۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

مامان وبابا و سفر حج

دیروز صبح بابا ومامان پرواز داشتن به سمت مکه ... صبح همه مرخصی بودن به جزء من وشوهره... ساعت نزدیک 10:30 بود ... داداشه اومد دنبالم که بریم برای پیشوازشون.... قرار بود شوهره رو هم سر راه سوار کنن که شوهره جلسه بود گفت شما برین من خودم می یام....خلاصه ما رفتیم تا شوهره بیاد همش گریه خداحافظی و اشک و اینا بود... دیگه مامان اینا داشتن سوار اتوبوس میشدن که برن سمت فرودگاه که شوهره خودشو رسوند... به محض اینکه اومد شروع کرد به اذیت کردن ما که داشتیم گریه می کردیم....در حدی که که با داداشه نقشه کشیدن که از این به بعد هر وقت خواستن پلی استیشن بازی کنن ما نذاشتیم بگن مامان و بابا ما گریه کنیم حواسمون پرت شه... اونا بتونن راحت بازی کنن... اینا همینجوری داشتن اذیتمون می کردن که یهو شوهره یکی از دوستاش که پزشک رو دید که تو اتوبوس وایساده داره به بقیه کمک می کنه که فهمیدیم پزشک کاروان.... یه دور شوهر رفت شفارش مامان اینا رو کرد یه دور من گفتم .. یه دور هم که می خواست از پشت شیشه به بابا بگه که این یارو دوستش... حالا بابا بور نمیکرد داداشه می گفت بابا باور نمکنه بور ببین این آقا واقعا دکتره؟!!!!بعد از کلی خداحافظی اتوبوس راه افتاد ما هم پشت سرش به سمت فرودگاه فکر کن اتوبوس به اون گندگی تو لاین سبقت راه نمی داد که ما از کنارش رد شیم مامان اینا رو ببینیم براشون دست تکون بدیم ولی بعد از کلی ژانگولر بازی هی سبقت از راست هی از چپ دیگه کل اتویوس برا ما دست تکون می دادن... تا اینکه اتوبوس وایساد ما رفتیم پایین که آخرین خداحافظی رو بکنیم ... که آقای دکتر زنگ زد به شوهره که یعنی تو اینقدر پدرزن و مادر زنتو دوست داری؟!!!!
پ.ن: از وقتی که سوار ماشین شدیم و هی می خواستیم به زور برای مامان اینا دست تکون بدیم شوهره هی می گفت زشته!!! نکنین!!! آبرومونو بردین....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر