۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

فرق فتخ با فدق

نه به اینکه یه بار دلت میخواد پست بدی، سوژه پیدا نمیشه نه به اینکه سوژه داره بیداد میکنه اینترنت راه نمیده! همین یه جمله رو نوشتم پیلم در اومد. این لبتاپ برادر زاده زنه مکینتاش سیستم آملشم اپله، جای کلمه های فارسیش فرق میکنه! من همین یه فرق رو صد بار نوشتم : فدض، فدق، فتخ، ... تا جونم در اومد شد فرق. همین وضع رو برو واسه الباقی کلمات. تا همین جا نیم ساعت طول کشید. حتما میگید خو جونت در آد! چه کاریه الان پست بدی. اولا از ۲۴ بهمن شبکه کند ه ، بلاگر هم کر کرش پاییهنه، ما هم داریم خماری میمیریم. انگار وزیر ارتباطات هم ما دو تا میخونه و نمی تونه تو بلاگر راحت کامنت بزاره داده بلاگر قطع کنن که ما بریم یه سرویس دیگه. البته هنوز من رو نشناخته. زنم شیش ماه داره میگه من زیر بار نمیرم تو که تویی (جنبه داشته باش فیلتر نکن مارو). حالا اینا همه یه طرف این ۶ روز سوژه داره بیداد میکنه: امیر خاطر خواه همسایشون شده. خودش میگه اینبار دیگه جدییه... اما نمیخواد بگیرتش! از بس که امیر با جنبست! سیروس کمر درد گرفته... سه روزه نمی تونه بشینه. میاد شرکت عینه پاندول چندبار تکون میخوره و میگه من دیگه باید برم. یا سرپاست یا خوابیده (به ادعای خودش) دستشویی هم نمیره (به تحلیل من)! زن برادر زنه تو وبلاگشون راجب به من نوشته... این مهم نیست، خودم میدونم. اما نوشته برادر زنه من و می خواد! کم آوردین؟!

و اما الان ما خونه برادر زن بزرگم هستم. تهران. من ، برادر زن کوچیکه با زنه با یه کوله بار کوله و چمدان نزدیک بود تو  پارکینگ برجشون گم شیم و همونجا بپوسیم. یعنی حداقل این دو روز مرخصی رو باید تو پارکینگ می گذروندیم که طی جان فشانی های برادر زنه نجات پیدا کردیم. من برم الان غرغر زنه در میاد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

حواس پرتي در حد بنز

بعد از يه روز كاري خيلي شلوغ زنگ ميزنم به شوهره كه بياد دنبالم بريم خونشون... برخلاف هميشه كه ميگفت فعلا كار دارم گفت هر وقت كه توبخواهي ميام....منم گفت خوب ساعت 3 بياد... منم مشغول ادامه كارام شدم.كه يهو ديدم ساعت 3:30 و از شوهره خبري نيست...زنگ زدم بهش ميگم نميومدي كه؟ميگه نيام چيه ميشه؟ ميگم يعني چي؟ ميگه خوب الان ميام... همينجا ميفهم حواسش پرت وداره به موضوعي فكر ميكنه..يعني كلا حواسش نيست و من مشغول كارم ميشم كه يهوشوهره زنگ ميزنه ميگه من دارم برميگردم ميام دنبالت..ميگم بر ميگردي؟!!! ميگه نزديكاي خونه بودم..يهو ديدم تو رو سوار نكردم.. دارم برميگردم دنبالت....

پ.ن: شركت من تو مسير خونه شوهره ايناست از اداره خودش...

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

یه کار خوب برای من سراغ ندارین؟

داشتم پست های وبلاگ رو میخوندم و نظرات رو جواب میدادم (نظرات که چه عرض کنم! یه نظر بود ماله فینگیلی) که تلفن اتاقم زنگ زد. سلام علیک که کرد، من طرف رو با یکی از همکارام که باهاش شوخی دارم اشتیاه گرفتم...

اون: سلام مهندس، صبحت بخیر
این: سلااااام عشق من، من میمیرم براتا
اون: ...
این:آخه من چرا اینقدر تورو دوست دارم. آخه چرا من و تو اینقدر زود برای زندگیمون تصمیم گرفتیم. چرا صبر نکردیم همدیگرو ببینیم با هم ازدواج کنیم. آخه تو چرا اینقدر دوست داشتنی هستی!
اون: ...
این: میخورمتا شیرین گوشت... بگو کارتو فدات شم...
اون: مهندس مطمئنی اشتباه نگرفتی؟
این: (من با حالت مسخره) اوه ببخشید آقای (معاون اداری و مالی) سلام
اون: من (معاون اداری و مالی) هستم
این: ...
اون: شما در جریان خط دیتا شماره ***** هستین؟!
این: ...
اون: الو مهندس!
این: ...
اون: الو... الو...
این: ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم (جلو خندمم نمی تونم بگیرم)
اون: نه عزیزم درست گرفتی اتفاقا!!! (جلو خندم رو گرفت)

پ.ن: از صفت های جناب، آقا مشخصه که هم دوست همکارم که باهاش شوخی دارم هم معاون اداری و مالیمون که با من شوخی داره هردو "مذکر" هستن پس لطفا پروپاگاندای بیخود برای برهم زدن جو راه نندازین.
پ.پ.ن:  اگه کسی جایی کار مناسب برای من داره حتما پست بده... چون اگه تا پایان امروز معاون اداری ومالیمون من از اداره بیرون نندازه من بخاطر جمله آخری که گفت خودم استفا میدم.
پ.پ.پ.ن: ول کن... هنوز از خنده دارم منفجر میشم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

دیسک سرانگشت شصت دست راست

جاتون خالی همین الان از بیرون رسیدیم خونه - ساعت 12:59 - بعضی اوقات با خودم می گم شانس آوردم ازدواج کردم وگرنه دیگه کم کم صبح باید از همون خیابون میرفتم سر کار (حالا نیست نمیرفتم!).
مطمئنا ساعت 1 صبح خونه اومدن بعد از ساعت ها دور و دورهمی چیز تازه ای نیست که بخوام بخاطرش این وقت شب پست ینویسم. درد اصلی جای دیگه است. من نمی دونم این تب هیت (بازدید از وبلاگمون) دیگه چه مرض جدیدیه که افتاده به جون زنه! بازم این میثم و علی و جابر خیر و بهره ندیده این زنه رو شیر کردن که ما دو تا رو ببرین رو بلاگفا هیتتون میره بالا! آخه این بلاگ اسپات چیه شما روش وبلاگ راه انداختین. آره! میدونم این قضیه جدیدی نیست و خیلی لوس شده اما باور کنین واسه من قصه هر روز و هنوزه...
من با تمام احترامی که برای سرویس دهنده های بلاگ فارسی اعم از بلاگفا ، میهن بلاگ و پرشین بلاگ قائل هستم (خصوصا کلوپ بلاگ که از دوستان هستن) و با تشکر از تمام کسانی که توی این سرور ها بلاگ دارن بخاطر توسعه محتوی دیجیتال داخلی و پشتیبانی از ارائه دهنده خدمات اینترنتی داخلی اما یاد آوری میکتم بلاگر یه پی سی پنتیوم تری تو نوار غزه نیستا! بلاگ اسپات یا همون بلاگر بزرگترین سرویس ارائه خدمات وبلاگ در جهانه که به طور خیلی اتفاقي به بزرگترین ارائه کننده خدمات تحت وب یعنی گوگل هم تعلق داره! یه جوری با زنه راجع به بلاگر صحبت نکنبن که انگار من حلقه ازدواج بدل واسش خریدم... اینقدر اینو به جون من نندازین تورو خدا... شما که از صبح پا میشین سیصد بار وال فیسبوکتونو رفرش میکنین... دیسک سر انگشت شصت دست راست میگیرین اگه یه بارم سایت ما رو هیت کنین این زنه ببینه خوشحال شه؟ سر ماه قبضه کلیک میاد براتون!!!

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

قلعه عقاب ها

بعد از کلی برنامه ریزی و نقشه کشی بالاخره قرار میشه که دیشب بشینیم دور هم قسمت جدید سریال فرینج رو نگاه کنیم. تا میايم بشینیم نگاه کنیم خواهر زنه میگه مهمون قراره بیاد. ما هم نقشه میکشیمبیام بالا خونه پدر زنه لباس بپوشیم و بگیم که داریم میریم بیرون. بعد هم خدا حافظی کنیم بیام پایین خونه برادر زنه و چراغ ها رو خاموش کنیم و بشینیم فرینج با خیال راحت نگاه کنیم. ماشین برادر زنه رو هم بردیم چند تا کوچه بالاتر پارک کردیم ، کفش هارو آوردیم تو و برنامه ریزی کردیم که کارمون تموم شد از در پشتی بزنیم بیرون. دور هم نشستیم، خوشحال از نقشه ای که ریختیم یه نفس عمیق کشیدیم و با لذت پیشاپیش از تماشای سریال بعد از 4 5 روز انتظار پخش سریال شروع کردیم. چند دقیقه از شروع پخش نگذشته بود که تلفن زنگ زد...
کامی و خانومش بودن و گفتن در و وا کنین ما داریم میام اونجا. با شناختی که از کامی داشتیم همه بعد از شنیدن خبررنگ و رومون پريد و کامی رو قسم دادیم که بی سر و صدا از در پشتی بیاد. کامی هم طوری ماشین رو پارک کرد و بی سرو صدا اومد تو که همه همسایه ها فهمیدن چه برسه پدر زنه اینا!
خلاصه در گام اول کامی جشنواره پخش فرینج رو متوقف کرد و ما مجبور شدیم بشینیم قهوه تلخ نگاه کنیم. البته اونم کوفتمون شد چون همه حواسشون بیشتر به این بود که کامی سر و صدا راه نندازه گنده قضیه رو در نیاره...
همه چی نسبتا داشت خوب پیش میرفت که صداي رفتن مهمونا از بالا اومد. همینکه راه پله شلوغ شد صدای جیغ و گریه برادر زاده زنه که تا اون لحظه خواب بود بلند شد! از بس ترسیده بودیم نزدیک بود با بالش بچه رو خفه کنیم... بالاخره طی یک ماموریت غیره ممکن دونه دونه از در خونه خارج شدیم و با ماشین کامی محل حادثه رو ترک گفتیم. اما دقیقا مشکل از همین نقطه که تموم شده تازه شروع شد. چون ما منهای برادر زاده زنه شش نفر بودیم و من و زنه و برادر زنه و زنش چهار نفری باید عقب پراید می چپیدیم.(در حالي كه 2 ماشين ديگه تو پاركينگ پارك بود) آب رو ریزی تو رستوران پیشکشتون تو همون نیم وجب جا چنان مهمانی گرفته بودیم که ماشین عینه ماشین بیگلی بیگلی موقع راه رفتن بالا پایین میرفت...!

پ.ن: یه بار یه زانتیا بغل یه کامیون پارک بود، کامی گفت این زانکیونا چه شیکن (برادر زنه گفت)
پ.پ.ن: یه دختر آلمانی قدیما برادر زنه رو میخواست (یکی لو داد، خوده برادر زنه طی چهره فریبنده خانومش در تریپ روشن فکری لو داد و الانم در همون تریپ داره میگه غلط کردم و تکذیب میکنه)
پ.پ.پ.ن: خواهر زنه گرامی، متن فوق جهت طنزویرایش شده و همین الان تکذیب میشه. مارو چه بی این پلیس بازیا... هرکیم بی جنبه بازی در بیاره بره به پدر زنه بگه بچه ننه است.


از کلم بروسلی تا جمشید هاشم پور

همانطور که از پست قبل پیداست پریشب (یعنی پنجشنبه شب) مصادف با شبه 22 بهمن و انقلاب مردم مصر به طور همزمان و پخش زنده دندان فشان برادر زاده زنه بود. البته نه در میدان التحریر مصر و نه در میدان آزادی بلکه طبیعتا منزل برادر زنه و پدر زنه. در این جشن مقادیر زیادی صوتی و حرکت در سطح تیم ملی رد و بدل شد که در زیر به برخی اشاره می کنم:
1-من همینجوری واستاده بودم عینه این مهمونای با شخصیت داشتم به نقش تیپ در اینچنین مراسمی فکر می کردم که ناگهان برگشتم با زن برادر زنه چشم تو چشم شدم ناگهانی چشمک زدم (ما باهم خیلی نزدیکیم و شوخی داریم) وقتی برگشتم زن برادر زنه رو دیدم! یه هو متوجه شدم طرف زن برادر زنه نبوده بلکه خواهرش بوده. حالا شما فکر کنین ما چه جوری این گندو جمع کردیم.
2-برادر زنه منو وسط جشن کشیده کنار میگه میثم زنگ زده یه چیزي گفت منم نفهمیدم چی گفت فقط تشکر کردم، حالا چیکار کنم؟! حالا ببین میخواد بیاد یا نمیخواد بیاد اگه نمیخواد بیاد من زنگ بزنم تشکرم پس بگیریم!
3-پدر زنه منو میفرسته که بیام یکم به جمع جوونا بگم مراعات کنن دیگه دیروقته، من تا میام تو اتاق همه دست و جیغ و صوت میزنن اصلا به حرف من نمیرسه هیچ باید وقتی از اتاق بیرون میومدم قیافه پدر زنه رو میدیدین!
4-زنه بهم زنگ زده میگه تو راه داری میایی پاکت هدیه پول بخر، من میشنوم پنج تا پاکت. وقتی میخرم میرسم زنه شروع میکنه به غر غر ، منم میگم خوب ایراد نداره پول هدیه رو پنج قسمت کن تو پنج تا پاکت بزار. الان مده!
5-موقع شامه همه گرم چپاول سفره و جبران بخشی از ضرر هدیه هایی که دادیم هستیم که یكي کلم بروکلی میزاره دهنش بیخیال میگه :"اوخه! بابای من کلم بروکلی خیلی دوست داره، اسمش براش سخته بجای کلم بروکلی میگه کلم بروسلی" یک آن تا شعاع 3 متری قهقهه همه بلند میشه. طرفم جا میخوره شروع میکنه قضیه رو جمع کردن. خلاصه بعد از اینکه جو آروم میشه من رو میکنم بهش میگم بابات به کلم سفید چی میگه؟ جمشید هاشم پور! دوباره قهقهه همه بلند میشه...
6-میثم با 4 ساعت تاخیر میاد مثلا میخواد تعامل برقرار کنه رو میکنه به زن برادر زنه میگه :"اوخه تبریک میگم و شروع میکنه بچه تو بغل زن برادر زنه رو ناز دادن و تبریک گفتن" (فکر کنین از زمان تولد تا حالا صد بار بچه رو دیده ، باهاش بازی کرده و بغلش کرده) . بعد از یه چند دقیقه که بچه رو با ناز دادن تو بغل زن برادر زنه ترکوند ، زن برادر زنه با یه نگاه عاقل در سفیهانه بهش نگاه کرد و گفت :"میثم جان، این پانیذ نیست، بچه یکی از مهموناست! تو واقعا نفهمیدی؟"، قیافه میثم موچاله شده بود در حد تیم ملی.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

شوهرذليل

ديشب با شوهره رفتيم واسه مهموني امشب يعني دندون فشون بچه داداشه يكم خريد كنيم...يكي از اون خريد ها مربوط ميشد به من بقيه كارايي بود كه به من سپرده بودن از طرف مادر شوهره وخواهرشوهره... چيزي هم كه مي خواست طوري بود كه بايد از مغازها ميپرسيدم دارن يا نه... وقت هم همينجوري داشت از دست ميرفت و به زمان تعطيل شدن مغازه ها نزديك ميشديم.. و شوهره هم مي گفت اول لباس خودت.... يعني هر جا كه ميرفتيم ميگفت اول بريم اونجا... منو ميگي از اين محبت شوهره خوشحال بودم...ديگه آخرين جايي كه پياده شدم..ديدم داد ميزنه اگه امشب بدون لباس تو برگرديم خونه..من ميدونم وتو..ديدم ديگه بوي محبت نمياد..منم با تعجب پرسيدم چرا...ميگه اگه نخري..تا خود فردا تو مهموني هم غر ميزني كه تقصير تو بود تو منو دير بردي اونجا...شوهره عزيزم از جريان اون پالتو كذايي چشش ترسيده بود واسه همين هي تاكيد ميكرد اول بريم لباس منو بخريم..منو بگو فكر ميكردم شوهره مهربون شده اهل خريد شده...:ي
پ.ن : همون حرفاي شوهره كافي بود.. كه اولين خريد سريع زندگيمو انجام دادم..من اصلا هم از شوهره نميترسم..اصلا :ي

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

من می نویسم برادر زن شما بخوانید فردوسی!

صبح برادر زنه زنگ زده من رو تهدید میکنه! بعد زنش زنگ زده تهدید کرده  اگه تا ظهر یه پست جدید ننویسی حرفات رو پس نگیری دیگه خودت می دونی... منم تو اوج کار یه وقتی خالی کردم هرچی سعی کردم سایت رو باز کنم پست بدم، نشد که نشد! الان که دارم پست می دم با لب تاپ همکارم کانکت شدم و وسط جلسم!

خوب الان چی باید بگم! ای کارشناسان ارشد ادبیات پارسی... حافظ... سعدی... نظامی... ای برادر زن و زن برادر زن فارسی بلد...! خوبه؟ خو چی بگم؟

حالا اینا همه هیچی... تو اجتماعی که طرف جرات نداره تو وبلاگ شخصیش پست بنویسه شما بیان بریزین خیابون شعار روشن فکری بدین... جو ندین... سیاسی نمی گم... اجتماعی می گم. وسط جلسم جو من و گرفته بعدا سر وقت میام پست می دم.



۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

از ایشان به در رفته!

چندی است از احوالات ما دو (همان ما دو تا) زوج دل در گرو هم سپرده (همان عاشق) همین بس که مال (همان پول) اندر خورجین المالیه (همان کیف پول) نهاده ایم و از خرج کردن آن بریده ایم. هرچه ضعیفه (همان زنه) را گویم که :"ای بابا، بیخیال، چرا اینجوری می کنی!؟؟" می گوید :"نمی شه! تو همش ولخرجی می کنی، باید پس انداز کنیم!". همین اندوزیم اندوزیم (همان پس انداز کنیم پس انداز کنیم) در عرض دو هفته کلی پول از کف داده ایم. حالا از ایشان به در رفته ( همان از اینها گذشته) الزرت و من الزریتا (همان زرت و زرت) مراسم اهدا تحفه داریم. تولد، دندان افشان (!) و... همه هم کیسه کیسه از مالیه اندوخته ما از کف ما به در می برند و آن مال که ما با شامگاه شام به بیرون نرفتن و آب مرکبات در بیرون نخریدن اندوخته ایم، خرج لعب و لحو خویش می نمایند. چه خوش گفت شاعر که:

پول میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که جیب بی پول خواهد شد آشکارا

خانه نشستگانیم ای کارت عابر برخیز
شاید که رستورانی یا جای خوش هوا را

فی الحال همه هیچ، این اخوت المنزل (همان برادر زن) از زندگی ما از درون به برون نمی رود. کا نه (خونده میشه "که ان نه هو" بیسواد!) اجل معلق در هر مجالی ما را اسیر نموده (خفت نموده) و با اشاره انگشت مال القوت (پول زور) می ستاند. بعد هم جلوی همشیره خویش طوری رفتار می کند که انگار او خرج زندگی ما را می دهد.

حال به حتم الیقین با خود اندر جیب تعقل فرو رفته اید (کنایه بر در فکر فرو رفتن) که با این همه درد سر این چونین جلف نگاریندن مرسوله (همان پست) اندر این احوال نوشت (همان وبلاگ) به چه منظور است؟ نظر به بخت تاریک این حقیر ، ضعیفه اخوت المنزل (زنه برادر زنه) به خواندن این وبلاگ (همان احوال نوشت!) مبادرت داشته و شوی خود را نیز از چکیده ما وقع آگاه میسازد و پس از هر مرسوله تا چند ماه ما دو (البته من به تنهایی) باید پاسخگو باشیم که آن چه بود کردید و این چه بود نگاشتید. لذا اینجانب به امید اینکه اخوت المنزل حد آگاهیش از ادبیات فارسی قد نمی دهد و ضعیفت الاخوت المنزل حوصله اش را ندارد بخواند به این منوال نگاشتم تا شاید ما را فاقد التخیل (بیخیال) شوند. این چه بخت تاریکی است که هم اختیار خرج خود را نداریم هم قلم خود را هم این ما دو احوال نوشت را...!

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

موش و موش گيري

ديروز خونه شوهره اينا بوديم..شب مي خواستيم با بچه ها بريم بيرون...من وشوهره از خونه خاله شوهره اومديم دم در خونه شوهره اينا منتظر كه بچه ها برسن... كه ديديم يك عدد آقا جابر ناراحت از ماشين پياده شد... ميگم چيه؟ چرا ناراحتي..ميگه تو اتاقم نشسته بودم..ديدم يك چيزي از جلو چشمام چند بار رد شد... منم خنگ ميگم سوسك بود ديگه؟ ميگه نه موش بود..خلاصه بعد از كلي جيغ وداد موضوع به فراموشي سپرده شد.. تا اينكه از خونه جابر اينا زنگ زدند كه بياد موش رو بگير چون رفته بود تو حال.....خلاصه رفتيم دم در شوهره و جابر رفتن خونه جابر اينا كه مثلا سوسك رو بكشن...كه همزمان دايي جابر هم رسيد.. من و ميثم تو ماشين منتظر بوديم تا اونا بيان.... زنگ زديم علي هم اومد...كلي گفتيم و خنديدم...ديديم اين پيداشون نشد... گفتيم بريم بالا ببينيم چه خبره؟ ..ميثم نميومد من به زور بردمش بالا..رفتيم بالا فكر ميكنين با چه صحنه اي مواجه شدم... شوهره بالاي مبل جابر با يه جارو دستش ... دايي جابر هم با يه مجسمه چوبي ميزنه به بوفه كه موش از پشتش بياد بيرون...علي و ميثم هم از من زودتر رفتن تو...علي بالاي مبل..ميثم با يه جارو يه طرف ديگه بوفه واستاده..خانوما هم فقط ميثم رو تشويق ميكنن..ون بقيه عملا هيچ كاري نمكردن ميترسيدن...حالا علي هي به دايي جابر ميگه موش تو سكوت مياد بيرون ...نزنين ...دايي جابر هي تق تق مي كوبه به بوفه...حالا يه لحظه يكي از فاميل هاي جابر اينا كه اونجا بود مي خواست بره همه حواسشون رفت اون ور دايي جابر هم رفت كه خدحافظي كنه..يه لحظه ديديم...شوهره و ميثم داد ميزنن.. موش موش... دايي دايي بيا موش... حالا ما خانوما داريم از خنده منفجر ميشيم... ميثم و جابر با جارو دويدن دنبالش... جابر كه فقط مي دويد اينور اونور...ميثم بيچاره با جارو ميزد توسر موش...تا بيچاره مرد... به محض اينكه موش مرد همه مردا پريدن وسط كه كشتيم كشتيم ..موش رو كشتيم.. هي هم از هم تشكر مي كردن به خصوص ازميثم..من پرو اون وسط ميگم بايد از من تشكر كنين .ميثم نمي خواست بياد بالا من به زور آوردمش...داشتيم از خونشون.. ميومديم.. بيرون ميگه..پولچيه؟ ترو خدا نگين ناراحت ميشيم... هي هم ميثم رو اذيت ميكردن كه بيا واست تبليغات كنيم.. كارت چاپ كنيم...كه موشگيري ميكني..!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

گريه هاي كودكانه

سه شنبه ناهار خونه نرفتم تا ساعت 5 موندم شركت كه مستقيم برم دكتر... كه خيلي شانسي شوهره رو ديدم و به زور با خودم بردمش دكتر.. اونم هي ميگفت من گشنمه ....من مي خوام برم خونه....منم اصرار كه بايد بيايي....اونم ميگفت از دور كه ديدمت چقدر خوشحال شده بودم نگو خوشحالي طولاني مدت نسيت.. مثل سراب ...بعدش عذاب...
بعد از دكتر هم خواهرم اومد دنبالمون.. رفتيم تا يه جايي كار داشتيم بعدش هم قرار بود بريم من پالتويي رو كه ديده بودم و قرار بود ديروز برم و به خاطر كار شوهره نرفتم بودم ...رو بخرم... كه چشمتون روز بد نبينه ..پالتو رو فروخته بود....منم كه خبر دارين سخت سليقه بعد از كلي دنگ و فنگ اون رو انتخاب كرده بودم... كل راه برگشت رو تو ماشين گريه مي كردم عينه ني ني كوچولوها و به شوهره ميگفتم تقصير تو... بعد از اون جا قرار بود بريم خونه يكي از دوستامون تسليت بگيم واسه فوت مادرش... شوهره ميگفت گريه هاتو نگه دار جلوي اونا گريه كن..كه ديگه دير داريم ميريم جبران بشه... و هي با خواهره مسخره بازي در مي آوردن ميخنديدن...ولي من واقعا اون پالتو رو مي خواستم....ولي الان يادم مياد كه با اون شدت گريه مي كردم خندم ميگيره...ولي هنوز يادش كه مي افتم..خيلي ناراحت ميشم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

شام به صرف تخم مرغ جوجه شده...

ديشب با شوهره داشتيم ميرفتيم بيرون... قبل از بيرون رفتن دم در ميگه هيچ كي حق نداره تو اين خونه شام درست كنه.. من مي خوام امشب همه رو شام مهمون كنم... ازش ميپرسن چي مي خواي بخري ؟ ميگه 4 تا تخم مرغ هر كدوم زرده و سفيده رو جدا ميكنيم... 8تا ميشه... زياد هم هست تازه... بعد كه از بيرون برگشتيم...بابا ازش پرسيد پس غذات كو... ميگه تخم مرغ ها تو راه جوجه شدن... ديگه ولشون كردم برن.. حالا يه شب ديگه دوباره مهمونتون مي كنم..