۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

آخر هفته خلوتي كه پر ماجرا شد...

اين آخر هفته رو ما كلا برنامه خاصي نداشتيم...ولي از همون 5 شنبه شروع شد... تا آخر جمعه..
جمعه غروب كه شوهره رو به زور از خواب بيدار كردم رفتيم پايين خونه داداش ... اونا هم مي خواستن برن خونه كامي اينا... كه تو رودربايسي ما رو هم بردن با خودشون...موقع رفتن كه تو راه كنسرت ابي برگزار كردن.. درحدي كه رسيديم دم آپارتمتنشون از سرو صداي ما اومدن پشت پنجره.... ما كه رسيديم ميز شام رو چيده بودن,ولي غذا رو هنوز نكشيده بود.. شوهره ميگه شام علاوه بر ترشي چيز ديگه هم هست بخوريم؟ بعد از شام هم كه مردا با لپ تاپ فوتبال بازي كردن. ما خانوم ها هم پلي استيشن بازي كرديم.... اولش كه منو زن داداشه بازي مي كرديم عين خواهرهاي تنارديه.. خانوم كامي رو بازي نميداديم.. بعد كه من دسته رو دادم بهش.. مي خواستم كمكش كنم هي بهش ميگفتم برو بالا اون ميگفت پايين كه ولي چون درست ميرفتم منم فكر ميكردم حتما تا حالا بازي نكرده هول شده... بعد از چند دقيقه يه حركتو نمي تونست انجام بده.. كه ما متوجه شديم خانوم به كل دسته رو بر عكس گرفته... بعدشم كه ما خوابيديم.. آقايون تا 4 بيدار بودن...صبح هم كه يه صبحونه عالي خورديم... بعد هم كه ناهار رفتيم خونه خواهره اينا كباب خورديم...بعد هم برگشتيم خونه شوهره اينا كه با صدرا شيمي كار كنه....من هم كلا با تيپ كار فردا صبح رفتم فكرمي كردم بيرون نميريم ديگه... ما 4 اونجا بوديم... 6 زديم بيرون .. شوهره مي خواست بره يه فاكتوري رو بده به آقاي دكتر... بعد هم يكم دور زديم....برگشتيم خونه.. دوباره من يكم استراحت كردم.. اونا درس خوندن.. بعد شوهره خوابيد... بعد جابر زنگ زد به زور شوهره رو بيدار كرديم.. دوباره حاضر شديم رفتيم.. بيرون.. ذرت خورديم يه دوري هم تو مجتمع تجاري زديم... برگشتيم خونه شام خورديم... قرار شد بريم با كاوه و خانومش كه تازه از كرمانشاه اومده بريم بيرون....بعد كل بچه ها جمع شدن... ميلاد وميثم و جابر وعلي رفتيم ستاره شهر كه هم بچه ها غذا بخورن هم قليون.... اين بچه ها اولين بار بود كه خانوم كاوه رو ميديدن... بچه ها همون شوخي هايي كه جلوي من مي كنند رو جلو اونم مي كردن.... البته بيشتر شوهره شوخي مي كردبا بچه ها بعد به محض اينكه بچه ها باهاش شوخي مي كردن...بحث رو عوض مي كرد با خانوم كاوه حال و احوال ميكرد... واي فكر كنين 3 تا سالاد سفارش داديم من وشوهره يه دونه مي خواستيم كلا 3 تا خورديم... آخه آقا يه سالاد اشانتيون آورد... بچه ها ميگن .. ما اينو سفارش نداديم نميخوايم آقا ميگه اين پولي نيست... همينجوري آوردم... شوهره ميگه.... اااا پولي نيست بده من مي خورم....يعني جلو خانوم كاوه آبرو حيثيت نذاشتن برا ما.... حالا كاوه داره خون خونشو مي خوره ها... هي تريپ خونسردي مي ذار...ميگه نه بابا مسئله اي نيست بگين...راحت باشين...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر