۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

وقتي كه شوهره بازي مي كند..

ديروز غروب واسه نظارت يه رستوراني كه داريم اجرا ميكنيم مجبور شدم برم سر كار بعد هم رفتيم با رئيس و يكي ديگه از همكارام سر پروژه .... بعداز انجام كارامون هي رئيسمون گفت شام شام.. منم به روي خودم نياوردم... بعد ديگه داشت منو مي رسوند خونمون... شوهره زنگ زد باهام حال و احوال كرد..ازم پرسيد كجايي ؟معمولا شوهره زياد به من زنگ نميزنه وقتي بيرونم ...بعد كه قطع كرد باز آقاي رئيس گفت دوباره زنگ بزن به شوهره بريم بيرون... منم ديدم خيلي اصرار مي كنه گفتم باشه... زنگ زدم شوهره جواب نداد حالا يه بار حالا دو بار...چون عجله داشتيم مي خواستيم ببينيم اگه مياد سريع تصميم بگيريم... حالا آقاي رئيس هم شيطونيش گرفته.. هي ميگه.. آره ببين الكي به تو زنگ نزد ببينه تو كجايي... اون الان سرش شلوغ... هي گفت ....منم گفتم نخير نه اون اينجوري نيست اونم مي گفت نه همه مردا اينجورين... منم گفتم اصلا مامانش اينا كه هستن الان به اونا زنگ ميزنم به اونا زنگ زدم خونه نبودن... همينجوريم هي شوهره رو ميگيرم ..آقاي رئيسم هي مي گفت مزاحمش نشو...خلاصه قرار شد خواهرش كه رسيد خونه بهش بگه به من زنگ بزنه... خلاصه بعد از 10 دقيقه... زنگ زد... رفتيم دنبالش.... شوهره عزيزم داشت بازي مي كرد گوشيش رو سايلنت بود....بعدشم كه شام رفتيم بيرون با جيب بي پول... اوناهم به خاطراينكه شوهره بايد كم حرف بزنه اذيتش مي كردن... اونم ديگه حرفاهاي دكتر يادش رفته بود.. باهاشون بلند بلند صحبت مي كرد..نتيجه تفريح ديشب اين بود كه تمام مدت من حرص مي خوردم.. و مي گفتم ترو خدا حرف نزن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر