۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تجربه زنده از ماساژ درماني

ديروز بلاخره موفق شدم برم ماساژ..خيلي باحال بود..يه تجربه جديد.... موقع رفتن ميلاد اومد دنبالم منو برد اونجا... منم يه اشتباهي كردم بهش گفتم استرس دارم اينم تا آخرش منو كشت اينقدر اذيت كرد.. ميگفت الان زانوتو يه جور خم ميكني فكر ميكني شكست...جفت پا ميره تو شكمت...منم كه مرده بودم از خنده... قبل از اينكه برسيم ميلاد بهم ياد آوري كرد كه منشي اونجا خانمي كه مرض خوشحالي داره... حالا يعني چي يعني بيش از اندازه خوشحال... حالا ادامه اذيت كردناي ميلاد در مورد استرس اونجا برگزار شد.. هم زمان هم خانم منشي جدي گرفت هي به من مي گفت آب بخور... چيزي نيست.... بعد از كلي انتظارو اذيت كردن خانم منشي. خلاصه نوبت ما شد كه بريم تو اتاق... با يه موسيقي آروم خانمه شروع كرد ماساژ.. همه چي آروم بود تا اينكه خانمه شروع كرد به زدن حرفاي قشنگ قشنگ... و من داشتم از خنده مي تركيدمو همش داشتم فكر ميكردم اگه يكي تو اين وضيعت بويي چيزي از خودش بده خانم چي كار ميكنه...:آخه خانم خيلي مهربون و خوشحال بود..
ولي جدا از شوخي خوب بود... ولي خانم دستاش زياد زور نداشت.. خوش به حال آقايون كه آقا با دستاي قوي له و لوردشون مي كنه...

۳ نظر:

  1. یه چند وقتی مسافرت بودم نبودم بیام بخونمتون. امروزتلافی اش رو در آوردم:دی:-*

    پاسخحذف
  2. مسافرت کجا بودین به سلامتی؟
    می گفتی کی بر می گردین به گاوی گوسفندی مرغی خروسی بزنیم زمین :ی

    پاسخحذف