۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

ببخشید یه لحظه; این دیگه خیلی واسم مهمه!

مادام ، موسیو رفتیم خیر سرمون شبیه این زن و شوهر با کلاسا بعد از افطار قدم بزنیم صحبت کنیم. هوا خیلی گرم بود و تو خیابون جز ما و چند تا دیونه دیگه کسه دیگه ای رو پیاده ندیدیم. حتی با اینکه شبه جمعه بود بعضی از مغازه ها هم بسته بودن و اونایی هم که باز بودن داشتن تی وی سریال ماه رمضون نگاه می کردن.
خلاصه:...
من داشتم با مادام یه جوری که انگار خانوم تازه از مطب برگشته و منم تازه از کار خونه اومدم راجب به زندگی صحبت می کردم که ایشون هی وسط حرفم عینه ژله می چسبید به شیشه مغازه ها... این شد که موسیو(یعنی اینجانب) قاطی کردم و گفتم اگه می خوایی هی حرفم و قطع کنی دیگه حرف نمی زنم. نزدیک یه ربع با جر و بحث منو متقاعد کرد که حرفمو ادامه بدم منم با کلی ناز و افاده و اطمینان از اینکه دیگه حرفمو قطع نمی کنه شروع کردم به حرف زدن. هنوز دو تا جمله نگفته بودم که یه هو گفت : "ببخشید یه لحظه; این دیگه خیلی واسم مهمه!"...!
من موندم!!! فکر کن! چه موافق چه مخالف ... اون داشت حرفامو گوش می کرد و حالا یه چیز تو حرفام واسش مهم بود. قیافم شبیه "میو میو" شده بود وقتی می خواست عوض بشه. که خانم خیلی خونسرد دستمو کشید طرف ویترین یه مغازه و گفت: "خیلی وقته دنبال این مدل شلوار چروکا هستم. یه لحظه واستا...!"
یکی بیاد مارو از تو خیابون جممون کنه... من دیگه از فرط توجه ، خودمم متوجه نیستم چی میگم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر