۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

جو گرفتگی و تصمیمات غلط

5 شنبه شب ساعت 11 با بچه ها رفتیم بیرون.... از قبل راه افتادن همه می دونستیم که می خواییم بریم سلطان که قراره پاتوق جدیدمون بشه .... منو شوهره و خواهر شوهره تو ماشیین میثم بودیم... علی هم با جابر تو ماشین جابر بودند. رسیدیم به سلطان دیدیم خیلی شلوغ ...بعد از کلی بربم نریم رفتیم بالا.... دیدیم تو عین یه پارتی خفن شلوغ یعنی پر دختر پسر داف ... دود قلیون... موزیک.... حالا من خواهر شوهر با یه تیپ ساده رفتیم نمیدونستیم 5 شنبه ها اونجا اون شکلی.... خواهر شوهره این قدر تحت تاثیر بود با اینکه تیپش خوب بود هی میزد تو سر وکلش وی فلانی من و دید وای بیریم... فکر کنید همه اینا تو آسانسور بود قبل از این که بریم تو پارتی رو ببینه ... دگیه رسیدیم طبقه 4 رفتیم تو همشون گفتن برگردیم... پسرا واسه شلوغی خواهر شوهره به خاطره مسائل ذکر شده.. فقط من دوست داشتم برم تو... که اونم شوهره معتقده به خاطره حس فضولیم بود...:ی بعد از اون جا رفتیم شب های با تو خودمون ... هممون ولو شدیم شروع به مسخره بازی کردیم در حدی که شوهره میگفت شما با این کاراتون می خواستین اونجا بمونین؟!! همه مشغول حرف زدن بود که یهو بحث کشیده شد به این که شوهره عزیزم ترم آخری مجبوره که جمعه ساعت 8 صبح بره کلاس تربیت بدنی...اونم کجا هشتپر جایی که 1:45 با اینجا فاصله داره...که یهو میثم فتوا داد که ما هم باهات میایم بعد از کلاست میریم آستارا... بقیه هم از جمله خودم جو گیر شدیم واصرا ر کردیم که آره ما میایم شوهره بیچاره هم هر چه قدر خودشو کشت که نه جاده خطرناک شما نیاین... ما بیخیال نشدیم حالا ساعت چنده ؟1 شب.... تا به نتیجه برسیم شد 1:30.. تا رفتیم خونه ساعت شد 2 خورده ای... صبح که ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم اولین جمله ای که اومد تو ذهنم این بود غلط کردم...

پ .ن :صبح شوهره رو صداش کردم ...میگم پاشو بریم. می گه کجا...میگم کلاس داری ..میگه کلاس چیه؟!! من می خوام بخوابم....حالا کل دیروز فکر رو ذهنش این کلاس بودا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر