۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

اعترافات ظفرمندانه يك شوهره ولخرج

ديشب بعد از شام شوهره شروع كرد تعريف كردن كه با دكتر.ف.ش قرار بود بريم دانشگاه من كاراشو انجام بدم.. اونم منو برد ناهار رستوران... بعد تعريف كرد با چه دوز و كلكي فيش رو برداشته برده حساب كرده... بعد هم مثل اينكه قيافه من حسابي جالب شده كه دارم شوهره رو بد نگاه مي كنم.. كه تو چرا حساب كردي.. (ولي من اصلا منظوري نداشتم)...داشتم با هيجان به داستانش گوش مي دادم...داستان تموم شده اينا هي گفتن چرا تعريف كردي اينجا؟ الان زن دعوات ميكنه.. هي اذيتش كردن... (آخه شوهره خيلي ولخرج.. همش پول هاشو خرج ميكنه... اصلا هم براش مهم نيست...يعني اصلا پول براش اهميت نداره...) اونم خيلي ظفرمندانه جواب داد.. نخير من الان تو خنده شوخي اينا رو تعريف كردم رفت.... اونجوري بايد جدي توضيح مي دادم... قضيه خيلي بدتر از اينا مي شد...

پ.ن:راستي مثل اينكه دكتر هم خيلي عصباني شده از كار شوهره.... كلي سرش غر زده... شوهره هم دريك حركت انتحاري و بي سابقه... كاري كرده كه دكتر تا آخر مسير حرفي نزده.....!!!حالا حدس بزنيد شوهره چي كار كرده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر