۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

زنه متولد می شود - مرده عاشق می شود

امروز تولد زنه بیچاره است. دیشب هم شب تولدش بود. امشب هم شبه روز تولدشه. من هم، هم دیشب و هم امروز و هم امشب میمیرم براش که اینقدر تولدش سوت و کور بود. بیچارشم واسه همین سوت و کور بودنشه.
من یه چند وقتیه عجیب سرم شلوغه و ذهنم مشغوله. خبر دارین که، حسابی گیج میزنم. یهو میرم تو فکر ، وسط خنده یهو جدی میشم ، همش استرس دارم و دپ میشم و پاک گیج و ویجم. از سه روز پیشم یه مسئله خونوادگی به باقی ذهن مشغولیام اضافه شده ، جدای اینکه فکر به قتل رسیدن پرهام خدا بیامرز و پدر و مادرش هم خیلی من و اذیت میکنه و همه و همه اینا من و تبدیل کرده به آدم تماما قفل شده.

تو همین اکناف و اصناف دیروز داشتم با زنه راجب به اینکه شب به مناسبت تولدش شام بگیریم ببریم خونشون صحبت میکردم. وسط حرفاش راجب به کادویی که پارسال تولدش واسش خریده بودم حرف زد. من هرچی فکر کردم تولد پارسالش و اینکه اون کادو چی بوده هیچی یادم نیومد اما می دونستم اگه بفهمه قاطی میکنه به روی خودم نیاوردم. خلاصه اون همینجوری داشت می گفت می خندید که پارسال چیا شد منم داشتم با تعجب حرفاش رو گوش می کردم که اون یه هو ساکت شد منو نگاه کرد و با یه حالت که انگار جن دیده بهم گفت :"تو بازم یادت نمیاد، نه!"، من دست و پام و گم کردم و هاج و واج نگاش کردم. گفت اگه راست میگی بگو پارسال تولدم با کی رفتیم بیرون من:"با هم رفتیم" زنه:"دیگه کی؟ ، کادوت چی بود؟" (دی ی ی ی ی ن گ) قهر.

حالا خر بیارو باقالی بار کن، هی هرچی میگم خانوم، فدات شم، بلات بخوره تو سرم، خوب یادم نمیاد قتل که نکردم... بگذریم که همین الانم که دارم واستون می نویسم درست حسابی یادم نمیاد اما انگار پارسال از سره کار زنگ زده بودم بهش برده بودمش بیرون واسه نهار و کادو و دعوت و کلی اتفاقات صورتی... اما امسال شام به چند تا دونه پیتزا و اوقات تلخ من و یه قلیون سرا رفتن ختم شد که تازه قلیون سرا تا نشستیم برادر زاده ایشون پوشک شون رو گرم کردن و شروع کردن به جیغ و داد و گریه و ما هم مجبور شدیم بر گردیم، این شد که تولدش نه تنها سوت و کور بود و در اوج سردی بر گزار شد ، من هم همش تو فکر یودم و دپرس بودم و این خودش به تنهایی بیشتر از هر چیز دیگه ناراحتش می کرد. چون من اینجور موقع ها هم در بدترین شرایط با خنده و شوخی و اینجور چیزا مجلس و گرم میکنم و نمیزارم خاطره ها خراب بشه. اما این دپرس بودنم ، نه بخاطر اینکه تولدش خراب می شد بلکه بخاطر اینکه واسه خودم که این همه غصه دارم ،شبش رو فارغ از اينكه شب تولدش هم بود خراب كرد ...

مسئله مشكلاتم نيست كه اينجوري من رو از پا در آورده. اين مشكلات مقياس همون مشكلات قديمي ، يه بار تو هفت سالگي داشتن دو چرخ است، تو 17 سالگي درس و ديپلمه، بعد دانشگاه وكار و تا آخر زندگي ادامه پيدا ميكنه. ناراحتي ها بخاطرش ساختگي اما بدي ما آدما اينه كه باورش مي كنيم، اما حاضر نيستيم هم رو باور كنيم. من به زنه باور دارم، مي دونم يه روز بر ميگرديم و به اين روزا نگاه مي كنيم و با خودمون ميگيم:"اون روزا رو چه خوب رد كرديم." و مطمئنيم از پس سخت تر از اينم بر ميام. يه روز تو آينده به اين پست و مشكلاتش مثله يه داستان قديمي فراموش شده نگاه مي كنيم و اينكه چه راحت از پس همه چي بر اومديم خوشحالمون مي كنه.

زنه ببخشيد اگه خاطره شب تولدت نا خواسته بخاطر من خراب شد، اما واسه من يه خاطره قشنگ تر موند، اونم اينكه تو ديشب نه تولدت برات مهم بود و نه ديگران و نه هيچ چيز ديگه ، با اينكه هيچكس نفهميده بود اما تو فهميده بودي من چقدر دلم گرفته و فقط نگران من بودي و به من فكر مي كردي.

بخاطر اين تولد شيرين و اين خاطره خوب ازت متشكرم. تولدت مبارك.

پ. ن: زنه دفتر كارش چند روزه انتقال پيدا كرده و هنوز اينترنت دفتر جديدش وصل نشده و نمي تونه بياد پست بزاره، حتي هنوز پست جديد من رو نخونده ، پس از غيبتش سو برداشت نكنين، به زودي بر مي گرده. به اميد خدا.
پ پ ن : كادو زنه از اون اسرار طبقه بندي شدست كه سالها بعد فاش ميشه!

۱ نظر:

  1. تولدش مبارک
    شما هم تمرین کن مسائل مهم یادت بمونه, مهم چیزیست که برای او مهم باشه نه خودت :)

    پاسخحذف