۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

كباب مگسي - حال ميده بسي

مرده:

جاتون خالي ديشب 10 تا شتر پاشديم رفتيم شهر بازي. فكرشو بكنيد. بقييه هم سن و سالاي ما بچه هاشونو سوار ميكردن ما شترا نزديك بود دست همو بگيريم عمو زنجيرباف بازي كنيم. اين كه ميگم 10 تا نه اينكه زياد بوديما. دقيقا 10 تا بوديم. و اينكه ميگم شتر نه اينكه قدمون بلند بودا ، تا اينجا بگم كه يكي از ماها معلم بود. فكرشو بكن يكي از شاگرداش آقا معلمشونو در حال جيغ زدن روي سورتمه ببينه! موضوع اين به اصطلاح انترتيمنت (Entertaiment) هم سربازي رفتن حامد بود. از همين امروز سه روز مونده به آموزشيش.

آهان راستی خوب شد تیتر مطلبم رو دیدم! کباب مگسی. بعدش اومدیم بریم خونه که بانو یه خبطی کرد و گفت گشنمه. منم که میشناسین. اسیر خوانواده ...!
با اینکه اصلا (دقت کنید اصلا) حسش نبود با وجود التماس خانومم که غلط کردم ، من و ببخش ، بیا بریم خونه تصمیم گرفتم عزیز دلمو پلا کباب مهمان کنم (البته من که پول نداشتم ، با پول خودش) اونم نه کباب آدمی زاد. کباب مگسی وسط بازار. جاتون خالی خیلی حال داد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر