۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

وقتی همه خواب بودند!

این شبه جمعه که گذشت دوستای برادر خانومم خونشون دعوت بودن، ما هم که دعوت معوت سرمون میشه، سر قفلی رو خونه ایم مارو باید بندازن بیرون. اول از همه یکیشون که صداش میکردن آقای وکیل اومد، نه اینکه وکیل نباشه و مسخرش کنن، نه، اتفاقا همین که وکیل بود خیلی مسخره بود!(پسر خیلی ماهی بودا). تا اومد عینه کسی که سرشو کرده باشن زیر آب ،باد به قب قب انداخته بود و زور میزد جلوی من کلاسشو رو حفظ کنه (همین الان میخواستم بنویسم حفظ یادم نمیومد حفس بود یا حفص بود یا حفز، فقط اوضاع خراب من و داشته باشین تورو خدا) و مهم تر از همه از زنه حساب میبرد که کاری نکنه که بعد زنه دعواش کنه چرا آبرو من و جلو مرده بردی. بعد از نیم ساعت تریپ با کلاسی و بحث های داغ سیاسی از صندوق رای تا پلمپ نیرو گاه بوشهر دیدم این بنده خدا داره نفس کم میاره زدم بهش گفتم پای ی یه دست پی ای اس بزنیم! یهو چشاش برق زد و از شادی فقط کم مونده بود اشک بریزه، مثله برق از جاش پرید گفت :"بابا اینم که از خودمونه!" خلاصه ما تازه درگیر هضم کردن این موجود هضم نشدنی بودیم و داشتیم بازی میکردیم که در خونه باز شد و یه موجود دو سه متری اومد تو خونه و قبل از هر سلام علیکی پرید وسط ما که "منم بازی" ...

صداش میکردن کامی، اما نا کامبیز بود نه کامیار بود، حتی کامران هم نبود ، فکر کنم اسمش هومن بود! نمیشه نوشتش باید دیدش. من خودم ته نا میزونم، من جلوی اون پریزیدنت اوباما بودم. زنم داشت اما زنه اونم مثله زنه من فهمیده بود این بیماری درمان نداره تنها راهش حفظ آرامشه، فقط خیلی خوشحال شدم که بچه نداشت چون این یعنی هنوز امید به از بین رفتن نسل اینگونه موجودات(مثله خودم) هست. اومدیم مافیا بازی کنیم (ساعت 8 شب نیستا ساعت 2 صبحه) بعد از اینکه من پیر شدم تا بازی رو توضیح بدم گفتم بخوابین(من خدای بازی بودم - البته قابل توجه کسایی که این بازی رو بلدن) گفتم مافیا پاشه، دیدیم هیچکس تکون نمیخوره! گفتم مافیا پاشه! دیدیم باز هیچکی تکون نمیخوره خلاصه کار به جایی رسید که من دونه دونه تکونشون میدادم که یهو دیدم صدای خور پف میاد! خودم رو کشتم تا مافیا رو پیدا کردم تا گفتم مافیا پاشه دیدم همه چشماشونو باز کردن! اینا تا ساعت 3 صبح من رو کشتن تا تونستیم به روز اول بازی برسیم تازه اون موقع گفتن ما قبلا هم این بازی رو تا این قسمت بازی کرده بودیم اما هیچوقت از این جلو تر نرفتیم! البته اون شبم نرفتیم!

بعد نوبت پانتومیم شد ، اول از مورچه، مارمولک و اینجور چیزا شروع شد بعد رفت سمت اعضای بدن و کم کم به جاهایی رسید که اگه بگم سایتمون فیلتر میشه ، فقط همینو بگم که من و کامی خیلی خیلی خیلی خیلی بی ادبیم!

ساعت 5 صبح خانوما رفتن خواب و چهارتا شتر (من، برادر خانومه، آقای وکیل،کامی) انگار از کلوپ دستگاه کرایه کرده باشی دو به دو داریم فوتبال بازی میکنیم. تصمیم گرفتیم بسته بزنیم سره اینکه بازنده صبح حلیم بخره. من و کامی شدیم یه تیم -برادر خانومه و آقای وکیل شدن یه تیم. بازی هم گذاشتیم رفت و برگشت هر بازی نیم ساعت. خوب قاعدتا باید حد اکثر تا ساعت6 تکلیف بازی ها مشخص بشه و بازنده معلوم بشه. آدمای به این گندگی از بس جر زدیم و دبه کردیم ساعت 8، 9 صبح شد هنوز داشتیم سره حلیم بازی میکردیم. آخرشم کوفته کله هم نخوردیم چه برسه هلیم...
تمام این شب به یاد ماندنی وقتی اتفاق افتاد که همه خواب بودند.

۴ نظر:

  1. اینکه آخرشم حلیم نخوردین خیلی باحال بود :))))))))

    پاسخحذف
  2. داستانش تکراری بودا ناقلا
    فقط اسم آدماش عوض شده
    ولی انا فکر کنم قابل تحمل تر باشن

    پاسخحذف
  3. سوژه های داستان که تکراری نبودن اما روزگار سیاه من و اگه میگی!!! آره من همیشه اوضام از همین قراره

    پاسخحذف