمب گذاري اينا بوديم كه يهو لاستيك يه كاميون كه دقيقا جلومون بود با يه صداي وحشتناكي تركيد.... واي حالا فقط منو كه داشتم از ترس و شوك سكته مي كردن تصور كنيد.. و از اون ور داداشه كه پشت فرمون از خنده منفجرشده بود!!!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

سالاد شيرازي و ابروريزي

ديروز بعدازظهر همايش شوهره كنسل شد و نرفت كه شب له لورده برگرده...غروب از خونشون زديم بيرون... قرار شد قدم بزنيم قدم زدن من همرا با قورت دادن ويترين مغازه هاست.... ولي شوهره دوست داره فقط قدم بزنه...آخه مگه ميشه از كنار اون مغازه هاي خوشگل گذشت و نگاه نكرد.. از اون ور هم داداشه زنگ زد كه بياد دنبالمون ..شوهره هم خوشحال كه ديگه خريد تموم شد... سوار ماشين شديم ذرت خورديم... و همينجوري تصميم گرفتيم كه بريم البسكو.. شوهره هم اصلا متوجه اين موضوع نشد خلاصه رفتيم تا رسيديم شوهره جيغ داد و غر غر كه من نميام... منم كلي ناراحت كه يعني چي و چرا نمياي؟ حالا به زور اومده مثلا داره سعي مي كنه از خريد مثل ما لذت ببره الكي صدام مي كنه بيا اينو ببين واي چقدر خوشگل؟ حالا قيافش يه چيزه ديگه نشون ميده ..من كه داشتم كف زمين پهن مي شدم..از خنده.بعد از اونجا رفتيم مغازه يكي از دوستامون كه علي زنگ زد كه بيايد بريم شام بيرون ديزي بخوريم... بعد از راضي كردن داداشه(آخه داداشه براي هر چيزي حدي داره در يك روز از يه اندازه اي بيشتر نميتونه خريد كنه ..ديروز متوجه شديم از يه اندازه هم بيشتر تفريح نمي تونه بكنه!!!:ي )كه بريم اونجا... غذا رو سفارش داديم..ديزي با سالاد شيرازي....فكركن حدود 15 دقيقه بعد يارو سالاد ها رو آورد داشت مي چيد برامون كه شوهره جلو يارو ميگه ااااا... سالاد شيرازي اينه من فكر ميكردم مامانم بلد نيست سالاد درست كنه از اين سالادا درست مي كنه.... يارو رفت علي كلي غر غر كرد ما با اين مرده تريپ رفاقتو اينا ريختيم اين چه حرفي يود زدي.... جالب اين بود شوهره حواسش نبود اصلا چي گفته... بعد نوبت ماست شد ماست رو محلي سفارش داده بوديم بلند داد مي زنه ميگه اينكه مايعه ماست.... كجاش محلي....؟.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تجربه زنده از ماساژ درماني

ديروز بلاخره موفق شدم برم ماساژ..خيلي باحال بود..يه تجربه جديد.... موقع رفتن ميلاد اومد دنبالم منو برد اونجا... منم يه اشتباهي كردم بهش گفتم استرس دارم اينم تا آخرش منو كشت اينقدر اذيت كرد.. ميگفت الان زانوتو يه جور خم ميكني فكر ميكني شكست...جفت پا ميره تو شكمت...منم كه مرده بودم از خنده... قبل از اينكه برسيم ميلاد بهم ياد آوري كرد كه منشي اونجا خانمي كه مرض خوشحالي داره... حالا يعني چي يعني بيش از اندازه خوشحال... حالا ادامه اذيت كردناي ميلاد در مورد استرس اونجا برگزار شد.. هم زمان هم خانم منشي جدي گرفت هي به من مي گفت آب بخور... چيزي نيست.... بعد از كلي انتظارو اذيت كردن خانم منشي. خلاصه نوبت ما شد كه بريم تو اتاق... با يه موسيقي آروم خانمه شروع كرد ماساژ.. همه چي آروم بود تا اينكه خانمه شروع كرد به زدن حرفاي قشنگ قشنگ... و من داشتم از خنده مي تركيدمو همش داشتم فكر ميكردم اگه يكي تو اين وضيعت بويي چيزي از خودش بده خانم چي كار ميكنه...:آخه خانم خيلي مهربون و خوشحال بود..
ولي جدا از شوخي خوب بود... ولي خانم دستاش زياد زور نداشت.. خوش به حال آقايون كه آقا با دستاي قوي له و لوردشون مي كنه...

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

قرررر قرررر

برادر خانومم پریروز اومده تو اتاق قیافشو عینه این بچه دبستانیا میکنه سوسو میده که :"بابا از مکه واسه من ریش تراش موزر آورده ، واسه تو نیاورده!!!". سن خودشو با بچش ، با عدد پی جمع کنی عدد نپر در میاد، اومده داره من و سوسو میده. منم که میدونین تو بگو بچه بازی، تو بگو غول بازی، تو بگو بی جنبه بازی ، تو بگو هرچی... من اهل کم آوردن نیستم، اونم جلو برادر زنه.

9:30 گفت:"بابا هرچی تو بگی، چیکار کنم دست از سرم برداری؟"

هول و هوش 10 برادر زنه از خرید اومد خونه سلام علیک کرد نشست پیش من خستگی در کنه، پدر زنه هم روبه رو نشسته بود. به پدر زنه یه اشاره کردم و خودم هم یه پرتقال برداشتم پوست بگیرم و خودم و زدم به اون را...

پدر زنه:"از عربستان که داشتیم میومدیم، داشتم وسایل رو جمع می کردم که دیدم از تو ساک صدا میاد، ساک وا کردم دیدم از تو جعبه ریش تراش صدا میاد، ریش تراش در آوردم دیدم قرررررر قررررر میکنه. خوب که دقت کردم دیدم میگه :"قرررررر قرررررر من و بده به مرده قرررررر قرررررر"

برادر زنه رو میبینی، تا حالا پدرشو اینجوری ندیده بود! منم آخرین پر پرتقالم و مزه مزه کردم عینه این سردارایی که پایتخت رو فتح کرده باشن لب و دهنم و پاک کردم باد به قب قب انداختم گفتم :"البته با هم استفاده می کنیم"

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

همه چی سر جاشه

پریشب بعد از این که برای زدن پرده های خوش آمد حاجی های عزیزمون از هیچ جایی حتی سیم برق دریغ نکردیم(کاش عکس میگرفتم تا باور کنین) رفتیم بخوابیم تا صبح زود بریم پیشواز. اونا قرار بود 3 صبح به وقت عربستان پرواز کنن و 7 صبح به وقت ایران بشینن فرودگاه. از اونجایی که همه پرواز های حجاج تا همین دیروز صبح و از همین دیروز صبح به بعد حد اقل با 6 7 ساعت تاخیر انجام شد من گفتم:"ما که همه فردا مرخصی گرفتیم، مامان اینا هم که زود زود بیان 12 ظهره، لا اقل بیان بشینیم دور هم فیلم نگاه کنیم و تا صبح بیدار بمونیم که هم اموراتمون بگذره و هم مرخصیمون هدر نره!
با پیشنهاد من نسبتا موافقت شد. یعنی فیلم نگاه کردیم اما نه تا صبح بلکه تا وسطای فیلم. صبح ساعت هفت و ربع خواهر زنم بدون توجه به مسائل ناموسی با جیغ پرید تو اتاق که پاشین دیر شد. در عرض 3 دقیقه سکوت صبحگاهی خونه شکسته شد و هرکی با یه شلوار در حال پوشیدن و جوراب و بلوز لنگان لنگان از یه اتاق میومد بیرون و بد بختی هم این بود که نمی دونم چرا همه به سمت اتاق من و زنه حرکت می کردند!
تعداد افراد کمیته استقبال زیاد بود ، تا حدی که دوستای برادر زنه هم مونده بودن. من طوری که دارم واسه سرنشینان یه کشتی طوفان زده قبل از غرق شدن سخنرانی می کنم ازشون خواستم آرامش خودشون چند لحظه حفظ کنن و به حرف های من گوش بدن، بعد افزودم:"اولا که هیچ هوا پیمایی از حجاج کمتر از 5 ساعت تاخیر نداشته بعد دقیقا همین حجاج ما سر وقت میرسن؟! بعد هم تازه گیریم حرف خواهر زنم که میگه اونا 4:30 پرواز کردن درست باشه، بازم باید نزدیکای 9 برسن دیگه! پس همه بریم لا لا تا 8 بعد هم در کمال آرامش حرکت می کنیم، خواهر زن گرام هم زنگ بزنه فرودگاه ببینه دقیقا کی میان که علاف نشیم!" تقریبا همه متقاعد شدن و به سمت اتاقاشون رفتن و من هم در حد فاصل سرمای توی اتاق و گرمای زیر پتو خوابم برد، هنوز چشمام گرم نشده بود که یهو خواهر زنه داد زد: "هوا پیما نشست!"
دوباره همون بساط قبلی با این تفاوت که ایندفعه منم جوراب به دست داشتم میدویدم.!!!

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

خبرررر دار.

فردا بعد از یک ماه فراق توفیق وصال یار فراهم آمده (فردا صبح می اید) و مادر زن و پدر زن عظیم شان مردمک چشمم را به قدوم مبارک مزين می نمایند (فردا صبح). لذا بر خود لازم دیدم اندر احوالات این یک ماه که گذشت تورقی نموده و به قلم مقصورم ، لحظاتی منظور نمایم تا شاید از خاطر نرود نبود آن دو پرستوی سفید آزادی که زین پس بودنشان غنیمت شمرم.

اول از همه نهار که هرچه خواهر زن گرام کوشید تا مرا مسموم نماید و از بیخ و بن برکند ، اصرارش را به انکارم مسکوت داشتم.
دوم از همه خواب، که برادر زن گرام کوشید و هرچه کوشیدم از پسش بر نیامدم. در 31 روزی که گذشت جمعا 31 ساعت هم نخوابیدم.
سوم از همه مال، که دنگ ، دنگ ، بابت نفس هم دنگ دادیم.
چهارم از همه کار، که از این پس پدر زنم را "ژان وال ژان" می نامم. خدا بیامرزد پدر تناردیه ها را.
پنجم از همه، عشق، که کاسه کاسه از گلویم دریغ شد (این یکی جملش قشنگ بود واسش مصداقی پیدا نکردم).

و در نهایت... مادرررررر زن و پدررررر زن همایونی وارررررد می شوند. خبرررر دار.

پ.ن: اشخاصی که نام بردم + زنه سنگ تموم گذاشتن. مخصوصا خواهر زنه و زن برادر زنه که وقت و بی وقت به شکم کارد خورده من سرویس دهی می کردن، دیدم اونجوری بنویسم پاچه خواری میشه اینجوری نوشتم که بی چشم و رو گیری بشه حالشو ببرین.

پاي شيري!!!!!

ديروز شوهره گير داد بود به خواهرزاده بيچاره 4 ساله من هي يكي از پاهاشو مي گرفت مي گفت پاتو مي خوام در بيارم ..بعد به مامانش توضيح مي داد كه اينجوري بچه رو ادب مي كنم جلو بزرگتر پاشو دراز نكنه .. اينقدر هي به بچه گفت و يكم هم انجام داد.. كه تا بچه مي شنوه فرار مي كنه... جالبش اينجا بود كه رفتيم يكم خريد كنيم واسه شام بچه رو هم با خودمون برديم كل راه براي بچه توضيح مي داد كه پا مثل دندون شيري ميمونه بايد از جا بكنمش دوباره دربياد واگه خودش بيوفته دوباره در بياد كوتاه و بلند ميشه.... و كلي با زبون چرب و نرمش بچه رو راضي كرد پاشو در بياره.!!!
ولي بچه هم كم زرنگ نبود.... چون هر تاريخي كه شوهره مي گفت اون يه بهانه اي مي آورد...و اينقدر كشش داد تا رسيديم خونه... دوباره روز ازنو روزي از نو... دوباره از شوهره اصرار ار خواهرزاده انكار....

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

استقبال از مامان وبابا

ديشب خونه ما بوديم قرار شد كارايي كه قبل از اومدن مامان اينا بايد انجام بشه رو ليست كنيم قيمت هارو رو محاسبه كنيم دنگ بزاريم كارا انجام بشه.. داداشه كاغذ به دست مي گفت مي نوشت قيمتا رو حساب ميكرد.. هر قيمتي كه مي گفت همه سعي مي كردن يه جوري كمش كنن قيمت ها رو حساب كرديم قبل از اينكه تقسيم به تعدادكنيم شوهره ميگه از اين جا به بعدشو من بلدم... بديم من انجام بدم.. مي پرسيم چطوري؟ ميگه سن افراد هر خانوار رو جمع ميكنيم به همون قسمت هم دنگ ميديم...آخه جمع سن من و شوهره از همه كمتر ميشه..!!!!

پ.ن : در لارج بودن شوهره هيچ شك و شبهي براي كسي نيست.... در حدي كه ديشب به خاطره اينكه در دادن پول عجله نكردم.. كلي دعوام كرد...

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

یک گزارش ویژه از خط مقدم

همکنون که در حال ارسال این پست هستم خونه علی اینا هستیم و طی یک عملیات دهشت انگیز نه به سفره خونه نه به شکم خودمون رحم نکردیم و در کل ترکوندیم. اونقدر خوردیم که تکون نمی تونستیم بخوریم و الانم با کلی تقلا تونستیم خودمون و به اتاق علی برسونیم پست بدیم(البته بدم) چون علی و زنه دارن عکسای دوربین زنه رو که از تولد علی گرفته بود نگاه می کنن.
همین الانم بابای علی داد زد گل. نمی دونم سایپا زد یا استقلال اما در هر صورت از طرف ما با هیچ واکنشی مواجه نشد.
یکم سر حال بیام می خواییم بریم طی یک ضد حال اساسی بابای علی رو خاک پیچ کنیم کانال رو عوض کنیم و بشینیم ایکس باکس بازی کنیم.
برنامه ما فتح قله های عشق و حال به صورت تمامن مفتی در یک مهمانی آخر هفتست که با زحمت ایثار گرانه من و زنه به بعضی اهداف دست یافته و دشمن فرضی رو به عقب روندیم. منتظر گزارشات بعدی نباشید ما با این برنامه ای که واسه امروز داریم دیگه وقت پست دادن نمیشه.
همکارانم از واحد مرکزی خبر به من اشاره می کنن :"بگو "آر اس اس"  سایت رو "اد" کنن تا همیشه به روز باشن و از گوشی موبایل هم بتونن بخونن"(آخه ما 3.000.000 بازدید در روز داریم ترافیک سایت نمی کشه!)

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

ديدگاه جديد در مورد شوهره

ديروز خانمي كه اومده بود كامپيوترهاي شركت رو درست كنه ...آشناي آقاي رئيس بود موقع هاي رفتن من بود كه واسه اون غذا سفارش داد...اونم چي كباب... حالا همون موقع شوهره زنگ زد گفت مياد دنبالم... آقاي رئيس به خانمه ميگه بدو غذاتو بخور وگرنه اين شوهره بياد چيزي واست نميمونه ها.. اونم سريع پرسيد چطور مگه چاق؟ آقاي رييس هم با حسرت فراوان كاش چاق بود و اينقدر مي خورد... بعد از كلي توضيح در باره شوهره گفت... اصلا اين آدم هرچيزي كه هست نيست...
يعني لاغر ولي خيلي مي خوره.. ريش داره ولي .....صورتش معصوم ولي.....

پ.ن: شوهره و آقاي رييس به محض اينكه همديگرو مي بينن عين دوتا بچه تخس فقط با هم كل كل ميكنند يعني به معنا واقعي يكي اين ميگه يكي اون ميگه...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

كشتي كج با يه روز تاخير

ديشب خونه شوهره اينا بوديم...xbox رو هم برده بوديم... بعد از شام مادر شوهره داشت تو آشپزخونه كار مي كرد... كه شوهره و صدرا(برادر شوهره) مادر شوهره رو صدا كردن بيا الان قرار كشتي كج پخش شه اون بيچاره هم تند تند كاراشوانجام داد كه بياد كشتي كج ببينه آخه عاشق كشتي كج..در حدي كه اون موقع ها كه خيلي جو كشتي كج بود نصف شب از خواب پا مي شد كشتي كج ميديد... حالا فكر كن بعد از مدت ها با شوق وذوق اومد...كه نگاه كنه بچه ها بازي رو گذاشتن...از خنده هاي ما فهميد كه يه موضوعي هست... يكم پكر شد ولي وقتي بازي رو ديد كلي حال كرد و با هيجان تشويق مي كرد.....در حدي كه يه جاهايي شوهره رو تشويق مي كرد موقعي كه با من مسابقه ميداد... كه بزن ديگه يالا بزن ....من يه لحظه برگشتم نگاش كردم ببينم در چه وضيعتي كه اينقدر هيجاني شده.؟!!!..فوري گفت ببخشيد...زنه تو شوهره رو بزن.. آها بزن ديگه...:ي.من كه ديگه نزديك بود دسته رو ول كنم پهن شم كف زمين....

پ.ن: ديروز در گيرو دار ويندوز عوض كردن كامپيوترم دور از چشم خانم مهندس پست رو نوشتم ولي نشد پستش كنم....: