۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

سوژه ها داخل تاکسی یافت می شوند....

صبح داشتم می رفتم سر یه ساختمون.... تو تاکسی نشسته بودم که یه پیرزن هم سوار شد.... ای جان از همون اول که نشت فقط حرف میزد ماها می خندیدیم(به جز خانمی که جلو نشسته بود)خودش که بعد من سوار شد.. یکم جلوتر یه پیر مرده سوار شد. تا بیچاره درو باز کرد.!!!با خنده بهش گفت: بهت گفتم اونجا پیش من واینستا حال اومدی کنار من نشتی.؟!!! شروع کرد خندیدنبعد به من میگه وای نذاشت دودقیقه راحت بشینیم .بعد یهو ماشین پیچید جلومون داد میزنه به راننده میگه این خره تو سریعتر برو بزن بهش بذار دیگه ازین گه خوریا نکنه!!!!همینجوری هی یه چیز میگفت هی ما میخندیدیم... تا دختری که جلو نشسته بود پیاده شد گفت آخه اینقدر حرف زدم سرش درد گرفت پیاده شد. بعد تعریف میکرد می گفت آقامون اون موقع به ما می گفت تو باید مرد می شدی اینقدر سر وزبون داری.....چی کار کنم دیگه این دو روز دنیا رو نگیم نخندیم چی کار کنیم..میگفت هر بار تاکسی میشنم اینقدر من میگم و رانندها می خندن که منو تا خونه می رسونن یه آن خودش خجالت کشید. گفت من یه عالمه نوه دارم...سنی از من گذشته...راننده هم در جواب آره ادم باید خودش انسان باشه.... من الان خودم بچه اول دبیرستان دارم.....
یه جا می خواست یه نفر سوار شه راننده نشنید رفت این بهش گفت راننده برگشت هر چی بوق زد دختر برنگشت پیرزن میگفت خاک بر سرش لیاقت نداشت. این همه مسافر.. بریم ولش کن.بعد دوباره گیر داد که مردم باید به خودشون خوش بگذزونن. پیرمرده می گفت آره من چند ماه اینورم چند ماه اون ور... پیرزن یهو گفت فارسی وانم می بینی؟ مرده گفت:.آره... پیرزن آفرین آفرین فارسی وان خیلی خوبه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر