۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

بعد از ظهر كاريي كه به حرص خوردن گذشت....

اين چند روز پاتوقمون شده دفتر كاوه ... كه ميريم اونجا به كارمون ميرسيم بعد هم يكم تو فيس بوك مي گرديم... يكم كاوه خاطره تعريف ميكنه... خيلي خوشحال و شاد وخندان بر ميگرديم خونه... حالا ديروز اين شوهره ما هم با اومده اونجا.. با اينكه بيچاره شيطوني نكرد .. خيلي رعايت كردتا ما به كارمون برسيم... و.لي اينقدر كه ذات اين بشر شيطون ها هيچ كي نمي تونه كنارش آیوم بشينه..دريغ از يه ربع كار مفيد كه ما انجام بديم... حالا كاوه هم هي با اون كل كل ميكنه و شوهره رو كه به زور خودشو ساكت نگه داشته اذيت ميكنه.... بعد شوهره كه داشت از گشنگي مي مرد رفت از رستوران كنار اونجا...( از موقعي كه ومد هم من نگران ناهارش بودم اونم هي خودشو لوس مي كرد)...مرغ سوخاري خريد خورديم.....هي بهش ميگم.. ما نمي خوريم تو بخور . اونم ميگه نه...بعد دوباره ادامه كارا تكرار شد... فيسبوك گردي و خاطره.. يعني كلا كار تعطيل...بعد هم اومديم خونه شوهره اينا.. خواستيم شام بخوريم..كه شوهره ميگه ..من اصلا هم موقعي كه داشتم ميومدم اونجا تنهايي كباب نخوردم...(يعني خورده زياد هم خورده) حالا خودتونو بزارين جاي من كه اون همه حرص خوردم كه ناهار نخورده....
پ.ن: من از بعداز ظهر كاري بدم مياد..مي تونيين تصور كنين كه وقت بزارم بعد كارم نكنم چقدر حرص مي خورم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر