۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

شوهرذليل

ديشب با شوهره رفتيم واسه مهموني امشب يعني دندون فشون بچه داداشه يكم خريد كنيم...يكي از اون خريد ها مربوط ميشد به من بقيه كارايي بود كه به من سپرده بودن از طرف مادر شوهره وخواهرشوهره... چيزي هم كه مي خواست طوري بود كه بايد از مغازها ميپرسيدم دارن يا نه... وقت هم همينجوري داشت از دست ميرفت و به زمان تعطيل شدن مغازه ها نزديك ميشديم.. و شوهره هم مي گفت اول لباس خودت.... يعني هر جا كه ميرفتيم ميگفت اول بريم اونجا... منو ميگي از اين محبت شوهره خوشحال بودم...ديگه آخرين جايي كه پياده شدم..ديدم داد ميزنه اگه امشب بدون لباس تو برگرديم خونه..من ميدونم وتو..ديدم ديگه بوي محبت نمياد..منم با تعجب پرسيدم چرا...ميگه اگه نخري..تا خود فردا تو مهموني هم غر ميزني كه تقصير تو بود تو منو دير بردي اونجا...شوهره عزيزم از جريان اون پالتو كذايي چشش ترسيده بود واسه همين هي تاكيد ميكرد اول بريم لباس منو بخريم..منو بگو فكر ميكردم شوهره مهربون شده اهل خريد شده...:ي
پ.ن : همون حرفاي شوهره كافي بود.. كه اولين خريد سريع زندگيمو انجام دادم..من اصلا هم از شوهره نميترسم..اصلا :ي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر