۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

وقت آزاد...

ديروز ميثم بهم زنگ زده..ميگه هروقت كه وقت داشتي بقيه كلاساي اتوكد رو برگزار كنيم.. بعد هم چند تا سوال جدي پرسيد... منم جواب دادم... فكر مي كردم واسه پروژه اي وكاري چيزي مي خواد... ازش مي پرسم چي كار داري مي كني مي گه هيچي دارم دوره مي كنم اومدم پيشت كلاس ديگه مشكل نداشته باشم....!!! مردم وقت آزاد دارن نميدونن چي كار كنن.. اون وقت من به همين كاراي خودمم نميرسم...

بعد از ظهر كاريي كه به حرص خوردن گذشت....

اين چند روز پاتوقمون شده دفتر كاوه ... كه ميريم اونجا به كارمون ميرسيم بعد هم يكم تو فيس بوك مي گرديم... يكم كاوه خاطره تعريف ميكنه... خيلي خوشحال و شاد وخندان بر ميگرديم خونه... حالا ديروز اين شوهره ما هم با اومده اونجا.. با اينكه بيچاره شيطوني نكرد .. خيلي رعايت كردتا ما به كارمون برسيم... و.لي اينقدر كه ذات اين بشر شيطون ها هيچ كي نمي تونه كنارش آیوم بشينه..دريغ از يه ربع كار مفيد كه ما انجام بديم... حالا كاوه هم هي با اون كل كل ميكنه و شوهره رو كه به زور خودشو ساكت نگه داشته اذيت ميكنه.... بعد شوهره كه داشت از گشنگي مي مرد رفت از رستوران كنار اونجا...( از موقعي كه ومد هم من نگران ناهارش بودم اونم هي خودشو لوس مي كرد)...مرغ سوخاري خريد خورديم.....هي بهش ميگم.. ما نمي خوريم تو بخور . اونم ميگه نه...بعد دوباره ادامه كارا تكرار شد... فيسبوك گردي و خاطره.. يعني كلا كار تعطيل...بعد هم اومديم خونه شوهره اينا.. خواستيم شام بخوريم..كه شوهره ميگه ..من اصلا هم موقعي كه داشتم ميومدم اونجا تنهايي كباب نخوردم...(يعني خورده زياد هم خورده) حالا خودتونو بزارين جاي من كه اون همه حرص خوردم كه ناهار نخورده....
پ.ن: من از بعداز ظهر كاري بدم مياد..مي تونيين تصور كنين كه وقت بزارم بعد كارم نكنم چقدر حرص مي خورم...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

ضايع شدن در حد بنز

ديشب با زن داداشه رفتيم بيرون كه هم خريد كنيم هم من يه سر به رستوران بزنم... من كه رفتم تو رستوران زن داداشه ماشين رو پارك كرد رفت واسه خودش مغازه ها رو نگاه كرد تا من بيام.. من از رستوران اومدم بيرون..بهش زنگ زدم...ميگم كجايي ميگه جواهري آر* يا* ن بيا اينجا ميگم ااا اونا كه دوستاي مان ...ما از اونجا حلقمون رو خريديم.. خوشحال شاد وخندان رفتم تو مغازه با نيش باز در مغازه هم باز بود تو مغازه هم مشتري..منم سر خوش رفتم تو دنبال زن داداشه ميگشتم ديدم نيست..خيلي ضايع شده..بدون سلام عليك وخداحافظي برگشتم بيرون زنگ مي زنم بهش ...ميگه : من توجواهريم.. چرا نمياي؟ ميگم من اينجام...تو نيستي...ميگه اااا...يه لحظه واستا....من تو جواهري گو*هرانم....بيا اينجا....
پ.ن: آخه من و شوهره خيلي با آقاي آريان صميمي هستيم و خنده و شوخي مي كنيم....واسه همين من ذوق داشتم كه دارم ميرم اونجا..خيلي بد شد اونجوري بون هيچ حرفي رفتم تو گشتمو برگشتم اومدم بيرون.... امروز ميرم عذر خواهي مي كنم ازشون...

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

اعلام موقعیت از اداره مرده...

از ساعت 3 دارم به گوشی شوهره زنگ می زنم که برم دنبالش بریم خونه ما... (آخه اداره اونا نزدیک خونه ماست...شرکت ما نزدیک خونه اونا) هر چی زنگ زدم گوشیش رو پیامگیر بود جواب نمیداد... اومدم اداره دنبالش... تو اتاقشون که یه بخش جداست تقریبا ...همه منتظرن که بازی کنند.. انگار نه انگار اینا دیشب شب تا صبح کار کردن.. قیافشون با دیدن من شبیه بچهایی شد که مامانشون میان دنبالشون که ببرنشون خونه... شوهره به گرمی از من استقبال کرد نگو میخواد منو راضی کنه که بزارم بازی کنند... الانم منو نشونده پشت یه سیستم که پست بنویسم.... خودش به همراه 5 تا همکارش دارن بازی میکنند...

برنامه هم برنامه هاي قديم

اين چند روز سرم به شدت شلوغ... و صبح و بعد از ظهر درگير كارم...تحويل رستوران تمديد شد... ولي از استرسش هيچي كم نشد...چون هنوز خيلي كار داره.... شوهره كل ديروز رو سر كار بود يعني از ساعت 9 كه از خونه خودشون خارج شده ساعت 8 صبح امروز مستقيم رو تختش افتاده...ساعت 11 دوباره برگشته سر كار اينم از زندگي شوهره....
بهش زنگ زدم ميگم برنامه بعد از ظهرت چيه؟ ميگه برنامم برنامه تو عزيزم.... در خدمت شمام... من با تعجب پس بعد از ظهر ميريم اول رستوران بعد هم دفتر كاوه... ميگه باشه من تا 9 مي خوابم بعد هر جا خواستي بري با هم ميريم!!!!

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

شارژ ندارم، قطع شد ببخشید!

منتظر زنه بودم که با مامانم اینا بیان دنبالم بریم خونه ما واسه نهار که گفتم یه سری به وبلاگمون بزنم. اومدم دیدم زنه پست نزاشته، گفتم از وقت استفاده کنم یه پست بزارم. عینه این وقتایی که شارژ نداری زنگ میزنی می گی :"شارژ ندارم، قطع شد ببخشید!" منم الان "وقت ندارم، وسطش پست نیمه کاره موند; ببخشید!"

هفته پیش من و زنه مسابقه مریض شدن گذاشته بودیم. زنه هم همیشه یه گل جلو تر بود. من سر درد می گرفتم اون هم سر درد میگرفت هم سر گیجه. من سر گیجه می گرفتم اون حالت تهوه و... هم اضافه می کرد. من دیگه می زدم به سیم آخر اون می رفت زیر سرم. در تمامی این موارد هم اون چنان از من پیشی می گرفت که من مجبور بودم درد خودم و بیخیال شم بچسبم به درمان خانوم. تا حالشم خوب می شد من میومدم سر وقت مریض بشم در جا دوباره مریض می شد. حالا نمی دونیم این سیستم درمانی جدیده (تلافی درمانی مستقیم با متد سینکرونایز) یا همدردی ی یا لجبازی. اما هرچی که هست مریضی منو از رو برد. و منی که سرم درد میگیره میرم زیرسرم جتی واسه ویزیت دکتر هم نرفتم.

یکی دیگه از تغییرات هفته گذشته اینه که من دیگه روم وا شده و خیلی راحت به مقدار زیاد و با صدای بلند حرف میزنم. حتی از قبلم بیشتر. جوری که از صدای خودم سرم درد می گیره. دیگه آدم واسه گلو درد نمیمیره که، آخرش اینه که می گن دیگه حرف نزن. شما هم فکر کنین من حرف نزنم!

ا ا ا ... فکر نمی کردم این قدر وقت اضافه بیاد. تا الان دیگه باید می رسیدنا!!! ا ا ا ... خوب حرف کم آوردم! برم زنگ یزنم ببینم کجان؟!

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

دو دو تا میشه پنجاه و شش هزار و هفتصد

دیشب با اراذل و اوباش رفتیم شام بیرون ( حالا نه اینکه ما هیچوقت شام بیرون نمیریم! ) و رستوران گذاشتیم رو سرمون ( نه اینکه هیچوقت نمیزاریم! ). سوژه های بحث هم صحبت نکردن در مورد سوژه ازدواج علی و مسئله خطیر دنگ شام بود. خلاصه بعد از اینکه رستوران سنتی رو تا مرز نابودی پیش بردیم نوبت حساب کردن دنگ های شام رسید. فاکتور شده بود 56700 و ما هر جور حساب می کردیم و همه هم یه چیزی بیشتر پول مبزاشتیم بازم پول کم میومد. نه صد تومن دویست تومن! 10000 تومن! خلاصه بعد از کلی تلاش حرکت ضفرمندانه میثم در گذاشتن 2000 تومن دنگ بیشتر بقییه رو هم دست به جیب کرد. تا اونجا که کاوه هم نزدیک بود 100 تومن پول اضافه تر بده. البته فقط تا همون نزدیک بود اومد و تلاشش هیچوقت عملی نشد...

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

روياهاي تنبلانه ما

اين جند روز هم سرم خيلي شلوغ تو شركت..هم واسه اون رستوران كه بايد تا 5 بهمن تحويل بديم استرس دارم و بعد از ظهر ها هم بايد برم سر كار.. هم باباي عزيزم بيمارستان .... شوهره هم امتحان داره.... خيلي سرش شلوغ بود....كلن زندگيمون افتاد تو دور تند... ديشب با كاوه يه قرار كاري داشتم... بعدش هم كه حرفاي جدي تموم شد... داشتيم بر ميگشتيم كه شوهره يه ساختمون رو نشون دادگفت فكر كنين اين ساختمون دفتر معماري شمابود... همون كافي بود كه كاوه بره تو عالم رويا... و ما رو هم با خودش ببره تو روياش.. و كل زندگيمون رو توي يه لحظه عوض كنه...طوري كه فقط طبقه بالا دفتر قهوه بخوري... به زير دستات طرح اوليه بدي اونا برن آمادش كنند... يا هواپيماي شخصي بري كنفراس هاي خارجي... و اونقدر پول داشته باشي كه هيچ وقت نگران تموم شدنش نباشي....و همينجور اين داستان ادامه داشت طوري كه ديگه نمي تونست با ماشينش بره خونه.... و همون 5 دقيقه راه رو دوست داشته باشه با هليكوپتر شخصيش بره...

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

وقتي كه شوهره بازي مي كند..

ديروز غروب واسه نظارت يه رستوراني كه داريم اجرا ميكنيم مجبور شدم برم سر كار بعد هم رفتيم با رئيس و يكي ديگه از همكارام سر پروژه .... بعداز انجام كارامون هي رئيسمون گفت شام شام.. منم به روي خودم نياوردم... بعد ديگه داشت منو مي رسوند خونمون... شوهره زنگ زد باهام حال و احوال كرد..ازم پرسيد كجايي ؟معمولا شوهره زياد به من زنگ نميزنه وقتي بيرونم ...بعد كه قطع كرد باز آقاي رئيس گفت دوباره زنگ بزن به شوهره بريم بيرون... منم ديدم خيلي اصرار مي كنه گفتم باشه... زنگ زدم شوهره جواب نداد حالا يه بار حالا دو بار...چون عجله داشتيم مي خواستيم ببينيم اگه مياد سريع تصميم بگيريم... حالا آقاي رئيس هم شيطونيش گرفته.. هي ميگه.. آره ببين الكي به تو زنگ نزد ببينه تو كجايي... اون الان سرش شلوغ... هي گفت ....منم گفتم نخير نه اون اينجوري نيست اونم مي گفت نه همه مردا اينجورين... منم گفتم اصلا مامانش اينا كه هستن الان به اونا زنگ ميزنم به اونا زنگ زدم خونه نبودن... همينجوريم هي شوهره رو ميگيرم ..آقاي رئيسم هي مي گفت مزاحمش نشو...خلاصه قرار شد خواهرش كه رسيد خونه بهش بگه به من زنگ بزنه... خلاصه بعد از 10 دقيقه... زنگ زد... رفتيم دنبالش.... شوهره عزيزم داشت بازي مي كرد گوشيش رو سايلنت بود....بعدشم كه شام رفتيم بيرون با جيب بي پول... اوناهم به خاطراينكه شوهره بايد كم حرف بزنه اذيتش مي كردن... اونم ديگه حرفاهاي دكتر يادش رفته بود.. باهاشون بلند بلند صحبت مي كرد..نتيجه تفريح ديشب اين بود كه تمام مدت من حرص مي خوردم.. و مي گفتم ترو خدا حرف نزن...

فيلم يا شير؟

ديروز تو مسير برگشت به خونه رفتم از يه سوپر ماركت فيلم بخرم... فروشنده هم يه پيرمردي بود با گوش سنگين... يهش گفتم فيلم مي خوام.... خودم بردارم؟ گفت آره برو بردار... رفتم سمت فيلم ها...ديدم ميگه خانوم اون دوغ... شير كيسه اي امروز نيومده!!!!منو ميبيني گفتم من فيلم مي خوام ... بيچاره به جاي فيلم شنيده بود شير دقيقا هم جعبه دوغ پشت فيلم ها بود اون نميديد كه من دارم فيلم بر مي دارم...فكر مي كرد من دارم دوغ بر ميدارم.....

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

با گیرنده های خودتون ور برین لطفا!

قابل توجه دوستان گرامی و بازدیدکنندگان ارجمند به عبارتی لیدیز اند جنتلمنز با طی پی گیری های مستمر زنه بنده تمام سوراخ سمبه ها را گشته و در نهایت هیچ گواهی مبنی بر وجود هر گونه ایراد در سیستم نظر نویسی سایت و بخش نظرات نیافتم. لذا لطفا ضمن سعی و تلاش جهت انتقال احساسات خود و تشویق زنه بدینوسیله اعلام می داریم که هیچ ایرادی در فرستنده نیست و لطفا با گیرنده های خود بیشتر ور روید ( اینترنت اکسپلورر و یا فایر فاکس یا هر چیز دیگه ). ضمنا: اگر باز هم مشکلی بود لطفا اینقدر تو گوش این زنه نخونید که مشکل از بلاگر ، برید بلاگفا و پرشیان بلاگ مشکل حل میشه! مگه این خارجیا که خودشون ختم وبلاگ نویسین میرن بلاگفا وب میزنن؟ ! ... مگه!
پس بیخیال بشید تو رو حضرت عباس.
بعد هم میگه اینجا روابط عمومی وزارت کشور شما هی میان نظر میدین! اینجا مثله برنامه های کانال های فارسی خارجی میمونه... بیان نگاه کنین ، نظرات دیگران هم گوش کنین. حالا خودتون لزوما نباید نظری داشته باشین که! اصلا راستشو بخوایین ما خودمونم نمی تونیم نظر بنویسیم، هی ارور میده! اما مثله شما تخریب نمی کنیم. انتقاد سازنده می کنیم، بلاگر هم انگارنه انگار. مونده فصل پشم چینی بشه بعدا حالا شاید یه فکری به حال ما بکنه. او او او ... راستی راستی. نرید عینه این خاله زنکا این ور اون ور بشینید بگید اینا تو وبلاگشون حرف سیاسی می نویسنا!!! من همینجا تکذیب می کنم! حتی خواستگاری رفتن علی رو هم تکذیب می کنم! حتی شوخی های زشت و بی ادبانه میثم با علی رو هم تکذیب می کنم! اصلا اینجا وبلاگ ی خصوصی من و زنست، حراج کرده شخصیت مردم نیست که... مرگ بر آمریکا...

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

جوابییه

کی گفته ما بازدیدمون فقط دوستای خودمون اونم به زور؟ نخیر ما کلی دوستای وبلاگی داریم.... کی گفته ما صفحه انم گوگل هم نیستیم...  ما تو صفحه اول از پایین چهارمی هستیم... من  اعتراض دارم....
.شوهره عزیزم.. اونوقت که بهت میگم به وبلاگمون بی توجه ای میگی  نه...... بعد هم هی میای اینجا ادای منو در میاری!!!!!

با ما هم آره!

ساعت 11:30 و من و زنه بعد از تماشای مختارنامه هرکدوم سرمون به کار خودمون گرم بود. من داشتم درس می خوندم زنه هم داشت وبگردی می کرد. مدام هم غر میزد که :"ما الان اگه تو بلاگر 50 تا بازدید در روز داریم اگه تو بلاگفا بودیم 1050 تا بازدید داشتیم و ... فلان و بهمان" منم عینه این مردای 40 50 ساله سریالای تلویزیونی که به دغدغه های بی مورد خانوماشون توجه نه چندان روشنی می کنن ،سر تکون می دادم و انگار نه انگار که خانوم تاکید دارن که وبلاگمون رو ببریم تو بلاگفا یا میهن بلاگ.
اما الان یه چیزی پیش اومده که برنامه سیاسی شده و من به نوبه خودم بر خودم لازم دیدم حضور در صحنه داشته باشم: 

واقعیت اینه که ما جز خودمون و موتور های جستجو و یه سری از دوستامون که با تهدید و اعراب  به سایتمون سر می زنن هر از گاهی خواننده هم داریم که از خصوصیات خاص خواننده های وبلاگ ما همین بس که یا اشتباهی میان یا وقتی هم با هدف خوندن یه وبلاگ با موضوع وبلاگ ما وارد ویلاگ ما دو تا میشن دیگه هرگز بر نمی گردن. یه عده در حد بند انگشت شمار هم که میان بعد از مدتی اصرار مینی بر اینکه نمی تونن واسمون نظر بزارن و بعد شنیدن جواب ما مبنی بر اینکه از اینترنت اکسپلورر با ورژن جدید استفاده کنید ایراد از ما نیست ، دیگه به کل نمی یان. اما اینم باز مشکل ما نیست...

مشکل اینه که طرف سرچ زده :"فلان کار با فلان کس" یا نوشته "فلان چیز فلانی" یا گفته "فلان و فلان" بعد موتور جستجوی گوگل تو همون صفحه اول زرتی سایت ما رو معرفی کرده. بعد اون یارو هم زرتی از بین اون همه صفحه اومده سایت ما رو تماشا کرده. آخه مثلا طرف سرچ زده ... لا اله الا الله . ما همینجوری هیچی نمی نویسیم گوگل وبلاگ ما رو درست کرده جولان گاه بی عفتی (جمله رو داشتی) حالا می ترسم بنویسم طرف با چه سرچایی میاد تو سایته ما، از فردا لینکمونو تو چیز دات کام پیدا کنیم. من از همینجا به موتور جستجوی شایع پراکن و تهمت زن گوگل و موتور های جستجوی دیگه ای که این بی ناموس گیری ها رو می کنن اعلام می کنم دست از سر ما بردارن. ما همینجوریشم با هزار تا مکافات پست میزاریم، خدا اون روزو نیاره فیلتر هم بشه.

شما اگه تو گوگل سرچ بکنین( ما دو تا) ما صفحه ان ام هم نیستیم اما اگه سرچ بزنین "خرس گنده بی خاصیت"  ما همون خط اولیم!
گوگل! با ما هم آره!

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

اينترنت وصل مي شود.. پست نويسي آغاز مي شود

خوب بلاخره اينترنت شركت وصل شد.. هر چند به محض اينكه اينترنت شركت قطع شد.. اينترنت خونه شوهره اينا بعد از مدت ها درست شد...ولي ديگه ديروز اصلا نشد بنويسم....
سه شنبه :
شوهره 10 دقيقه آخر فوتبال رو نگاه ميكرد... و هي از كيفيت تصوير تعريف مي كرد و ميگفت ببين از الان دارن خودشونو برا جام جهاني آماده مي كنند. بعدش هم مي خواستيم بريم آمپول بزنه... من هي بهش ميگفتم برو لباس بپوش... كه بلاخره يه جا كه بازي متوقف شده بود رفت و تند تند برگشت يكم نگاه كرد... ميگه چي شد؟چرا كيفيت تصوير اينقدر كم شد ؟يه خورده نگاش كردم ميگم:كيفيت كم نشده شما عينكت رو نزدي!!!!
چهار شنبه:
تولد مدير داخليمون بود... اصلا تو برنامشون ناهار دادان به ما نبود.. اينقدر كه ما گفتيم.... قبول كرد... بعد رئيسمون... ميگفت به يه شرط كه شوهره بياد.. چون نميتونه حرف بزنه..ما اذيتش كنيم... آخه شوهره هميشه مياد كلي اينا رو اذيت مي كنه اصلا هم نميذاره كسي حرف بزنه...ولي مدير داخليمون معتقد بود كه نخير شوهره يه راهي براي اينكار پيدا كرد!!!
دوستان هم مي دونن كه من چه شوهره مردم آزاري دارم...
ديشب هم با بچه ها فيلم ترسناك ديدم... قبلش كلي شوهره قسم و آيه به من وخواهر شوهره و ستاره كه وسط فيلم حرف نزنيد.. شلوغ نكنيد...ما كلي سعي خودمونو كرديم.. ولي ديگه يه جاهايي از دستمون در ميره...خوب سوژه داره خندمون ميگيره.
جاي داداشه وسط فيلم ترسناك خالي بود..

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

تارهاي صوتي

شوهره عزيزم مريض شده..تارهاي صوتيش آسب ديده... ديروز رفت دكتر.... دكتر بهش گفت بايد 21 روز به ندرت و شمرده شمرده و خيلي خيلي آروم حرف بزنه.... فكر كنين من تو اين 21 روز دق مي كنم... خيلي بد... برا خودشم خيلي سخته.. آخه شوهره عزيزم خيلي شيطون و پرحرف... دلش ميگيره كه حرف نزنه...
جالب اينكه ديروز تو خونه ما همه ناراحت بودنو غصه مي خورند كه شوهره صداش اينجوري شده....هركي به نوبه خودش جدا... بابا مي گفت بچه ام افسردگي ميگيره... مگه ميشه من 21 روز صداشو نشنوم.. خواهرم مي گفت چشمش كردن.. مامانم انواع داروهاي گياهي رو تجويز ميكرد... فقط داداشه بود كه ذوق ميكرد از اين به بعد مي برمش تو اتاق كلي ميزنمش اونم نمي تونه داد بزنه.. آ(خه اين دوتا هميشه تو اتاق با همديگه شوخي ميكنن و همو ميزنن....شوهره هم داد ميزنه همش... ما ميريم كمكش داداشه رو ميزنيم...) شوهره عزيزم تو خونه خودشون با خيال راحت درس مي خوند...
حالا قراره شوهره رو كاغذ A4 مشكلشو چاپ كنه ... سر كار هر كي اومد پيشش يه دونه كاغذ بده دستش...:ي

پ.ن:براي شوهره عزيزم دعا كنين تو اين چند روز خوبه شه... وگرنه مشكلش جدي تر ميشه...

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

ما برای فصل کردن آمدیم

دیشب با کاوه و خانومش رفتیم شرکت جدید کاوه. یه دفتر لوکس و نقلی راه انداخته خیلی شیک و قشنگ. (اینجا یه لحظه خواستم از سلیقه معمارا تعریف کنم، پشیمون شدم!)
با اینکه خیلی وقته کاوه ازدواج کرده اما بخاطر دوری راه خانومش ساید این دومین باری باشه که درست حسابی همدیگرو میدیدیم. اولین بارشم همون پست قبلی بود.
همین دومین بار شوخی شوخی یه حرفایی رو ریختیم وسط دایره که خیلی زن و شوهرا یه عمر زندگی می کنن به هم نمی گن. از مشکلات و گرفتاریهای ما آقایون با خانوما بگیر تا سلیقه ها و بعضی مسائل غیر قابل بیان. اولش زنه و زنه-ش(اشاره به زنه او- به معنی زنه کاوه) می خندیدن و با پوز خند تلخی حرفای ما رو قورت میدادن اما کم کم دیدن دارن رو دل می کنن اونا هم به حرف اومدن. خلاصه جونم براتون بگه تریپ روشن فکریشون ما رو تو دام انداخت و فکر شب خونه رفتن و از ذهنمون بیرون برد. ما شاد و سر خوش از اینکه بالاخره حرف دلمون و زدیم و یکم خالی شدیم اما تو نگو نکن این کار رو!
به قول حافظ :"شب و شراب نیرزد به بامداد خمار!" اگه از عواقب صداقت دیشب بهتون بگم می ترسم ارزش های اجتماعی مثله : گفتگو، بیان نظرات ، شفافیت مواضع ، صداقت و صمیمیت کمرنگ بشن. همینقدر بهتون بگم اینجور موقع ها رو لبخندای خانوما توی جمع زیاد حساب نکنین!


۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

آخر هفته خلوتي كه پر ماجرا شد...

اين آخر هفته رو ما كلا برنامه خاصي نداشتيم...ولي از همون 5 شنبه شروع شد... تا آخر جمعه..
جمعه غروب كه شوهره رو به زور از خواب بيدار كردم رفتيم پايين خونه داداش ... اونا هم مي خواستن برن خونه كامي اينا... كه تو رودربايسي ما رو هم بردن با خودشون...موقع رفتن كه تو راه كنسرت ابي برگزار كردن.. درحدي كه رسيديم دم آپارتمتنشون از سرو صداي ما اومدن پشت پنجره.... ما كه رسيديم ميز شام رو چيده بودن,ولي غذا رو هنوز نكشيده بود.. شوهره ميگه شام علاوه بر ترشي چيز ديگه هم هست بخوريم؟ بعد از شام هم كه مردا با لپ تاپ فوتبال بازي كردن. ما خانوم ها هم پلي استيشن بازي كرديم.... اولش كه منو زن داداشه بازي مي كرديم عين خواهرهاي تنارديه.. خانوم كامي رو بازي نميداديم.. بعد كه من دسته رو دادم بهش.. مي خواستم كمكش كنم هي بهش ميگفتم برو بالا اون ميگفت پايين كه ولي چون درست ميرفتم منم فكر ميكردم حتما تا حالا بازي نكرده هول شده... بعد از چند دقيقه يه حركتو نمي تونست انجام بده.. كه ما متوجه شديم خانوم به كل دسته رو بر عكس گرفته... بعدشم كه ما خوابيديم.. آقايون تا 4 بيدار بودن...صبح هم كه يه صبحونه عالي خورديم... بعد هم كه ناهار رفتيم خونه خواهره اينا كباب خورديم...بعد هم برگشتيم خونه شوهره اينا كه با صدرا شيمي كار كنه....من هم كلا با تيپ كار فردا صبح رفتم فكرمي كردم بيرون نميريم ديگه... ما 4 اونجا بوديم... 6 زديم بيرون .. شوهره مي خواست بره يه فاكتوري رو بده به آقاي دكتر... بعد هم يكم دور زديم....برگشتيم خونه.. دوباره من يكم استراحت كردم.. اونا درس خوندن.. بعد شوهره خوابيد... بعد جابر زنگ زد به زور شوهره رو بيدار كرديم.. دوباره حاضر شديم رفتيم.. بيرون.. ذرت خورديم يه دوري هم تو مجتمع تجاري زديم... برگشتيم خونه شام خورديم... قرار شد بريم با كاوه و خانومش كه تازه از كرمانشاه اومده بريم بيرون....بعد كل بچه ها جمع شدن... ميلاد وميثم و جابر وعلي رفتيم ستاره شهر كه هم بچه ها غذا بخورن هم قليون.... اين بچه ها اولين بار بود كه خانوم كاوه رو ميديدن... بچه ها همون شوخي هايي كه جلوي من مي كنند رو جلو اونم مي كردن.... البته بيشتر شوهره شوخي مي كردبا بچه ها بعد به محض اينكه بچه ها باهاش شوخي مي كردن...بحث رو عوض مي كرد با خانوم كاوه حال و احوال ميكرد... واي فكر كنين 3 تا سالاد سفارش داديم من وشوهره يه دونه مي خواستيم كلا 3 تا خورديم... آخه آقا يه سالاد اشانتيون آورد... بچه ها ميگن .. ما اينو سفارش نداديم نميخوايم آقا ميگه اين پولي نيست... همينجوري آوردم... شوهره ميگه.... اااا پولي نيست بده من مي خورم....يعني جلو خانوم كاوه آبرو حيثيت نذاشتن برا ما.... حالا كاوه داره خون خونشو مي خوره ها... هي تريپ خونسردي مي ذار...ميگه نه بابا مسئله اي نيست بگين...راحت باشين...

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

زندگیت به قیمت آب پرتقال

من خیلی اهل آب میوه هستم. مخصوصا آب پرتقال و آب لیمو. یعنی به قول تیرونیا (تهرونی ها) :"یه چی میگم ، یه چی میشنوی". این برادر خانومه سفارشی ، سه قبضه ماهم رگ خواب ما دستشه، میره و میاد میگه بیا بریم پیش ما چهار کیلو آب پرتقال خریدم، هی آب بگپریم هی بخوریم، هی آب بگیریم هی بخوریم. نصفشو ما میخوریم به قصد کشت نصفشم تو تنها بخور ته دلتو بگیره!

خلاصه دیشبم یکی از اون شبا بود، به بهونه اب پرتقال مارو کشید پایین (یعنی ما رو برد پایین خونه خودش!) که بشینیم با هم پی اس بازی کنیم. همینجوری که نشسته بودیم دیدم یهو زنه داد زد :"دزد! دزد!" یه سری چیزا هم از آشبزخونه داره جمع میکنه گرفته بغلش میخواد بیاد بیرون، برادر زنه نمیزاره! من اول فکر کردم دارن شوخی می کنن با هم یکم که قضیه شوخی ، شوخی ، جدی شد فهمیدم یه نفر یه سرویس خوشگل (انصافا خوشگل) قهوه خوری واسه مادر زنه آورده و مادر زنه هم اونو بخشیده به زنه. زنه هم اونو گذاشته لا جهازش. بعد برادر زنه رفته دم مادر زنه رو دیده به زور تو رو در بایسی اونا رو با هزار مکافات از زیر جهازای زنه کشیده بیرون آورده گذاشته خونش...

حالا زنه داد میزنه: "تو دزدی ..." و دو دستی سرویس و بغل کرده ول نمی کنه و برادر زنه هم میخنده میگه :"خجالت بکش... بیا آب پرتقال خریدم. واسط آب بگیرم بخور" و داره سرویس رو میکشه از بغل زنه بیاره بیرون. خلاصه قضیه که یکم بیخ پیدا کرد من با خودم فکر کردم اگه ما یه مدت بخواییم بریم مسافرت و کلید خونه رو بدیم دست برادر زنه چی میشه! فکرشو بکنین...

بر میگردیم میبینیم هیچی خونه نیست. دو تا چهار پایه وسط حاله با یه تلویزیون و یه پی اس تری; و برادر زنه و دوستاش هم دارن بعد از یه اسباب کشی حسابی خستگی در می کنن!

وقتی میگم:"وسایل خونه کجاست؟" میگه:"وسایل خودمون تکراری شده بود رد کردم وسایل شما رو بردم خونه خودم!" و وقتی اعتراض کنم میگه :"خجالت بکش... حالا بیخیال... بیا واست پرتقال آب بگیرم بخور!"

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

جی پی اس نگو بلا بگو!

دیروز قول دادم که امروز راجع به مسافرت یک روزه تهران (یه جایی نزدیکای خارج) بنویسم. نه قولی که داده بودم باعث شد که امروز به وعدم عمل کنم و نه جذابیت داستان تهران. بلکه ترس اززنه باعث شد. امروز صبح از خواب پا شدم خیلی خواب آلود میگم سلام، اونم با یه پارادوکس عجیبی خیلی مهربان میگه سلام، صبحت بخیر ، من باهات قهرم!. منم که یه جوری که انگار هیچی نشنیدم، چشمام رو میمالم میگم ساعت چنده! اونم یه جوری که انگار دو ساعت دیگه محضر قرار طلاق داریم میگه 7:20! منم که کماکان توان آشتی کنان در خودم احساس نمی کنم و باز خودم رو میزنم به اون راه...

همین الان که حضور با سعادت شما هستم دارم ریز و درشت کارام رو چک می کنم ببینم چه بهونه ای دستش دادم. امیدوارم قضیه به یه خواب بد ختم بشه ولی اما اگرم نشد میخوام بهونه اضافه تر دستش ندم. اول از همه هم همین پست نوشتنه... اینجوری لا اقل قیافش رو شبیه تبلیغ بستنی کاله نمی کنه بگه:"تو بازم وبلاگمونو دوست نداشتی ی ی ی ی !" بعد چشماشو بده هوا اونور و نگاه کنه.

بگذریم، جونم براتون بگه من و میثم (اون میثم نه ها یه میثم دیگه که شریکیم) قرار دو تا جلسه کاری داشتیم، تهران!. قرار بود شنبه صبح بریم شنبه عصر برگردیم. جسارت حضور بچه تهرونای "أ این ور- أ اون ور" نباشه ها! من کلا از تهران موندن خاطرات خوشی رو ندارم. شلوغیش و هواش و اعصاب خراب شهرونداش رو اعصابم میره. خلاصه تلفن زدم به دوست قدیمی و شهروند تازه به تهران رسیدمون، سینا خان، که ببینیم هوا تهران چطوره ما چی بپوشیم که این سفر دشوار از این دشوار تر نشه!

حالا ساعت چنده! 1 بعد از ظهره، سینا اصرار که الا و بلا مگه میشه تهران بیایین پیش من نیایین؟ من هرچی میگم آخه جو گیر ما کلا 6 ساعتم تهران کار نداریم فردا میخواییم برگردیم! تا بیاییم بشینیم ، "جرس فریاد میدارد- که بر بندید محمل ها" خلاصه تو مخش نرفت که نرفت. زنشم (که انصافا خیلی زحمت کشید) بچه تهرون، از پز جهیزیش که بگذریم تو تریپ ما با حالیم کم نمیاره و اصرار (هر چند کوتاه و مختصر) که بیایین. ما هم با یه مدیریت بحران قرار شد به اضافه زنه بریم. (البته تو همین زمان کوتاه یه کادو خیلی خیلی خیلی نا قابل واسه خونشون و یه کادوی خیلی خیلی خیلی ارزنده واسه تولد همسر گرامی سینا خان تهیه دیدیم) راستی نگفتم خیلی خیلی خیلی اتفاقی همون شب تولد خانومه آقا سینای ما هم بود.

دیگه کم کم داره پستم تبدیل میشه به تاریخ طبری. خلاصه...

ما 10 رسیدیم از دست پخت عالی (واقعا سنگ تموم گذاشت) بهره مند شدیم و اومدیم بخوابیم! خواب! حالا مگه می خوابیم!

سینا که تهرون آقا مهندسه و سال تا ماه فرصت به قول ما شمالیا لاس زدن و به قول تهرونیا گذافه گویی براش پیش نمیاد! جمع دور همی بهش حال داده لاسش گرفته ، ما هم باهاش پایه... هی رشتی حرف میزنیم می خندیم... هار هار... هار هار... ساعت 11 شب نیستا! ساعت نزدیکای 2 صبحه...

زنه من که میشناسین...:"خواب... بسه دیگه... صبح جلسه داری تو..." انگار آدم با مامانش بره مسافرت اما زنه سینا نه مشکل خواب داشت نه ناراحتی سر و صدا. اون بیشتر از همه نگران لهجه سینا بود که پس از رنجه دوران کشیدن تهرونی شده بود و در عرض یک شب داشت تمام زحمتاش باد هوا میشد.

فردا عصرشم نذاشتن ما برگردیم.. ما رو به زور نگه داشتن بردن بیرون به قول خودشون صفا سیتی. یکم اتوبانو آسفالت نشونمون دادن یه کوچولو هم توچال... آهان راستی توچال و نگفتم. رفتیم توچال ، انگار منطقه جنگی شب عملیاته. مردم همه کوپه کوپه تو تاریکی همدیگرو بقل کرده بودن نشسته بودن. یکی نبود بگه خو مگه مریزین اگه سردتونه برین خونه هاتون دیگه. البته بگما ما اصلا سردمون نبود! اولین چیزی که دیدیم سینما چهار بعدی بود. من چند بار دیده بودم اما نشده بود برم. خانوم داش سینا که اصرار که نریم! با حال نیست. اما چون من لفظشو داده بودم همه گفتن حالا بریم ببینیم، شاید حال داد. خلاصه نشستیم و شروع شد. اولاش با حال بود، جو میداد اما ما از ترس اینکه نگن اینا شهرستانین ندید بدیدن صدامون در نمیومد. انگار نه انگار. یه جوری برخورد میکردیم که انگار تبلیغات قبل از شروع فیلم داریم نگاه میکنیم. مخصوصا که خانوم سینا هم گفته بود اصلا حال نمیده. پس حالا که تریپ حال ندادنه ، به ما هم حال نمیده. اما یکم که گذشت دیدیم همه جیغ و داد خانومه سینا هم صداش بلند تر از همه. میثم هم که انگار سورتمه سواره، نزدیک بود از رو صندلی پرتاب بشه. من و زنه هم رفتیم تو جو. جو اونقدر زنه رو گرفته بود که وسایلشو محکم گرفته بود پرت نشه تو دره! تو همون وضع زنه یه عکس از من گرفته که خیلی باحال شده اما به دلیل حفظ حریم خصوصی و مالکیت فردی قابل انتشار نیست. اینم بگم، آخرش نفری پنج تومن نقره داغ میشین واسه 7 8 دقیقه هيجان...

آه ه ه ... این همه نوشتم. اصل قضیه که میخواستم بنویسم ننوشتم! جی پی اس...! حالا باشه سری بعد.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

کباب ایرانی به سبک جمهوری چک


همیشه وقتی خونه کباب داریم من غرغرم میره هوا که: شما کباب زدن بلد نیستین! شما گوشت و حروم میکنین! این چیه مثله سنگ میمونه! این چیه مثله کوبیده شده! خلاصه زیر بار کباب خونه نمیرم.

این سری جمعه قرار شد من و زنه که خیلی ادعامون میشه - مخصوصا من خیلی ادعام میشه - کباب رو حاضر کنیم.

من و زنه هم عینه پت و مت افتادیم به جون گوشت و پیاز و ماست و سس و ادویه جات. بعدا مثله اونا هر وقت گند میزدیم نمیدونستیم چجوری جمش کنیم من دستم و میزدم کمرم دو نفری گندی که زده بودیم و تماشا می کردیم با هم می خوندیم :
"دید، دید، دیری ، دیری، دید، ...، دید!، دید!، دید. ... ، دیری، دیری، دیدی ، دید، دیری، دید دید ، دید دید."

خلاصه جاتون خالی یه گندی زدیم که نگو نپرس، اما جالب بود همه راضی بودن! نمی دونم از بس گنده بزرگی زدیم که کسی نخواست ناراحنمون کنه! یا از بس گند زدیم که شانسی از اونطرفش خوب از آب در اومد!!!

راستی ، عصرجمعه هم بدون مقدمه و آمادگی رفتیم تهران و امروز صبح ساعت 5 برگشتیم که فردا اگه شد پستش و مینویسم!

ضمنا اگه عکس پست نمایش داده نمیشه به گیرنده هاتون دست نزنین! واسه اینه که سایت آپلود فایل های عکس بلاگر فیلتر شده. واسه اینکه نرید دنبال کارای خلاف و فیلتر شکن و از این بی ناموس گیری ها خیالتون و راحت کنم: "اگه عکس رو نبینید چیزی از دست نمیدید، عکس صحنه ای از ورز دادن گوشت توسط زنه است"
پ.ن: پت و مت ساخت جمهوری چک
پ.پ.ن: کباب غذای اصیل ایرانی (و ترک) هست
پ.پ.پ.ن: پ.ن + پ.پ.ن = کباب ایرانی به سبک جمهوری چک