۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

پرهام عزیز روحت شاد....

دیروز بعد از کار خیلی خوشحال و شاد وخندان رفتم خونه غذا خوردم.... خوابمم نمیومد...داشتم کتاب می خوندم که شوهره زنگ زد... گفت پرهام دوست داداشش که فقط 17 سالش رو با مامان باباش تو خونشون سر بریدن........من که شوکه شده بودم اصلا نمی تونستم باور کنم اون پرهام کوچولو که کنار صدرا(داداشه شوهره) اینقدر کوچولو به نظر میمومد که باورت نمی شد امسال باید کنکور بده..با اون صورت معصوم با اینکه تو سن بلوغ بود زیبا بود.سرشو بریدن..... مگه اینجا تگزاسه؟ یعنی چی؟ اون بچه چه گناهی کرده بود.
یادم میاد تو ماشین کنار من و شوهره نشسته بود خیلی با شخصیت جواب شوخی های شوهره رو میداد و کلی با ذوق شوق می خواستن از بابای شوهره رانندگی یاد بگیرن...وای یعنی چی؟ چرا؟ من که چهره نازش یادم میاد....دیوونه می شم.... تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بهش فکر نکنم... و فکر کنم پرهام الان تو مدرسه است و ذوق تعطیل شدنشو داره........
مطمئنم که الان تو جای خوبی هستی.... ولی الان برای رفتن به اون جای خوب خیلی زود بود.... خیلی....
پ.ن: دعا کنین زودتر قاتل یا قاتلینشونو بگیرن.....

۱ نظر: