۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

کباب زوری

زنه:
دیروز مهمونی بودیم خونه یکی از آشناهای ما...... موقع رفتن ....ما با ماشین خواهره من رفتیم مرده بنزین آزاد زد به ماشین فکر کنین کل مهمونی رو از اول تا آخر فقط گفت پول منو بدین اونم جلوی صابخونه اونم رودربایستی دار.... فکرکنید حتی دیگه به صابخونه هم گفت اینا که پول منو نمیدن شما بدین حداقل......حالا جالب اینجاست که اونا فکر می کردن این جدی می گه... آخرش پول آوردن که بهش بدن.... من که مرده بودم از خنده....
موقع افطار غذا کم می خورد بهش هی گفتن چرا تعارف می کنی بخور؟ مرده جواب میده من می خوام شام کباب بخورم الان زیاد نمیخورم که سرم کلاه نره حالا شام اصلا کباب نیستا..... اینقدر گفت تا آخرش براش کباب درست کردن علاوه بر غذا های دیگه.......

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

کباب کثیف - روزگار سیاه

مرده:
خودم صبح اومدم اتفاق دیشب رو بنویسم ، اما چون داستانش حاشیه زیاد داشت دیدم یا زیاد طولانی میشه خسته کننده میشه یا زیاد کوتاه میشه غیر قابل فهم میشه. اما حالا که زنه گفت تعریف کن سعی میکنم یه جوری تعریف کنم.
دیشب من و زنانه داشتیم از مراسم شب قدر بر میگشتیم. ساعت حول حوش 2:30 بود دیدیم کباب کثیف ها باز هستن، اونم گشنش بود تو گیر و دار بخوریم نخوریم بودیم که گفتیم بریم دنبال داداشش و زن داداشش که منتظرمون هستن با هم بیام بیرون کباب بزنیم، آخه اونا منتظرمون بودن...
خلاصه رفتیم خونه داداشش اینا ، زن داداشش پایه بود اما داششش حاضر نبود از رو صندلی خودشو این ور اون ور تکون بده چه برسه بخواد بیاد بریم کباب بخوریم. جدا از این با حدود 30 سال سنش تا حالا نصفه شب نزده بود بیرون واسه کباب خوردن**.
خلاصه باهزار مکافات و تهدید و دعوا داداشش رو راضی کردیم . اون قسم میخورد مگه میشه نصف شب کبابی باز باشه ما هم مسخرش میکردیم اوه مگه املی ، تازه خودمونم به چشمای خودمون کبابی ها رو دیده بودیم. همینجوری شوخی شوخی میگفتیم اگه کبابی ها رفته باشن داداشش ما رو میکشه...
تمام کبابی ها بسته بودن. همه . همه. یعنی معروف ترین هاش که نصفه شبم باز هستن بسته بودن. اینه که روزگارمونو داداشش سیاه کرد. فقط همینقدر بگم که از صبح تا حالا 5 دقیقه به پنج دقیقه زنگ میزنه منو مسخره میکنه. بعدم چون دیشب همه جا تعطیل بود مسخرم میکنه ومیگه نکنه ادارتونم تعطیله تو واسه این که ضایع نشی رفتی. وسط همین پست 2 بار تا حالا زنگ زده. وااااای--- بازم زنگ زد. روزگارمون سیاه شددددددددددددددد

گذشتن از یه پست جالب

زنه:

وای دیشب یه اتفاق خیلی باحال افتاد.... ولی چون می دونم شوهره دوست داره خودش تعریف کنه من چیزی نمی گم..... فقط یه چیزی در مورده اثراتش که الان اتفاق افتاد می گم .....داداشم الان زنگ زده میگه صبح رفتی شرکت ....شرکت بسته نبود؟(تعطیل نبود) ومن خیلی جدی پرسیدم نه چرا باید بسته باشه و اونم قاقاه به من خندید و منو یاد ماجرای دیشب انداخت.... حالا پست شوهره رو بخونین حال من ضایع شده رو درک میکنین.......

پ.ن :خدایی ایثار تو زندگی به همین کار من میگن دیگه......نه؟!!!!!!!!!

لیدر مهمونی

زنه:
شنبه مهمونی بودیم خونه ستاره اینا... که خونه شون تو آپارتمان شوهری ایناست..... از نوع لباس پوشیدن شوهری فهمیدم که روز خطرناکی در پیش داریم( تیشرت نایک و شلوارک آدیداس) مهمونی با بازی با wii شروع شد ....تا کم کم بچه ها اومدن افطار شد که ماشالا بین اون همه آدم فقط من وعلی روزه بودیم که اونم هیشکی باور نمیکرد روزست!!!!!!!!!!!!!!:ی
موقع افطار شد و شوهری شروع کرد اذیت کردن علی.... نمی ذاشت غدا بخوره شامی رو بر می داشت ....چای شو بر می داشت....هی میزد تو سرش ....علی مظلوم هم فقط حرص می خورد و تا یه شوخی کوچیک می کرد با شوهره اون جیغ وداد راه می نداختو خودشو لوس می کرد...... موقعی هم که به اون کار نداشت حرفای حال بهم زن میزد.... جالبی قضیه اینجا بود ..... بقیه قاقا می خندیدن........گفتم امروز خطرناک شده این شوهره..... خلاصه تا موقع شام مشغول به انواع بازی های مجاز و غیره مجاز بودیم تا عمو اومد......گفتم بچه های شوخ و بی ادب ما یه ذره رعایت می کنن... نگو نه بدتر می کنن.... حالا می گم چرا ...بعد از شام تصمیم گرفتیم پانتومیم بازی کنیم فکر کنین جلوی عمو اینا رحم نکردن و یه دونه چیز کمر به بالا هم انتخاب نکردن...در این حد عمو که خودش آخر شوخی ایناست خجالت کشید رفت تو اتاق...... بعدش هم که لیگ مسابقات تنیس و بوکس wiiراه انداخته بودیم.... یعنی فقط باید می بودین میدیدن اون خرسای گنده چه حرکتایی در می آوردن از خودشون....................و فکر میکنید لیدر کل این اتفاقات کی بود با افتخار تمام اعلام می کنم شوهر بنده.....

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

فوضول رو بردن آتیش سوزی - دیدن از رو نمیره!

راستی دیروز یادم رفت بنویسم ، چیو؟ الان می گم.
زنه اصلا فوضول نیستا! کنجکاوه. یعنی سرش و میده از یه قضیه سر در بیاره ... یعنی اگه میخوای شکنجش کنی یه چیزی در حده 2 3 کلمه پچ پچ الکی به یکی بگو... دیوونه میشه، عینه معتادا تمام تنش درد میگیره. البته این کار رو نکن چون بعد باید بگردی یه داستان مناسب پیدا کنی که بهش بگی وگرنه روانیت می کنه.
خلاصه آتیش سوزی دیروزو که یادتونو... از بس دیگه من و کشید برد جلو آتیش نشانا با ما سلام علیک می کردن فکر میکردن ما صاب خونه ایم. خلاصه دیدم صداش در نمیاد، عینه ماهواره جاسوسی سر میچرخون گوش تیز کرد بود هر از گاهی هم من و می کشید اینور اونور. منم سر در نمی آوردم. خلاصه داشتیم بر می گشتیم مامانم پرسید چی شد. تا من بیام بگم:"هیچی، معلوم نبود، کسی چیزی نمی دونست" یه هو خانوم گفت:"5 تا خانوار زندگی میکردن که یه واحد مستاجر بود چهارتای دیگه هم مادر بزرگه با دوتا پسرش و یه ن..." خلاصه یه ربع گزارش دقیق داد و چیزای گفت که فکر کنم خود ساکنین اون خونه هم خبر نداشتن. من و میبینین؟!! الان که دارم واسه شما می نویسم دوباره هاج و واج موندم... م... چ... آ... هیچی، همین.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

آتیش ... آتیش ...

من تازه 2 بعد از ظهر از جلسه امتحان اومدم. فردا 220 صفحه امتحان دارم.زنه هم مثله اجل معلق نشسته ور دلم که من درس بخونم ( هنوز لای کتاب و وا نکردم جلدش و تا نزدم که میبینم از پنجره یه دود سیاه معلومه . اینجاست که امداد غیبی به دادم میرسه و به بهونه دیدن آتیش سوزی پا میشیم میریم بیرون قدم میزنیم... فکرشو بکنید ما از وقتی خیر سرمون عقد کردیم این دومین باره که میریم با هم قدم میزنیم. اگرچه قبلش هم خاطرم نمیاد با هم تنها بیرون رفته باشیم ، همیشه یه سر خری ( با حفظ احترام و به میل خودمون ) همرامون بود. اصلا از این به بعد دیدم روابطمون کم رنگ شده یه جا رو آتیش میزنم، یا حد اقل داد میزنم اتیش آتیش (واسه فرار از درس خوندن هم بد نیستا!)
راستی دیشب دوره همی خونه میلاد اینا بودیم که کلی مطلب داره اما چون موقع افطاره باید برم... شما بعدا یادم بیارید بهم بگید اون روز قضییه "مامان، مامان، مامان، مامان" و "کیک یزدی با طعم گوشت" و "3 ثانیه فاصله ، خانوما با مایو" چی بود

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

خرمگس

زنه:
شوهره جمعه امتحان داره و چون امروز مهمونی دعوتیم ...دیشب همت کرده بشینه درس بخونه....خبرها حاکی از اینه که: نزدیکای ساعت 2 بوده وشوهره با جیغ بدوبدو میره دم اتاق مامانش اینا و مامانشو بیدار می کنه میگه یه حیوون تو اتاقمِ دقت کنید حیوون.... مامان هم میگه من سرم درد می کنه می خوام بخوابم ولی شوهره پا به زمین می کوبه که من نمی تونم درس بخونم و کلی خودشو لوس می کنه.... مامان بیچاره هم از خواب پا می شه می ره تو اتاقش..... با کلی تمهیدات..... فکر می کنید چی اونجا پیدا می کنه یه دونه خر مگس

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

فیلم ترسناک و شو

فکر کنین بعد دور دور با ماشین کلی پیاده روی ساعت 1 شب میرسیم خونه و تصمیم میگیریم از غذای خوشمزه ای که مامان واسه سحر پخته بخوریم... و شوهره اعلام میکنه که میل نداره و نمی خوره ولی به محض اینکه برادرزن عزیزش از طبقه پایین میاد بالا که غذا بخوره خیلی خونسرد میگه منم میخوام غذا بخورم واین قضیه خیلی خونسرد رو دم من میمونه بعد این قضیه تصمیم میگریم بریم تو اتاق من که دیگه گرم نیست بخوابیم ولی داداشه به زور میبرتمون پایین ولی کاشکی نمیرفتیم ساعت 2 و بچه ها تصمیم میگیرن که فیلم ترسناک ببینن تا 2:15 انتخاب فیلم می کنن و تا 3:15 که داداشه خوابش میگیره فیلمو مبیننوو بعدش قطع میکنن(از قبل اینکه فیلم شروع شه من هی اصرار داشتم که بخوابیم دیره.... چون فردا باید بریم سر کار ولی با مشتو لگد مواجه می شدم) خیلی خوش خیالین اگه فکر کنین قضیه همینجا تموم میشه نه ....تازه شوهای منتخب سال رو می زارن که ببینن ومن از عصابنیت در حال انفجارم
پ.ن: شوهره تو ماشین هم رادیو گوش میده ... حالا نصفه شبی نشسته شو میبینه..... حال متوجه شدین دلیل عصبانیت منو..

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

زنه اول - خانواده دوم - قسمت اول

من بعد از ازدواج با سمت های جدیدی در زندگی خانوادگی خودم روبرو شدم که هر کدوم یه هویتی داشتن و یه اسم و یکسری وضایف سنتی. تو این پست می خوام به این سمت ها و جزئیات فنی شون یپردازم.

مادر زن
القاب: مامان، مادر خانوم، زن ماآر(رشتی)
سن: عموما زیاد
درصد نقش در زندگی مشترکتان: 80%
درصد ارتباط متقابل: 50%
با اینکه ازدواج از پدر زن آدم شروع میشه اما اولین شخص در این خانواده جدید مادر زنه. این نقش رو مادر خانومم ایفا میکنه! کارش اینه که وا نمود کنه شما رو از دخترش بیشتر دوست داره. حواسش هست شما احساس غریبی نکنید! موقع معرفی شما به دیگران حرفایی در مورد شما میزنه که شما دلتون میخواد یکی خود شما رو به اون معرفی کنه... حداقل ماه های اول از وجودش خیلی راضی هستید. یکی از دلایل اینکه پدر خانموتون اعصابتون رو نداره شاید همین توجه مادر خانومتونه... البته نترسید در این مورد زورش نمیرسه کاری بکنه...

پدر زن
القاب: بابا ، پدر خانوم، پی یر(رشتی)
سن:عموما زیاد دارای نسبت مشخص با سن مادر رن
درصد نقش در زندگی مشترکتان: 50%
درصد ارتباط متقابل: 80% (البته به خودتونم بستگی داره)
از روز اول ازدواج یه خنده مصنوعی رو صورتش هست. یکی از مسائل مبهمی که مدتها ذهنش رو به خودش مشغول می کنه همین مسئله ناموسی که پیش اومده و اون باید باهاش کنار نمیاد. خیلی مراقبه که رو نشون نده اما میشه سکان رو به دست گرفت.

ادامه دارد...

شوخی فیزیکی موقع خواب خوشش نمیاد!!!!!!!!!!

زنه:
بعد یه روز کاری تو گرمای شرجی میرسی خونه..... بعد روزه خواری با شوهرو داداش و زنش ... وکلی ظرف شستن ....تصمیم میگریم که استراحت کنیم به اقایون میگیم تا 5 که شوهری بره همایش فیلم نصفه شبه قبل رو ببینیم میگن نه ما خسته ایم بعد یه 10 دقیقه لاس زدن .....دونفرشون جلوی چشای متعجب ما میشینن پلی استیشن بازی می کنند....!!!!!!ساعت 5 میشه شوهری میره همایش منم میرم بالا که بخوابم یه ذره .....تا چشام گرم میشه...... ضربات محکم پای شوهره ست که محکم به بدنم می خوره....چشامو باز می کنم میبینم عینه یه ساواک بالا سرم وایساده داره می زنتنم میگه پاشوبریم آش بخریم با زولبیاو بامیه ....خلاصه به زورم بیدارم می کنه ومن میرم رو مبل دراز میکشم اونوقت خودش میپره تو رختخوابم........و می خوابه تا دم افطار..........ومن بعد از شوکه وارده بهم میرم که تلافیه شکنجه هاشو بکنم که... خیلی خونسرد چششو وا می کنه و میگه اصلا موقع خواب از شوخی فیزیکی خوشم نمیاد...

آ... کشتشون؟

چند شب پیش با برادر زنه و خانومش قرار میزاریم بشینیم فیلم ترسناک نگاه کنیم. خانومش که حرف نداره در حد جام باشگاه های اروپا. یعنی یه چی میگم یه چی میشنوینا!!! اممممما! خود برادر خانومم تقصیر نداره که... ژنتیکییه; مثله خانومم یه خورده اعصاب بی خواب فیلم نگاه کردن رو نداره.
جونم براتون بگه فیلم هنوز شروع نشده بود که خانومم خوابید. دقت کنید، هنوز شروع نشده. یعنی من هنوز "پلی" رو نزده بودم. بعد من و برادر خانومم و خانومش گرم تماشای فیلم بودیم که رسید به یه صحنه اکشن ، موضوع صحنه این بود: 'یکی زنگ میزنه به یه روان پزشک که یه نفر دیوونه شده داره اعضای خانوادش رو میکشه! بعد اونم حرکت میکنه میره اونجا و با کلی پلیس بازی و صحبت کردن با مرده بالاخره مرده خودشو با زن و دوتا بچش میکشه...' ما درگیر اکشن این صحنه بودیم که دیدیم برادر خانومم اصلا تکون نمی خوره... خانومش صداش زد گفت چی شده؟
خانومش گفت خوابیدی؟(با عصبانیت) گفت:"نه به خدا!" گفت پس بگو چی شد؟ "داستان رو تعریف کرد اما تو داستانی که اون تعریف می کرد، مرده، زن و بچش رو نمی کشد. خلاصه ما هرچی گفتیم کشت... اون قبول نکرد، فکر می کرد می خواییم بهش یه دستی بزنیم. سر آخر صحنه رو گذاشتیم دید... لبش رو گزید با یه غم سنگینی گفت: "آ...کشتشون؟!"

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

جایی برای وبلاگ نویس ها نیست

خوب ; از قرار زنه هم راه افتاده . دیگه از این به بعد مجبورم هر اتفاقی افتاد سریع بیام پست بدم که زنه اتفاقات من و پست نکنه، که فکر نکنم بشه... یا اینکه از این به بعد تعداد حرکات رو هم کیفی هم کمی افزایش بدم تا پست های من پست های خانومو بگبره.
فکرشو بکنید من و زنه اتفاق واسه پست دادن کم بیارییم ، واسه کم نیاوردن چه ها که بکنیم. فکرشو بکنید ، اول از کارای خلاف سبک شروع می کنیم. مثلا جیب بابا مامان یا خواهر برادر و می زنیم. کم کم میریم تو مایه های سنگین تر ، مثلا دستشویی میریم سیفونو نمی کشیم. می ترسم چند روز دیگه یکی رو تو خواب خفه کنیم... فکرشو بکنید تی وی میان مصاحبه میگن انگیزتون از قتل باجناقتون چی بود؟ میگیم :"میخواستم پست بدم!".
نمیدونم چرا یاد فیلم "جایی برای پیر مرد ها نیست"(No Country For Old Man) افتادم!

سورپرایز

زنه :
دیروز اولین مهمونی ماه رومضون خونه خواهر من بود...البته مهمونی چه عرض (؟) کنم از ساعت 5 اونجا بودیم مشغول کار کردن.... بعد از افطار نوبت شام شد شام هم کباب بود... این شوهر ما هم که عاشق کباب ...فکر می کنم کبابو از منم بیشتر دوست داره!!!!!!!!!! با داداش من رفتن کباب درست کنن این شیطونا یه کاسه کبابو که به علت کم بودن سیخ زیاد اومده بود بردن پایین بخورن البته یواشکی.....که موقع رفتن داماد عزیز و چن نفر دیگه همراهیشون کردن.....منم پیش خودم فکر کردم که حتما همه با هم می خورن دیگه....خلاصه کباب حاضر شد شام خوردیم و میوه چایی هم خوردیم وقرار شد که برگردیم .........همه رفتن ما از هم دیرتر رفتیم پایین که سوار ماشین شیم تو راه پله شوهری می گه برات سورپرایز دارم تا بیایم پایین من یادم میره دم ماشین بودیم که شوهری می گه در صندوق عقبو باز کن ...منم میگم چرا وسایل که صندلی عقب جا میشه...گفت می گم باز کن کار دارم... خلاصه ما این در باز کردیم....به نظرتون چی دیدم؟!!!!!!!!! کاسه پر از گوشت
پ.ن: دیدم موقع بر گشت به خواهرم می گه حلال کن ما رو........

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

ببخشید یه لحظه; این دیگه خیلی واسم مهمه!

مادام ، موسیو رفتیم خیر سرمون شبیه این زن و شوهر با کلاسا بعد از افطار قدم بزنیم صحبت کنیم. هوا خیلی گرم بود و تو خیابون جز ما و چند تا دیونه دیگه کسه دیگه ای رو پیاده ندیدیم. حتی با اینکه شبه جمعه بود بعضی از مغازه ها هم بسته بودن و اونایی هم که باز بودن داشتن تی وی سریال ماه رمضون نگاه می کردن.
خلاصه:...
من داشتم با مادام یه جوری که انگار خانوم تازه از مطب برگشته و منم تازه از کار خونه اومدم راجب به زندگی صحبت می کردم که ایشون هی وسط حرفم عینه ژله می چسبید به شیشه مغازه ها... این شد که موسیو(یعنی اینجانب) قاطی کردم و گفتم اگه می خوایی هی حرفم و قطع کنی دیگه حرف نمی زنم. نزدیک یه ربع با جر و بحث منو متقاعد کرد که حرفمو ادامه بدم منم با کلی ناز و افاده و اطمینان از اینکه دیگه حرفمو قطع نمی کنه شروع کردم به حرف زدن. هنوز دو تا جمله نگفته بودم که یه هو گفت : "ببخشید یه لحظه; این دیگه خیلی واسم مهمه!"...!
من موندم!!! فکر کن! چه موافق چه مخالف ... اون داشت حرفامو گوش می کرد و حالا یه چیز تو حرفام واسش مهم بود. قیافم شبیه "میو میو" شده بود وقتی می خواست عوض بشه. که خانم خیلی خونسرد دستمو کشید طرف ویترین یه مغازه و گفت: "خیلی وقته دنبال این مدل شلوار چروکا هستم. یه لحظه واستا...!"
یکی بیاد مارو از تو خیابون جممون کنه... من دیگه از فرط توجه ، خودمم متوجه نیستم چی میگم.

ربط در ربط

به زنه میگم چرا پست نمیزاری؟ مگه خودت داشتی کچلم نمی کردی که وبلاگمونو راه بندازم!
میگه: "آخه پی سی شرکت خرابه"
جمعه  13:08 - 29 مرداد 89

پست ما رو پس بدین

مرده:
زنه الان دو روزه هی میگه: "این پست فیلم ترسناک که نوشتی نیست!" منم شبیه این مردای دهه بیست میگم :"خلاف دیدی خانوم، برو به قاعده نظر بنداز ، می بینیش" . ضعیفه ما هم امشب التیماتوم داد میری پست ها رو میبینی، اگه پست بود که بود اگه نبود ...
خلاصه، ما الان اومدیم و نیست. زنم باورم نمی کنه ، شما رو به خدا باور کنید من خودم انتشار رو زدم بعدم پست نوشته شدم رو خوندم; چی؟! دست شما درد نکنه دیگه!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

كباب مگسي - حال ميده بسي

مرده:

جاتون خالي ديشب 10 تا شتر پاشديم رفتيم شهر بازي. فكرشو بكنيد. بقييه هم سن و سالاي ما بچه هاشونو سوار ميكردن ما شترا نزديك بود دست همو بگيريم عمو زنجيرباف بازي كنيم. اين كه ميگم 10 تا نه اينكه زياد بوديما. دقيقا 10 تا بوديم. و اينكه ميگم شتر نه اينكه قدمون بلند بودا ، تا اينجا بگم كه يكي از ماها معلم بود. فكرشو بكن يكي از شاگرداش آقا معلمشونو در حال جيغ زدن روي سورتمه ببينه! موضوع اين به اصطلاح انترتيمنت (Entertaiment) هم سربازي رفتن حامد بود. از همين امروز سه روز مونده به آموزشيش.

آهان راستی خوب شد تیتر مطلبم رو دیدم! کباب مگسی. بعدش اومدیم بریم خونه که بانو یه خبطی کرد و گفت گشنمه. منم که میشناسین. اسیر خوانواده ...!
با اینکه اصلا (دقت کنید اصلا) حسش نبود با وجود التماس خانومم که غلط کردم ، من و ببخش ، بیا بریم خونه تصمیم گرفتم عزیز دلمو پلا کباب مهمان کنم (البته من که پول نداشتم ، با پول خودش) اونم نه کباب آدمی زاد. کباب مگسی وسط بازار. جاتون خالی خیلی حال داد...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تگزاس - خیلی نزدیک

مرده:
شده تا حالا با خانومتون تو خیابون در حال قدم زدن باشین، یه هو تصادف بشه؟
حالا شده دعوا بشه؟
درگیری چه طور؟ مثلا دعوای زن و شوهر!

از اونجایی که ما دو تا ته همه چیزیم داشتیم قدم می زدیم. خیلی خوشحال و شاد و خندان از روزمرگی جذابمون لذت می بردیم که یه بنز الگانس پلیس ، با یه پلیس که تو جو کبری 11 تا کمر از پنجره بیرون اومده بود داشت روی یه 405 تمرین تیر اندازی میکرد بعدم از این ور بلوار رفت اونور بلوار زد تو کمر 405، بعد از کمتر از 30 ثانیه به ازای هر عابر پیاده 1 پلیس با بی سیم تو خیابون بود.
حالا فکر کنید همه مردم هاجو واج پلیسا هم دارن این ور اونور می دویین ، منم هر لحظه منتظرم کار گردان بگه کات و با عصابانیت بیان مارو از تو صحنه فیلم برداری خارج کنن...
می بیینید؟ حتی شما هم الان شکه شدین و منتظرین که که ببینین چی شده. مطلقا نمی شه تصمیمی گرفت، یا حرکتی کرد. باور کنین بقییه مردمم شکه بودن و حرکتی نمی کردن. جز یه نفر!
خانوم بنده عصبانی داشت کتفمو می کند که "بریم جلو تر ببینیم چه خبره".
اولا ما خودمون جلو تر بودیم در حد اینکه پلیسا فکر می کردن ما هم پلیسیم اما اونقدر درجمون بالاست که این تیپی لباس پوشیدیم. دیگه فقط کم بود بریم تو اون 405 که شیشه هاش خورد شده بود و پلیسا محاصره کرده بودنش بشینیم.
ثانیا من و بفیه کسایی که هاج و واج بودن تقریبا شک نداشتیم که اگه یه قدم برداریم اسنایپر مغزمونو می پاشه وسط خیابون. ثالثا یکی به من بگه من چه جوری یه عمر با کسی زندگی کنم که فرق یه دعوا تو حال و هوای ساحل انزلی رو با یه تیر اندازی تو حال و هوای تگزاس اونم خیلی نزدیک درک نمی کنه.

پاورقی:
*من از دعوا می ترسم.
**خانومم اصلا (تاکید میکنم ، اصلا) فوضول نیست.
***من از دعوا خیلی می ترسم.
****تیر اندازی از دعوا خیلی ترسناک تره.


افطار بر وزن افراط

مرده:
افطار خونه سینا اینا دعوت بودیم. من از همایش می یومدم کت و شلوارپوشیده بودم... خانوم رو هم جو گرفت یه مانتو پاییزی پوشید ، حالا هوا هم در حد خط استوا گرم و شرجی
تیپامون خوب بود اما نمی دونم چرا مردم اونجوری نگامون می کردن!!!
در هر صورت خیس عرق رسیدیم اونجا. افطاریم زدیم افراطی ، بعدشم آقا سینا دید ما انگار از اونجا تکون بوخور نیستیم گفت بیایین بریم دور بزنیم آب میوه بخوریم. به خودمون اومدیم دیدیم دم در خونه واستاده . ما میگیم چی شد؟ میگه دیگه حس آب میوه نیست . "خدا حافظ"!

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

فیلم ترسناک و کلافگی

قرار بود اولین پست رومن بنویسم ولی چون نمیتونستم بفرستمش اولین پست شد مال موشی من(عشقم)
دیشب فیلم ترسناک واقعی دیدیم با بچه ها تو خونه موشی اینا...وووووووووییییییییی
دیشبم با من بد رفتاری کردی موش بداخلاق ، کلافه ........

صبح با هام خوب خدا حافظی نکردیا!

مرده:
صبح با هام خوب خدا حافظی نکردیا! خررررس!

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

منو خفه کرد

مرده:
از صبح میگه پابلیش نمیشه
الانم پیشم نشسته غر میزنه اینجوری ننویس دوستای ویلاگیم می خونن. ایششششش
بیا خانم اینم پابلیش...

ماهگرد اول - هم روی شیر هم روی خط

مرده:

حساب کنید شما از یک ماه قبل از تولد گردنتونو کج می کنید و به دور خیره می شید و می گید "ایکس باکس قیمت کردم 560 تومن، پول دستم بیاد یکی می گیریرم". بعد زنانه جان شما می گه حالا یکم صبر کن. بعد شما خاطر جمع می شید که 18 تیر تولد شماست و ایکس باکس جان استاده.

تولدتون می یفته روز قبل عقدتونو خانومتون زیر زیرکی حرفایی می زنه که بوی کادو تولد جادوییتونو می ده اما از خرج و پس اندازا بر میاد که امیدی به وعده داده شده نیست، و درستم بر میاد.

یک ماه میگذره و شما کرخ از آرزوی محالتونین که خانومتون زنگ می زنه می گه سه شنبه ظهر هیچ جا قرار نذار کارت دارم. از دیالوگش بوهای خوبی میاد.

شما رو می نشونه ، دست می کنه زیر تخت ... شما نفستون تو سینه حبس می شه... یعنی این پلاستیک سفید چیه؟

دو تا دسته گیم پد که وصل کنیم به لب تاپ خانوم و با داداشش بشینیم تو یه مونیتور 15 اینچی فوتبال بازی کنیم.

اولین ماهگردمون مبارک . از ماهگرد بعدی منم باید کادو بخرم. البته اینا که گفتم روی خطش بود. روی شیر سکه حرف نداره... لب تاپ و با یه سیم یریال پی سی وصل کردیم به ال سی دی قول پیکر خونه داداشش اینا در حد 3گیم استودیو ی مایکروسافت داریم حالشو می بریم. اصلا ایکس باکس می گن سرطان زاست، خوب نیست. ایکس باکس کیلو چنده ، ماهگرد و بچسب.
19 مرداد 89

جنسمون جور جوره

مرده:
برادر زاده یادتونه که (ارجاع به پست قبلی)
خواهر زاده یادتونه که (در موردش تا حالا ننوشتم چی واسه خودت حرف الکی می زنی)
خو الان می نویسم.

خواهر زاده موجودیست حدود نیم متر روی زمین بالای 2 متر زیر زمین. او شامه عجیبی در یافتن زمان های خصوصی شما و خانومتان دارد. تاکید دارد که همواره آن سمت که شما نشسته اید جای بهتریست برای بغل کردن خاله عزیزش. طوری وا نمود می کند که انگار شما تعمیر کار تلویزیونید و کارتان نمام شده و الکی اینجا هستید...

برادر زاده خانمم در حد بوندس لیگا

مرده:
شما فکر کنید یک عمر همه بهتون میگن "یکم اروم تر" ، "یکم یواش تر" ، "وای چقدر حرف می زنی" ، "تموم شد؟" و...
خلاصه یه عمر رو اعصاب همه هستین...

بعد یهو از ته دیگ فامیلاتون یه جنس جدید در میارین اسمش هست برادر زاده خانمتون. اسمشو می بینین چقدر مور مور می کنه آدمو!

اولا که خانومتون میشه عمه اون که این خودش ته بی ناموسگیری و از مسائل رگ گردنیه... حالا این به کنار.
دوما شما تو زندگیتون یه حساسیت بیشتر ندارین اونم اینه که موقع حرف زدن بهتون دست بزنن ، بردار زاده خانمتونم یه جور حرف زدن بیشتر بلد نیست، فقط با دست زدن.
سوما بردارد زاده خانومتون با شما حرف می زنه. زیاد. خیلی زیاد.
چهارم حرفایی که یه عمر به شما می زدن شما به اون می زنین: "... جان یکم آروم تر"
پنجم خانومتون و برادر زادش در حد بوندس لیگا همدیگرو دوست دارن
 بیست و سوم تیر 89

گرما می کشد



مرده:
من اگه همینجوری خشک و خالی می نوشتم شب عقد ما گرما بیداد میکرد . یه چی می گفتم یه چی می شنیدین
شب عقدمون استاندار به علت گرما بیش از حد 2 روز تعطیل رسمی اعلام کرد.
کم آوردین؟

بیست تیر هشتاد دو نه

19 تیر - تیر آخر - پست اول

مرده:
ب و خداوند بخشید و مهر ورزید

شنبه 19 تیر ماه 1389 مصادف با روز بعثت حضرت رسول اکرم فردای روز تولد خودم بالاخره کلک کارو کندیم و عقد کردیم.

اوففففف - نمی دونم دو فردای دیگه که افتادیم تو گیر و دار مکافات زندگی یادمون میاد واسه به هم رسیدن چه ها که سخت بود و کردیم و چه سختی ها که زیاد بود و کشیدیم...

این اوفففف و رو یادم باشه از ته دل بخونم!

این وبلاگ هم ماله از 19 به بعده، حالا شاید جایی که لازم شد 2 تا پست واسه قبلش دادیم تا چهار تا چیزو یاد آوری کنیم. اما در کل از 19 به بعد و ثبت می کنیم.

از 20 ام قراره من این وبلاگ رو راه بندازم که به دلایل مختلف نمی شه، اولا که خستگی عقد بود، بعدش بلاگر را نمی داد . بعدش خودم یکم کندی کردم تا الان که 25 مرداد و بعد از یک ماه یک هفته من دارم اولین پست وبلاگ رو پابلیش می کنم. گرچه گزارش یک ماه اول رو به طور خلاصه و کوتاه طی پست های مختلف ارسال می کنم.