۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

عشق و حاله سه تا زوج با حال

سینا و خانومش پریشب خیلی ضفرمندانه دروازه های رشت رو فتح کردن و قله های روز جمعه و استراحت ما رو هم ایضا. سینا عقیدش این بود (و خانومش هم) که چون من تهران صبح تا شب سر کارم و حتی شب یلدا هم سر کار بودم و پنجشنبه و جمعه و شنبه هم میرم کرمان واسه ارشدم و خلی بد بختم و خیلی بیچارم و و و ... شما ها همه باید جمعه به من خوش بگذرونید. پول نمیدم حتی در حد دنگ، ماشین نمیارم حتی در حد پراید. خلاصه رایزنی سر آخر به این انجامید که زانتیا خوشگله رو بنزین بزنه بیاره و دنگ پدر سوخته رو هم بسلفه (که سلفید) ، ضمنا قرار شد عصری بزنیم بیرون که حسرت خواب صبح جمعه به دله زن و وقت آزاد کار های آخر هفته به دل من نمونه.

یکی دیگه از دوستان نیمه متاهل ما هم به شکل متاهل تو این گروه شش نفره توپ میزد (با تاهلش البته).
پنج و نیم دیره، پنج و نیم دیره، زود تر بریم ما حواشی ساعت 7:30 از رشت حرکت کردیم. من فقط تا ساعت 8 داشتم به این قضیه فکر میکردم که اگه پنج و نیم واسه رفتن خیلی دیر بود ما چرا 7:30 زدیم بیرون؟ همینطور که من داشتم دروس ریاضی سال چهارم ابتدایی رو مرور میکردم تا این معادله نحس رو حل کنم مهدی و خانومش داشتن سعی میکردن یک سانتی متر از ما بیشتر جا بگیرن. آخه ما شیش نفر بودیم وتو ماشین سینا مثله هر ماشین دیگه ای تو کلاس خودش از پیکان بگیر تا "لمبورگینی مورسی الگو" پنج نفر بیشتر جا نمی شد. سینا که راننده بود و طی یک منطق پوچ و بی معنی خانومش با فراخ بال جلو لم داده بود. میموندیم ما چهار تا کوزت که صندلی عقب تناردیه ها تپیده بودیم. حالا اونم نه عینه آدمی زاد منو مهدی وسط بود يم خانومامون سمت در فشار میدادن ما رو تا جا واشه. خلاصه این نبرد نفسگیر برای راحت تر نشستن به جایی ختم شد که ما رسیدم ساحل و یک لحظه هم نتونستیم راحت بشینیم چه برسه به راحت تر!

من و سینا عینه این مردای چهار هزارساله بیژامه به تن به محض رسیدن رفتیم سراغ آتیش درست کردن. آقا مهدی ما هم که معتقده لیسانس مکانیک داره و همین به تنهایی به خودی خود کلی ازش انرژی میگیره و دیگه نمی تونه کارای بدنی شدید دیگه همزمان انجام بده داشت بر کار ما نظارت میکرد. نیم ساعت بود که من و سینا عینه آدمای عصر پارینه سنگی داشتیم رابطه بین ذغال خیس و باد و سرما و چوب تر و کبریت و ژل آتش زنه رو کشف می کردیم که یهو مهدی داد زد بیان آتیش آوردمممممممم!

من و سینا هم همدیگرو نگاه کردیم با خودمون گفتیم خوب ما که کبریت داریم ، مشکل ما چیز دیگست که دیدیم یه دود داره پشت آلاچیقا حرکت میکنه. اول گفتم الحمدالله مهدی آتیش گرفته بعد دیدم مهدی با یه حلب پر آتیش دستش ...از شدت گرمای حلب داره میدوه به سمت ما. ...آقا همینطور که داشتن دنبال یه جا واسه سرپاشون میگشتن دیدن چند نفر دارن میرن و آتیششونو خاموش میکنن ازشون خواسته تا آتیش رو به اون بسپارن، اون هم به خاط جمع از سرپاش گذشت کرده و به آوردن آتیش برای ما مشغول شده. به همین مناسبت هم نشان ملی "سرپاتیش" رو قراره این سری بهش اهدا کنیم. آتیششم که آتیش نگو، انگار لاستیک تظاهرات خیابانی رو آورده باشه. من همین الانم که دارم این پست رو میدم بو آتیش دیسب رو میدم. دیگه پستم داره خیلی طولانی می شه... منو که میشناسین یا پست نمی دم یا پست میدم دیگه ول نمی کنم. البته عشق و حال دیشب نقاط شیرینم داشت مثلا شکلات همراه چایی، که البته برای مهدی فکر کنم چندان شیرین نبود و مزه نمک میداد چون یه بسته شکلات مصرف یک ماه یه خانواده رو مثله پفک گرفته بود دستش میخورد. و نقاط روشن هم داشت مثله عکسای دو نفره و دسته جمعی کنار آتیش و ساحل که همه چی شد الا عکس، اگرچه مهدی و خانومش سالن مد راه انداخته بودن.

الهی بمیرم این سری چقدر مهدی رو کوبیدم. نه بابا مهدی اونجوریم نیست، بنده خدا سربازه، بزارین غذاشو بخوره کاری به کارش نداشته باشین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر