۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

گريه هاي كودكانه

سه شنبه ناهار خونه نرفتم تا ساعت 5 موندم شركت كه مستقيم برم دكتر... كه خيلي شانسي شوهره رو ديدم و به زور با خودم بردمش دكتر.. اونم هي ميگفت من گشنمه ....من مي خوام برم خونه....منم اصرار كه بايد بيايي....اونم ميگفت از دور كه ديدمت چقدر خوشحال شده بودم نگو خوشحالي طولاني مدت نسيت.. مثل سراب ...بعدش عذاب...
بعد از دكتر هم خواهرم اومد دنبالمون.. رفتيم تا يه جايي كار داشتيم بعدش هم قرار بود بريم من پالتويي رو كه ديده بودم و قرار بود ديروز برم و به خاطر كار شوهره نرفتم بودم ...رو بخرم... كه چشمتون روز بد نبينه ..پالتو رو فروخته بود....منم كه خبر دارين سخت سليقه بعد از كلي دنگ و فنگ اون رو انتخاب كرده بودم... كل راه برگشت رو تو ماشين گريه مي كردم عينه ني ني كوچولوها و به شوهره ميگفتم تقصير تو... بعد از اون جا قرار بود بريم خونه يكي از دوستامون تسليت بگيم واسه فوت مادرش... شوهره ميگفت گريه هاتو نگه دار جلوي اونا گريه كن..كه ديگه دير داريم ميريم جبران بشه... و هي با خواهره مسخره بازي در مي آوردن ميخنديدن...ولي من واقعا اون پالتو رو مي خواستم....ولي الان يادم مياد كه با اون شدت گريه مي كردم خندم ميگيره...ولي هنوز يادش كه مي افتم..خيلي ناراحت ميشم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر