۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

کباب کثیف - روزگار سیاه

مرده:
خودم صبح اومدم اتفاق دیشب رو بنویسم ، اما چون داستانش حاشیه زیاد داشت دیدم یا زیاد طولانی میشه خسته کننده میشه یا زیاد کوتاه میشه غیر قابل فهم میشه. اما حالا که زنه گفت تعریف کن سعی میکنم یه جوری تعریف کنم.
دیشب من و زنانه داشتیم از مراسم شب قدر بر میگشتیم. ساعت حول حوش 2:30 بود دیدیم کباب کثیف ها باز هستن، اونم گشنش بود تو گیر و دار بخوریم نخوریم بودیم که گفتیم بریم دنبال داداشش و زن داداشش که منتظرمون هستن با هم بیام بیرون کباب بزنیم، آخه اونا منتظرمون بودن...
خلاصه رفتیم خونه داداشش اینا ، زن داداشش پایه بود اما داششش حاضر نبود از رو صندلی خودشو این ور اون ور تکون بده چه برسه بخواد بیاد بریم کباب بخوریم. جدا از این با حدود 30 سال سنش تا حالا نصفه شب نزده بود بیرون واسه کباب خوردن**.
خلاصه باهزار مکافات و تهدید و دعوا داداشش رو راضی کردیم . اون قسم میخورد مگه میشه نصف شب کبابی باز باشه ما هم مسخرش میکردیم اوه مگه املی ، تازه خودمونم به چشمای خودمون کبابی ها رو دیده بودیم. همینجوری شوخی شوخی میگفتیم اگه کبابی ها رفته باشن داداشش ما رو میکشه...
تمام کبابی ها بسته بودن. همه . همه. یعنی معروف ترین هاش که نصفه شبم باز هستن بسته بودن. اینه که روزگارمونو داداشش سیاه کرد. فقط همینقدر بگم که از صبح تا حالا 5 دقیقه به پنج دقیقه زنگ میزنه منو مسخره میکنه. بعدم چون دیشب همه جا تعطیل بود مسخرم میکنه ومیگه نکنه ادارتونم تعطیله تو واسه این که ضایع نشی رفتی. وسط همین پست 2 بار تا حالا زنگ زده. وااااای--- بازم زنگ زد. روزگارمون سیاه شددددددددددددددد

۱ نظر:

  1. vaaaayyy kheyloi khunvadeye bahaaliiin:))))hamssh dariin mikhanddiinnn che khoshi migzareee tu khunvadatun:)))

    پاسخحذف