۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

روياهاي تنبلانه ما

اين جند روز هم سرم خيلي شلوغ تو شركت..هم واسه اون رستوران كه بايد تا 5 بهمن تحويل بديم استرس دارم و بعد از ظهر ها هم بايد برم سر كار.. هم باباي عزيزم بيمارستان .... شوهره هم امتحان داره.... خيلي سرش شلوغ بود....كلن زندگيمون افتاد تو دور تند... ديشب با كاوه يه قرار كاري داشتم... بعدش هم كه حرفاي جدي تموم شد... داشتيم بر ميگشتيم كه شوهره يه ساختمون رو نشون دادگفت فكر كنين اين ساختمون دفتر معماري شمابود... همون كافي بود كه كاوه بره تو عالم رويا... و ما رو هم با خودش ببره تو روياش.. و كل زندگيمون رو توي يه لحظه عوض كنه...طوري كه فقط طبقه بالا دفتر قهوه بخوري... به زير دستات طرح اوليه بدي اونا برن آمادش كنند... يا هواپيماي شخصي بري كنفراس هاي خارجي... و اونقدر پول داشته باشي كه هيچ وقت نگران تموم شدنش نباشي....و همينجور اين داستان ادامه داشت طوري كه ديگه نمي تونست با ماشينش بره خونه.... و همون 5 دقيقه راه رو دوست داشته باشه با هليكوپتر شخصيش بره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر