۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب يلدا

ديشب شب يلدا بود و چون اولين شب يلدا بعد از عقدمون بود خانواده شوهره هم اومدن خونه ما..كلي كادو آوردن با هندونه و شيريني و شكلات... از همون لحظه اول كه شوهره اومد بابا در گوشش يه چيزي گفت.. شوهره هم كه وسط مجلس هي شوخي خنده مي كرد و هي وسط شوخي هاش يه بابا مي گفت بگم؟... بعد مي گفت دلم واسه مامان مي سوزه كه دلش پاك نمي خوام اذيتش كنم نميگم.. بعد هر شوخي كه مي كرد ربطش مي داد به بابا بعدش هي مي گفت خلاصه نگفتي تو اون كوچه چي كار مي كردي؟ بابا هم بهش مي گفت اول تو بگو چي كار ميكرد اونم مي گفت من اونجا محل كارم بود رفته بودم بانك تازه دوستمم باهام بود شاهدم دارم شما اونجا چي كار مي كردي؟!!!! خلاصه جريان از اين قرار بود كه ظهرش اينا همديگه رو توخيابان ديده بودن هر دوتا بهم گير داده بودن تو اونجا چي كار ميكني!!! شوهره هم خوش شانس نزديك محل كارش بود هي سوژه داشت كه بابا رو اذيت كنه...
واي فال حافظ گرفتيم شوهره مي خوند... هم رو به كباب روز جمعه تعبير مي كرد.. يه جا اومد تعبير خود شعر رو بخونه ...خوند (فردا گاهي بسراغت مي آيد...) بعد گفت يعني چي ممكنه فردا نياد سراغت؟ بعد دقت كرديم ديديم نوشته فرد آگاهي سراغت مي آيد:ي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر