۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

جایی برای شب نشین ها نیست!

دیشب بعد از اینکه میثم و زنه کلاس اتو کدشون تموم شد (میثم پیش زنه کلاس اتو کد میاد خیر سرش) با میثم زدیم بیرون رفتیم دنبال خواهر بنده و باقی بچه ها که شب شا و بیرون بخوریم. شام رفتیم یه رستوران جدید ، از صندلی اول تا دم محل سفارش از بس اشنا دیدیم یک ربع بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم و نشستیم. اونم چه نشستنی. اون همه آدم کت و کلفت مثله این مرغ منجمد های بسته بندی شده تو یه میز چهار نفری بسته بندی شد بودیم. طوری که علی روبروی من نشسته بود و دستای من رو ظرف غذای علی بود!
حالا خیلی جامون خوبه و اوضاعمون رضایت بخشه طرف غذارم نمیاره! ما هم دیدیم مسالمت آمیز سرش نمیشه شروع کردیم شوخی خرکی رستوران گذاشتیم رو سرمون، مرده هم دید اگه ما زود تر نریم اونه که باید زود تر بره غذامون خارج از نوبت آورد. فکر کردین کار تموم شد !نخیر تازه داستان شروع شد. از بس بهم چسبیدیم هیچکی به غذای هیچکی رحم نمیکنه. ظرف غذا کفش به میز نرسیده همه دستا توشه...

از بس بی حساب خوردیم آخرش کسی یادش نمیومد چی سفارش داده و چی خورده! حالا بعد از این همه ندید بدید بازی و لمبوندن تازه گشنمون شده بود تصمیم گرفتیم بریم ذرت و ژامبون بزنیم ته بندی کنیم. اونم که دلمبوندیم ساعت شده بود 12 شب. هیچکی حس خونه رفتن نداشت (به استثنا من که جرات ابراز نظر نداشتم) رو همین حساب قرار شد شب و بزنیم تو جاده بریم طرف انزلی یا یه جای دیگه، من دیدم اوضاع پسه پیشنهاد دادم بریم خونه یکی از بچه ها دور هم جم بشیم. همین شد که کجا بریم کجا نریم قرار شد چون مامان بابای زنه نیستن و رفتن حج بریم خونه اونا، خلاصه حالا بریم نریم و یه عالمه بگو مگو همه دیدن که اگه مخالافت کنن گزینه بعدی ممکنه خودشون باشن رو همین حساب همه موافقت کردن.

رسیدیم خونه زنه دیدیم خواهر زنه اونجاست و اعصاب خطی خطیشم فضا رو خاکستری کرده. خسته، عصبی و خواب آلود و ما ها رم که میدونی با شخصیت ، آروم و مودب. واسه همینم تصمیم گرفتیم تا ما رو بیرون نکردن خودمون بریم یه جا دیگه. نهایتا بعد از 1 ساعت خیابون گردی و این در اوندر زدن تصمیم گرفتیم بریم خونه بخوابیم و یه شب دیگه باهم باشیم.
البته خیلی جاها بود که مارو میخواستنا ما خودمون دوس نداریم اونجا ها بریم آخه اونجا ها بو میدن. ما خودمونم دوست داشتیم زود بریم خونه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر